شاعر‌پارسی اشعارملک‌الشعرای بهار

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 626
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد

فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد

دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد

مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زن‌صفت حیز بگذرد

ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرح‌بیز بگذرد

این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد

صبح نشاط خندد و آید «‌بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غم‌انگیز بگذرد
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
لب لعل تو می‌ فروشی کرد
چشم م**س.ت تو باده‌نوشی کرد

این خطاها چو دید حاجب حسن
زان خط سبز پرده‌پوشی کرد

چه پراکنده گفت زلف‌، که دوش
خم شد و با تو سر به گوشی کرد

راز دل با لبت نگفته‌، خطت
سر برآورد وتیزهوشی کرد

عاقبت سست گردد اندر هجر
هرکه با عشق سخت کوشی کرد

خار، هر سرزنش که کرد، بهار
غنچهٔ تنگ‌دل خموشی کرد
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد
این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد

با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر
شهدی که در لب تست در انگبین نباشد

قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار
غافل که آنچه‌جویند درکفر و دین نباشد

در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی
تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد

ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی
ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد

خواهم سایم سر ارادت بر آستانت
شرمنده‌ام که چیزیم در آستین نباشد

یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی
گر چشم صیدگیرش اندرکمین نباشد

با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد
حقاکه چون دل من حصنی حصین نباشد

گفتم بهار مسکین خواهدگلی ز باغت
گفتا خزان رسیده است گل بعد ازین نباشد
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
کر چون ‌تو نقشی ای‌صنم ‌نقاش چین در چین کشد
عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد

گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر
رویت خط بیحاصلی بر سنبل و نسرین کشد

گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم
ور با لبت دل خوش کنم چشم تو از من کین کشد

جور تو را از عاشقان من دوست‌تر دارم به جان
آری جفای خواجه را خدمتگر دیرین کشد

گر کرده گیتی شهره‌ات ور حسن داده بهره‌ات
هم بر بیاض چهره‌ات روزی خط ترقین کشد

آن زلف بار جان کشد وین دل غم هجران کشد
تا آن کشد چونان کشد تا این کشد چونین کشد

جانا بهار از جان کشد بار غم هجر تو را
فرهاد باید تا ز جان بار غم شیرین کشد
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
گل مقصود نچید آن که چو من خوار نشد
نشد آزاد ز غم هر که گرفتار نشد

یوسف مصر نشد آن که به بازار وجود
پیره زالی به کلافیش خریدار نشد

همره نوح نشد، همسر داود نگشت
هرکه خدمتگر آهنگر و نجار نشد

از رهش پای مکش دامنش از دست منه
فکر یکبار دگر کن اگر این بار نشد

صنما پرده ز رخ برکش و بر قلب فکن
که حجاب رخ زن حافظ اسرار نشد

چهره بگشای و ز چشم بد اغیار مترس
که گل آزرده دل از چشم بد خار نشد

در پس پردهٔ ناموس نهان شو زیرا
چادر و پیچه حجاب زن بدکار نشد

زن که با حسن خداداده نیاموخت هنر
لایق همسری مردم هشیار نشد

دیو پتیاره بود گرچه بود نیکوروی
زن که با نامزد خویش وفادار نشد

عفت دختر دوشیزه نهالی است بهار
که چو شدکنده ز جا سبز دگربار نشد
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دلفریبان که به روسیه ی جان جا دارند
مستبدانه چرا قصد دل ما دارند

دلبران خودسر و هرجایی و روسی‌ صفتند
ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند

گاه لطف‌است و خوشی گاه‌عتابست و خطاب
تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند

خوبرویان اروپا ز چه در مردن ما
حیله سازندگر اعجاز مسیحا دارند

گرچه در قاعده حسن و سیاسات جمال
مسلک آنست که خوبان اروپا دارند

عاشقان را سر آزادی و استقلال است
کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند

صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز
با نفوذی که به معموره ی دل‌ها دارند

دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت
با شروطی که لبان تو مهیا دارند

به چه قانون‌، سپه ناز تو ای ترک‌پسر
در حدود دل یاران سر یغما دارند

این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل
خیل قزّاق اشارات تو مٱوا دارند

به کمیسیون عرایض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
حیله‌ها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر

گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر

چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر

ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر

دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ‌دلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر

چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر

حبذا کشور ری و آن‌همه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر

به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر

اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراسته‌اند آن کشور

هیچ در ایشان آئین دل‌آرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر

بیهده نیست که از من بربودند آن دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نیست کسی را نظر به حال کس امروز
وای به مرغی که ماند در قفس امروز

گر دهدت دست خیز و چارهٔ خودکن
داد مجو زان که نیست دادرس امروز

آن که به پیمان و عهد او شدم از راه
نیست بجزکشتن منش هوس امروز

وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت
بین که چه آهسته می کشد نفس امروز

همتی ای دل که پس نمانی از اغیار
پیش نیفتدکسی که ماند پس امروز

خانه خداگو به فکر خانهٔ خود باش
زان که یکی گشته دزد با عسس امروز

ملت جاهل مکن مجادله با بخت
فروبزرگی به دانش است وبس امروز

خود غم خود می‌خور ای بهارکه هرگز
کس نکند فکری از برای کس امروز
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک
که ملک زیر و زبر می‌شود ز جور ملوک

لبت به نغمهٔ جان‌بخش چون مسیحا، جان
دهد به پیکر بی‌روح مردم مفلوک

وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم
به حکم آن که بتان مالکند و ما مملوک

کند قمر به رخت سجده‌؟ این بود معلوم
رسد به نور رخت زهره‌؟ این بود مشکوک

بهار شاهد من در کمال حسن بود
چوآیت و دگران چون قبالهٔ محکوک
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل
جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل

دل گوشت‌پاره‌ای که بجنبد به سینه نیست
منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل

بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین
چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل

افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس
گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل

ما را نوید افسر شاهی مده که ما
در کنج انزوا نبریم آبروی دل

الا که آرزوی دلی را برآوربم
ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل

دشنام تلخ و روی ترش دلنشین‌ترست
ما را ز خنده‌ای که نباشد ز روی دل

دیدی چگونه جام سراپای خنده شد
آن‌دم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل

بر لوح دل رموز محبت نوشته‌اند
ما خوانده‌ایم و کرده ز بر پشت و روی دل

واقف شود ز معنی دل هرکه چون «‌بهار»
بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا