چون باد میروی و به خاکم فکندهای
آری برو که خانه ز بنیاد کندهای
حس و هنر به هیچ، ز عشق بهشتیام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکندها ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خندهای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرندهای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
آنگه شناختم که تو برق جهندهای
بی او چه بر تو می گذرد سایهای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زندهای