شاعر‌پارسی اشعار لیلا کردبچه

  • نویسنده موضوع Hilary
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 990
  • کاربران تگ شده هیچ

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #11
لیلا کردبچه / پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
روزی
دوباره به آسمان نگاه خواهم کرد
از رهگذری خواهم پرسید
امروز روزِ چندم مهر است ؟

و صورتی را برای شاخه گلی در دستم
و نارنجی را برای غروبی پاییزی


و آبی را برای پیراهنِ تو به خاطر خواهم آورد
به جای تمامِ چیزهایی که از یاد برده ام

آن روز
پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
آدمی،جایزالخطاست


و پرنده ای که فراموشی بگیرد
هر لحظه ممکن است
دوباره پرواز کند.
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #12
لیلا کردبچه / پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
روزی
دوباره به آسمان نگاه خواهم کرد
از رهگذری خواهم پرسید
امروز روزِ چندم مهر است ؟

و صورتی را برای شاخه گلی در دستم
و نارنجی را برای غروبی پاییزی


و آبی را برای پیراهنِ تو به خاطر خواهم آورد
به جای تمامِ چیزهایی که از یاد برده ام

آن روز
پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
آدمی،جایزالخطاست


و پرنده ای که فراموشی بگیرد
هر لحظه ممکن است
دوباره پرواز کند.
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #13
لیلا کردبچه / پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
روزی
دوباره به آسمان نگاه خواهم کرد
از رهگذری خواهم پرسید
امروز روزِ چندم مهر است ؟

و صورتی را برای شاخه گلی در دستم
و نارنجی را برای غروبی پاییزی


و آبی را برای پیراهنِ تو به خاطر خواهم آورد
به جای تمامِ چیزهایی که از یاد برده ام

آن روز
پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
آدمی،جایزالخطاست


و پرنده ای که فراموشی بگیرد
هر لحظه ممکن است
دوباره پرواز کند.
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #14
می‌ترسیدم عاشقت شده باشم

مثل زمین

که می‌ترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود

و آسمان

که می‌دانست یک شب، پرنده‌ای

تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری می‌بَرد


می‌ترسیدم

و عشق در تمامِ خواب‌هایم می‌غلتید

می‌ترسیدم

و ملافه‌ها حالتِ تهوّع داشتند


گاهی

برای ترسیدن دیر می‌شود

آنقدر که دست‌هایت را

با تمامِ پنجره‌ها باز می‌کنی

و یادت می‌رود از هر زاویه‌ای پرت شوی

دوباره به آغوش خودت برمی‌گردی




خودت را به خواب بزن

پیش از آنکه ناچار شوی

برای خودت قصه‌های تازه ببافی

از اتفاق‌هایی که هرطور می‌افتند

باید بشکنی.
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #15
سنگ شده ام

و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم

مردِ میدان نیستی

سنگ شده‌ام

و کلاغ‌ها هر بلایی که خواستند،

تکه‌تکه بر سرم بیاورند

اگر قلب این مجسمه یکبارِ دیگر بتپد.
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #16
صبح را از چشم عقربه ها می بینیم

بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم

و دست به دیواری می زنیم و

دوباره برمی گردیم


عادت کرده ایم

من

به چای تلخ اول صبح

تو

به بوسه ی تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار حرف هایت را

مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #17
صبح را از چشم عقربه ها می بینیم

بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم

و دست به دیواری می زنیم و

دوباره برمی گردیم


عادت کرده ایم

من

به چای تلخ اول صبح

تو

به بوسه ی تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار حرف هایت را

مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #18
فراموش می شوم

راحت تر از ردپایی بر برف

که زیر برفی تازه دفن می شود

راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا

که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود

و راحت تر از آنکه فکر کنی

فراموش می شوم

و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است !

وقتی یادت نمی آید

کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم

و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود

یادت نمی آید

و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام

و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش

درست روی شش از کار افتاده اند

( یادم نبود

پاییز فصلی است

که تمام درختان خواب آن را دیده اند )

اینجا کجاست ،

کدام روزِ کدام سال است ،

من کی ام ؟

من حتی نام خودم را فراموش کرده ام

می ترسم یکی بیاید و

با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم

می ترسم

پیراهن آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #19
پدر مرده است

و جا دکمه های پیراهنش سال هاست

سوراخ هایی بی مصرفند

- بیچاره زنانی که دوستش داشتند

مرد همسایه مرده است

و برادرش بالای سر جنازه ی پدرم نی می زند

- بیچاره من

که صدای نی از میله های پنجره ام رد می شود –

عمو مرده است

و کاش روی سنگ قبرش می نوشتند

چقدر نی زن گمنامی بود

- دیگر بغض هایم را در کدام گوشه پنهان

و پشت کدام پرده آرام تر گریه خواهم کرد ؟ -

پدر مرده است

مرد همسایه مرده است

عمو مرده است

و ما مرده ایم و نمی دانیم

صدای نی

بیهوده در گوشی که دیگر نمی شنود

پیچیده است

مرده ایم و نمی دانیم

آنکه آخرین دکمه های زندگی مان را باز می کند

به هماغوشی مان نیامده ست
 
امضا : SAmirA

SAmirA

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
457
پسندها
3,534
امتیازها
17,773
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #20
مرگ

تنها دری است

که تا به تو فکر می کنم باز می شود

و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است

و بعد

طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را

به کدام سقف بیاویزم

و تیغ

یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری

مرگ

چیزی شبیه دست های من است

که حتی با ده انگشت نمی توانند

یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند

و چیزی شبیه صدایم

که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند

و چه انتظار بزرگی است

اینکه بدانی

پشت هر "دوستت دارم" چقدر دوستت دارم

اینکه بدانی

چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم

که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست

و هر روز

جنازه ی تازه ای در من کشف می کند
 
امضا : SAmirA

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا