• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 95
  • بازدیدها 8,000
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- اسمت خیلی قشنگه، تا به حال نشنیدم. معنیش چیه؟
با یک لبخند مهربان جواب داد:
- رودخانه گرگ!
- گرگ‌ها خیلی باشکوهن، قوی و قدرتمندن، تبریک میگم، بهتون میاد!
- تو هم موگه‌ی، درسته؟
با تعجب نگاهش کردم که خودش پاسخ داد:
- وقتی مشغول صحبت با داداشت بودی. چند‌بار از کنارت رد شدم، ناخواسته شنیدم.
لبخندی زدم که افزود:
- موگه نماد سادگی و خلوصه. منم بهت تبریک میگم، دختر صادقی به نظر میای!
- ممنونم!
- امیدوارم حالتم خوب بشه.
- ان‌شاءالله!
- ان‌شاءالله!

چشم‌هایم برق زدند. بلند خندید و گفت:
- ببین برق نگاه‌شو، فکر کردی مسیحی‌ام؟
نگاهی به موهای مشکی لختش که تا سر شانه‌هایش بود، انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم!
دستی به شانه‌ام زد و گفت:
- مسلمانم، عزیزم!
لبخندی به رویش زدم، که با صدای پیامک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
علی برگه‌های قرارداد را به سمتم گرفت، از دستش گرفتم ولی قبل از مرور آن رو به رایان کردم:
- یک فنجان قهوه لطفا"!
بدون تامل گارسون را صدا کرد و بعد از سفارش، بلافاصله فنجان قهوه‌ام را روی میز گذاشتند. حالم که جا آمد، اوراق قرارداد را مرور کوتاهی کردم و در نهایت جلوی اسمم، امضا کردم و خودکار را کنار اوراق روی میز گذاشتم و با چشمانی که بعد خوردن قهوه سرحال شده بودند، به‌رویشان لبخندی زدم.
علی: تبریک به همه‌مون.
سپس هر دو از جای‌شان بلند شدند و به ترتیب ابتدا علی و بعد رایان بغلم گرفتند. حس خوبی داشتم. همان‌طور که گفتم، علی مالک شرکت تولیدی پوشاک زنانه به اسم دوخت نوین بود. بعد واریز کردن پول به حساب علی و امضای قرارداد، حالا من هم یکی از شرکای مالی آن شرکت محسوب می‌شدم. رایان هم شریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- آروم باش آبجی، این فقط یک جشن کوچولوس، برای اولین موفقیتت!
لحظاتی ناباور نگاهش کردم، وقتی ویندوزم بالا آمد، با خوشحالی هرچه‌تمام‌تر دسته گل را روی میز گذاشتم، مثل جت از جایم پریده. میز را دور زدم و خودم را محکم در آغوشش انداختم. با شور و هیجان وصف‌ناپذیری گفتم:
- عاشقتم داداش.
رایان: من بیشتر، دیوونه دوست‌داشتنیم!
علی: خوش اومدی به جمع‌مون موگه جون!
دستم را به سمتش دراز کردم.
دستش را روی دستم گذاشت. گفتم:
- ممنونم شریک!
و بدون این‌که منتظر پاسخش باشم، دستش را گرفتم و سمت خودم و رایان کشیدم. باورش نمی‌شد، این حجم صمیمیت از من بعید بود. رایان آهسته در گوشم زمزمه کرد:
- آفرین خواهر قشنگم، گاهی وقت‌ها باید بی‌خیال بود.
در پاسخ به یک لبخند کوتاه اکتفا کردم، رایان هم لبخند زد.
آن لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
وقتی چشمانم را گشودم با موجی از دست‌زدن مشتریان کافی‌شاپ روبه‌رو شدم. خوشحالی بی‌سابقه‌ای سراسر وجودم را دربرگرفت، حس فوق‌العاده‌ای بود. قلبم لبریز از نشاط شده بود، چشمانم پُرِ شادی و لب‌هایم پُرِ خنده بودند. دلم می‌خواست از خوشحالی جیغ بزنم و به هوا بپرم.
رایان: مواظب کودک درونت باش!
نگاهش کردم، دریای آبی چشمانش می‌درخشیدند. با چشمانی که از شدت هیجان برق می‌زد، خنده کوتاهی کردم و گفتم:
- متوجم رایی!

علی مانند یک حرفه‌ای به کارش (فیلم‌برداری) ادامه می‌داد. مطمئن بودم ویدیو قشنگی درست می‌شد. هنوز لبخند بر لب داشتم که توجهم را صدای دخترکی پنج یا شیش ساله که جلو میز آمده بود، به خود جلب کرد:
- وای... شمع جادویی!
نگاهم را از او گرفتم و به شمعی که بعد از فوت کردن دوباره به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
- دوست داری فرشته باشم؟
- خب آره.
- چرا عزیزم؟
- چون آرزو دارم، آرزوم برآورده بشه!
دلیلش منطقی به نظر می‌رسید. کاش به اندازه آرزویش بتواند از من جواب بگیرد. با لحن مهربانی پرسیدم:
- آرزوت چیه؟ پرنسس من!
- آرزو رو که نمیشه بلند گفت فرشته جون، همه می‌شنون، اون‌وقت برآورده نمیشه‌‌ها!
بوسه‌ای بر گونه‌ استخوانی‌اش زدم، خیلی لاغر و ضعیف بود. گفتم:
- پس تو گوشم بگو!
سپس گوشم را نزدیک دهانش بردم، با ذوق گفت:
- می‌خواهم لباس سیندرلا رو داشته باشم!
لبخندی زدم:
- حله گلم.
با خوشحالی جیغ زد:
- آخ‌جون!
- بدو برو شمع‌ رو فوت کن تا آرزوت برآورده بشه.

با خوشحالی بالا، پایین پرید و سمت کیک رفت. کاش همیشه بتوانم مسبب خوشحالی‌ کودکانی امثال پرنسس باشم. پرنسس پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
رایان: باورم نمیشه!
علی: منم مثل تو!
حق با آنها بود، منم باورم نمی‌شد؛ اصلا" شبیه هم نبودند. یعنی ممکنه دو خواهر این‌قدر متفاوت باشند؟ دختر جوان بور و موقرمز بود؛ درصورتی‌که زینا پوست تیره‌ای داشت و موهایش فرفری تیره بود. صدای دختر جوان من را از افکارم بیرون آورد:
- سریع‌تر بیا زینا، باید بقیه جاها رو هم ببینیم!
سوالی در ذهنم خلق شد، این دو خواهر اول صبحی کجا می‌خواستند، بروند؟ چرا خواهر بزرگتر برای رفتن عجله داشت؟ دنبال بهانه‌ و موضوعی بودم تا بمانند‌ که علی با زرنگی حلش کرد:
- همه‌تون به صرف کیک و قهوه مهمون منین!

بی‌اختیار نگاهم سمتش چرخید:
- دمت گرم علی!
لبخند کوچیکی بر لبانش نشست. لبخندش خوشم آمد، خیلی عجیب بود. آن‌روز احساس خوبی به نگاهش، لبخندش و تن صدایش داشتم، برق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
- البته که نه، آقای مهربون!
سپس رو به خواهرش کرد و گفت:
- یه کم بمونیم زینب، خواهشا"!
زینب: نمیشه زینا! هنوز کار پیدا نکردم.
پس در جستجوی کار بودند. نگاهی بین من، علی و رایان رد و بدل شد.
زینا: هوف، خواهری!
علی و رایان با هم گفتند:
- فقط چند دقیقه، خواهرش!
زینب سری به علامت مثبت تکان داد:
- باشه!
و دست خواهرش را گرفت، بعد از تشکری از رایان و علی پشت میز نشستند. منم که برگ چغندر بودم، هر چند از کلمه تشکر متنفرم. والا من که تله ایثار ندارم. (فردی که طرح‌واره ایثار دارد در برابر واکنش دیگران حساس است و در برابر فداکاری‌هایش به شدت توقع پاسخ متقابل را دارد.) از سر و وضع‌شان مشخص بود که فقیر هستند و نیاز به کار کردن دارند.
رایان: خواهر کوچیکه منتظرما!
دماغش را کشیدم و با خنده چاقو را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
گارسون چرخ دستی صبحانه را آورده بود و مشتریان کافی‌شاپ مشغول صحبت با هم‌دیگر بودند.
- موگه، اذیت نکن داداشت رو!
نگاهش کردم، لب پایینم را رو لب بالایی گذاشتم:
- خب باشه، اما یه شرط دارم.
- تو جون بخواه!
پر رو لب زدم:
- می‌خوام بده!
خندید:
مگه عزراییلی؟
- شاید!
- خیلی بدجنسی!
- نه به اندازه تو! ولی می‌تونم، بستنی رو جایگزین کنم!
- حله عشق داداش!
گونه‌ام را بوسید و گفت:
- می‌دونم که داشتی شوخی می‌کردی!
لبخندی به رویش زدم و با نگاه کوتاهی به مشتریان کافی‌شاپ که حالا مهمان ما محسوب می‌شدند، رو به علی کرده گفتم:
- زود باش علی، مهمونا منتظرن!
علی که حالا پشت میز نشسته بود، سرش را از گوشی بلند کرد:
- باشه موگه، فرمت رو برای ضبط پایان فیلم انتخاب کنم، کار تمومه!
میز را دور زدم و رو صندلی سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
بدون اراده حلقه نگاهم سمتش کشیده شد، با نگاهش غافلگیرم کرد. برای چند لحظه غرق چشمانش شدم، قلبم تند‌تند می‌کوبید. آهسته در گوشم زمزمه کرد:
- آرزوم بود، این‌که برای موج نگاهم ساحل شی‌.
صورتم سرخ شد. رو گونه‌هایم آن‌را حس می‌کردم:
- بچه پررو!
و صورتم را برگرداندم، از داخل لپم را گاز گرفتم و با دستی که لرزش خفیفی داشت و فقط خودم احساسش می‌کردم، توسط چاقوی که رایان برایم داده بود، کیک را به صورت شکل هفت که مرکز آن به سمت مرکز کیک بود، بریدم. بین لایه‌های کیک گردو، خامه و شکلات ریخته بودند، رویش را با خامه و پودر نارگیل کاور کرده بودند. وقتی تکه‌های کیک را برداشتم توسط چاقوی سرو روی پشقاب گذاشتم و توسط چاقوی برش آن‌ را به تکه‌های کوچکتر تقسیم کردم.
سپس یک تکه آن‌ را با چنگال برداشتم، نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
209
پسندها
1,447
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
- حالا نوبت منه!
با یک لبخند که سعی می‌کردم معمولی باشد، یک تیکه از کیک رو سر چنگال زدم و بالا آوردم. با ذوق سرش را جلو آورد. نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشید آقا علی، ولی این سهم خودمه!
این را گفتم، تکه‌ی کیک را با لب‌هایم از چنگال کندم، چنگال را آرام از کنار لب‌هایم عقب کشیدم، شروع به جویدن کردم. با این کارم رایان پقی زیر خنده زد. علی بدون این‌که تحت تاثیر قرار بگیرد، موبایل را دست رایان داد:
- نخند، این لحظه رو ثبت کن، بخوام پایدار بمونه، باشه!
رایان باشه‌ای گفت، همین‌که دوربین را سمتم گرفت، علی با لبخند بی‌سابقه‌ای چنگال را از دستم قاپید:
- که این‌طور موگه خانم! باید این و بدونی، منم هیچ‌وقت برای به دست آوردن حقم کوتاه نمیآم.
مات نگاهش کردم که چشمکی زد، کیک باقیمانده رو پنجه را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا