- تاریخ ثبتنام
- 8/10/18
- ارسالیها
- 1,542
- پسندها
- 18,875
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 17
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #121
چشمام میسوختن. انگار یه وزن سنگینی روشون بهم اجازه نمیداد بازشون کنم. گلودرد خفیفی داشتم، و تشنگی زیاد. هیچ صدایی نمیتونست ازم خارج بشه...هیچ زنجیر یا طنابی رو خودم حس نمیکردم و سطحی که روش بودم زیاد سرد و سفت نبود، ولی انقدر ناتوان بودم که نمیشد حرکتی بکنم. کاملا واضح بود، رگ های مانام بسته بودن و انرژی زندگی بهم نمیرسید. کشنده نبود ولی زندگی رو غیرممکن میکرد. فعلاً فقط گوشام بودن که کار میکردن.
- واقعاً مشکلی پیش نمیاد؟ امپراتور خیلی به بچههاش اهمیت میده.
صدای لیلینگ بود، دیگه با اون لطافت ساختگی حرف نمیزد. واقعاً تقصیر خودم بود که الآن گیر افتادم؟ یعنی اگه میفهمیدم یه ریگی به کفششه میتونستم محدودش کنم؟ ندیمه شخصیم رو؟ نه، این افکار چیزی از اشتباهاتم کم نمیکرد. نباید...
- واقعاً مشکلی پیش نمیاد؟ امپراتور خیلی به بچههاش اهمیت میده.
صدای لیلینگ بود، دیگه با اون لطافت ساختگی حرف نمیزد. واقعاً تقصیر خودم بود که الآن گیر افتادم؟ یعنی اگه میفهمیدم یه ریگی به کفششه میتونستم محدودش کنم؟ ندیمه شخصیم رو؟ نه، این افکار چیزی از اشتباهاتم کم نمیکرد. نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش