• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افسون چپ دست | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 10,248
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
چشمام می‌سوختن. انگار یه وزن سنگینی روشون بهم اجازه نمی‌داد بازشون کنم. گلودرد خفیفی داشتم، و تشنگی زیاد. هیچ صدایی نمی‌تونست ازم خارج بشه...هیچ زنجیر یا طنابی رو خودم حس نمی‌کردم و سطحی که روش بودم زیاد سرد و سفت نبود، ولی انقدر ناتوان بودم که نمی‌شد حرکتی بکنم. کاملا واضح بود، رگ های مانام بسته بودن و انرژی زندگی بهم نمی‌رسید. کشنده نبود ولی زندگی رو غیرممکن می‌کرد. فعلاً فقط گوشام بودن که کار می‌کردن.
- واقعاً مشکلی پیش نمیاد؟ امپراتور خیلی به بچه‌هاش اهمیت می‌ده.
صدای لی‌لینگ بود، دیگه با اون لطافت ساختگی حرف نمی‌زد. واقعاً تقصیر خودم بود که الآن گیر افتادم؟ یعنی اگه می‌فهمیدم یه ریگی به کفششه می‌تونستم محدودش کنم؟ ندیمه شخصیم رو؟ نه، این افکار چیزی از اشتباهاتم کم نمی‌کرد. نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
به پرونده‌ خودم فکر کردم... .
«توضیحات: نمونه به علت ناخالصی شکست خورد. طبق تحقیقات خون α به سازگاری حداکثر α_S نرسید.
یادداشت محقق: مهم نیست چقدر جست و جو کردیم، خون قدرتمند A باید با Ω_S به نتیجه برسد.»
با اطمینان گفتم:
- خون اَبَر امگا...معنیش چیه؟
سرش رو با آرامش تکون داد:
- هوش شما تحسین بر انگیزه بانو مِی. ما می‌تونیم سطح جادوگران رو از آلفا تا امگا دسته بندی کنیم. آلفا تا مو از قوی به ضعیف دارای صفت روشن هستن، و خون نو تا امگا از ضعیف به قوی تاریک.
یعنی تمام افراد دنیا انرژی یین و یانگ داشتن! سرم رو تکون دادم و پرسیدم:
- چرا من اینا رو نمی‌دونستم؟
- دونستن جادو ممنوعه بانو مِی، اطلاعات ناقص به دست شما می‌رسن. من بعنوان محقق چیزهای خیلی بیشتری می‌دونم.
آهی کشیدم و دوباره سرمو تکون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
«اما»
جین کانگ، هکتور کروزو، سباستین آرکامبو...چرا این اسم انقدر گذشته رو زنده می‌کرد؟ الآن یه چیزی یادم افتاد... آقا معلم مثل بقیه ما چپ‌دست‌ها نمرد، اون یه خارجی بود که با پایان سال تحصیل ما برگشت خونه‌ش... . ممکنه یه روز دوباره آقای سباستین رو ببینم؟ همه چیز این کاراکتر من رو یاد اون می‌نداخت. موهای قهوه ای، کت کرم، رفتار عاقلانه و مهربون، واقعاً چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و ساعتم رو چک کردم، یه ساعت هم نگذشته بود و اینهمه خوندم. واقعاً سرگرم کننده‌ست!
«ژوکینگ»
هم من و هم جین کانگ لباس‌های غربی پوشیدیم و وانمود کردیم مسافرهای هستیم که دارن به کشورشون برمی‌گردن. در واقع الان باید با اسم غربیش، سباستین صداش می‌زدم، و اون در نقش استاد من بود. برخلاف اون من از طلسم تغییر چهره بی‌نیاز نبودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
غروب بالاخره از قطار پیاده شدیم و به یه رستوران رفتیم، چون واقعاً گشنم بود. وقتی گفته بود می‌ریم غذا بخوریم توقع جای گرون‌تر و قشنگ‌تری از لندن داشتم...نه همچین جای ساده‌ای تو فضای باز! حتی از غذاش چندان لذت نبردم، برای منی که با غذاهای تندتر و پر ادویه‌تر بزرگ شده بودم این زیاد خوش‌مزه نبود.
- خب، حالا که اومدیم لندن برنامه چیه؟
لبخندی زد و در کمال خونسردی رو اعصابم خط انداخت:
- از لندن می‌ریم.
تیکه مرغ تو دهنمو با حرص قورت دادم و غریدم:
- و به چه هدفی الآن اینجاییم؟!
- تا انتقالمون زمان کمتری طول بکشه.
با چهره گیج نگاهش کردم و با خوردن آخرین تکه غذاش از جا بلند شد و گفت:
- همراهم بیا.
بلند شدم و پشت سرش شروع به راه رفتن کردم. از محیط رستوران خارج شدیم و به یه کوچه خلوت رفتیم. چک کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
- هیچکس نمی‌دونه، فقط مشخصه که توی انگلستانه. اگه تو چین دروازه باز می‌کردم وقت زیادی تلف می‌شد.
سرم رو تکون دادم و محقق بلند شد.
- شروع کن.
روی دو پا محکم ایستادم و سعی کردم تمرکز کنم. چیزی که سخت بود این بود که هسته‌مو استفاده نکنم و مانای خام آزاد کنم. در واقع یه دانش‌آموز عادی باید اول همین رو یاد می‌گرفت، ولی من انقدری جوگیر بودم که قبل یاد گرفتن جادوگری سعی کردم به هسته‌م مسلط بشم. مهم نیست...مِی ژوکینگ از پس هر کاری بر میاد، هرچقدرم که سخت باشه!
لبخندی زدم و با تمرکز بیشتری ادامه دادم، تا جایی که دایره نورانی شد. پیش سباستین رفتم و پام رو همزمان باهاش توی دایره گذاشتم.
- دستمو بگیر.
- ها!
قبل واکنشی سقوط شروع شد. موهام توی هوا پخش شدن و داد زدم:
- این دیگه چه وضعشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
فصل دهم: تولد دوباره آتش
با حیرت به منظره مقابلم خیره موندم...انقدر فضا ساکت بود که صدای برخورد کفاشمون روی موزائیک شنیده می‌شد. حتی قصر هم انقدر رنگ توی فضا نداشت، ولی اینجا همه چیز رنگی دیده می‌شد؛ از مبلا و پرده‌ها گرفته تا کوچکترین ظروف و وسایل که همشون رنگ‌های جیغی داشتن. پرده‌هایی که قرمز بودن، مبلایی که سیاه رنگ بودن و میز مربعی بینشون شطرنجی ترکیب هردو رنگ بود.
- فکر کردم قراره به شهر بریم، اینجا کجاست؟
سباستین دستاش رو تو جیب‌های کت قهوه‌ایش فرو کرد و با لحن بیخیالی گفت:
- کلیدی که بهت دادم تعیین کرد به اینجا بیایم. الان تو ساختمون شهرداری هستیم.
- مقصدمون همین‌جاست؟
- بله.
سرمو تکون دادم و به رصد کردن محیط ادامه دادم. دیوار پر از پرتره‌های هنرمندانه بود که انگار هرکدوم یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,530
پسندها
18,785
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
یه دفعه موج عظیمی حس کردم...دندونام بهم برخورد کردن و موهام تو هوا معلق شدن و لوستر لرزید... چشمام با بهت به اطراف خیره موند. هیچی آسیب ندید. این از کجا اومد؟! موهای پرپشتم رو از پشت بستم و بلند شدم. نگاهم رو به اطراف دوختم، موج از پشت سرم اومده بود و لوسترها هنوز اثر از لرزش داشتن. چشمام روی کاناپه‌ای آبی رنگ قفل شد و نفسم تو سینه موند...دوان دوان سمت اون مبل دویدم و یقه‌شو گرفتم:
- سانو!
چشم‌های شفافش رو بست و زمزمه کرد:
- متأسفم... .
با نگرانی بهش خیره موندم. موهاش درست مثل چشماش به رنگ نقره درخشان در اومده بودن. اشکاش سریع و پشت هم از گونه رنگ پریده‌ش سر می‌خوردن و من در عجب بودم...چرا تبدیل به گچ شده بود؟ چی پشت این قضایا بود؟
یقه کیمونوی سفیدش رو ول کردم و گفتم:
- موهات سفید شدن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا