• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
- خوب میشه دخترکم؟
- تنهاش نمی‌‌ذاریم تا خوب بشه.
***
سور و سات سفر به سرعت جمع و جور شد و زلفا و حامی راهی بوشهر شدند!
تپش تند آفتاب و شرجی برخاسته از دریا حال زلفا را بهتر می‌کرد. انگار نور تند خورشید مرهم بود بر زخم تازه دلش.
- زلفا حالت بد میشه از صبح که رسیدیم یه بند نشستی دم ساحل!
زلفا، موهای پریشانش را از صورتش کنار زد و نجوا کرد:
- انگار دریا حرف داره باهام حامی...نمی‌خوام بیام....
هنوز به نقطه پایان حرف‌هایش نرسیده بود؛ که خون دماغ شد و سردرد شدیدی گریبانش را گرفت درد آنقدر تیز و تند بود که زلفا چشم بست و در حالی که شقیقه‌هایش را می‌فشرد؛ از درد نالید.
حامی که توقع حال بد زلفا را داشت، در حالیکه دستمالی را به دستش داده بود؛ زیر بازویش را گرفت و او را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
- از وقتی شما رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی! مرد مومن تو حتی نگفتی کجا میری...من از کجا باید می‌دونستم تو اینجایی؟!
امیرحافظ لب فشرد و سرش را به زیر انداخت.
- شرمنده داداش، زندگیم بهم ریخته‌‌تر از اونی بود که بخوام در مورد کجا اومدنم بگم بهت.
حامی بازویش را فشرد و زلفا متحیر هر دو را نگریست. حس می‌کرد میان نگاه‌های رد و بدل شده‌شان، رازی‌ست؛ رازی که زلفا از وجود ان بی‌اطلاع است.
بعد از اتمام سرم با اصرار بی‌اندازه امیرحافظ به جای هتل رهسپار خانه او شدند.
بیشتر از ساختمان، حیاط بزرگ و نخل بلند‌ش توجه زلفا را جلب کرده بود. حس خاصی نسبت به ان درخت داشت. انگار که قصه‌ای پشت ان باشد.
- چه خوش سلیقه‌ای داداش.
امیرحافظ محجوبانه خندید. خنده‌اش اما تلخ بود و تلخی‌اش دل زلفا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
لب‌های زلفا به لبخندی اذین بسته شدند.
- ممنونم.
کنار یکدیگر در تاریک و روشن حیاط زیر قامت بلند نخل کهنسال ایستاده بودند در حالی که استکان‌های چای درون دستانشان بود. لختی سکوت برقرار شده بود و هیچکدام میلی به سخن نداشتند. در نهایت امیرحافظ لب زد:
- شرایطت خوب بود؟
لبخندش طرح پوزخند را به خود گرفت به کنایه گفت:
- فک کنم این چند ماه رو توی یه سراب زندگی می‌کردم!
امیرحافظ که متوجه نشده بود. کمی صورتش را جمع و چشمانش را ریز کرد. جرعه‌ای از چایش را نوشید و سپس پرسید:
- چطور؟
زلفا آهش را پر صدا از سینه بیرون داد. دروغ نبود اگر می‌گفت قلبش هنوز می‌سوزد از رد زخم به جا مانده از معشوق. به آرامی با صدایی که به خاطر غم به لرز درآمده بود، زمزمه کرد.
- دوسش داشتم.
جمله‌اش کوتاه بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
- قربونت بره دایی! نمی‌گی اینجوری گریه میکنی قلبم از جا دَرمیاد؟!
زلفا هق می‌زند.
- هیچ وقت گریه نکردم که کسی حال بدمو نفهمه!
- بمیرم برات.
چندی بعد زلفا و حامی بودند که گوشه حیاط روی تخت چوبی نشسته بودند سر زلفا هنوز در اغوش حامی بود و بینی و چشم‌هایش هر دو سرخ‌تر از سرخ!
امیر حافظ با سینی غذا آمد. و لبخندزنان کنارشان نشست. هر چند که لبخندش مصنوعی بود.
- عزیزان بفرمایید شام.
حامی دست از نوازش صورت زلفا کشید و لب زد:
- اوه این شام خوردن داره ها دست پخت جناب دکتره!
لبخند ظریفی روی لب‌های زلفا نشست و نگاهش به سینی و دیس رنگارنگ دلمه افتاد. دستی زیر چشم‌هایش کشید و به آرامی نجوا کرد:
- معذرت میخوام...
حامی اجازه نداد صحبت زلفا به اتمام برسد.
- دهن گشادتو ببند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
زلفا خیلی دلش می‌خواست خیره به چشمان امیرحافظ، بپرسد: « قصدش از این نگاه‌ها چیست و با این جملات میخواهد به کجا برسد» ولی لب گزید و فرار را بر قرار ترجیح داد بی‌انکه به سرخی گونه‌ها و تپش شدید قلبش توجهی نشان دهد. درون رخت خوابش دراز کشید و از قاب پنجره به ماه نگریست. قلبش می‌سوخت. دستش را مشت کرد و سمت چپ سینه‌اش نهاد به آرامی زمزمه کرد:
- اجازه نداری باز سُر بخوری! بشین سرجات تیکه پاره شدنت کافیه!
قصدش جدی بود، تنهایی امنیت بیشتری داشت، آسیب نمی‌دید آدم! فقط کاش می‌دانست این دل لعنتی به چه علت جای خود نمی‌نشیند. تا صبح بیدار ماند و غلت زد. نشد بخوابد و نخواست که بخوابد.
افکارش چون کاموایی گلوله شده و بهم ریخته بود و دلش می‌خواست بنشیند و تمام گره‌های این کاموای فلک زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
قریب به یک ساعت از رفتن حامی و امیر حافظ گذشته بود که زلفا در حالیکه آماده شده بود؛ از خانه بیرون رفت. نگاهش را به اطرافش چرخاند انگار که می‌خواست از چیزی مطمئن شود. سپس اسنپ گرفت و به آدرسی که نمی‌دانست چرا و چطور به دستش رسیده، رفت. هیجان و استرس قلبش را به تپشی تند وا داشته بود. ماشین که نگه داشت حس بی‌اعتمادی در وجودش رخنه کرد. باز عقلش سر در کدام پستو نهاده بود که یادش رفته بود قبل از آمدن کمی بیندیشد؟! اگر این بخش سوت و کور که عاری از هر آدمی‌ست یک دام باشد چه؟!
نفس عمیقی کشید و لب گزید. حالا که آمده بود؛ باید تا انتهایش می‌رفت. اگر آن پیام کذایی واقعیت داشت چه؟! چگونه می‌توانست بدون ذره‌ای تقلا، روی آن کلمات نحس خط بطلان بکشد؟!
نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا