• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آقای چمنی | ماه.میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Tobias
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 686
  • کاربران تگ شده هیچ

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
« به‌نام رنگ‌ساز طیف سبز »

کد داستان: 453
ناظر: Raha~r Raha~r


عنوان: آقای چَمَنی

نویسنده: ماه.میم
ژانر: #طنز

خلاصه:
همه چیز از بساط دست‌فروش پیر و چشم رنگی گوشه دوشنبه بازار رقم خورد.
با اون دفترچه‌ی جلدمخملی قرمزرنگ، سرنوشت آقای فلانی رو عوض کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,411
پسندها
33,948
امتیازها
64,873
مدال‌ها
31
سن
17
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg
«ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ داستان خود به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ash;

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«اپیزود آخر»
به صندلی گهواره‌ایِ چوبِ روس‌ش تکیه داده بود، بدنش را به گونه‌ای روی صندلی انداخته بود که استخوان‌های بیرون‌زده‌ی کتفش با عقب رفتن صندلی به چوب سفت و سختش سابیده می‌شد. نوک انگشتان کشیده‌اش جلد زبر چرمی دفترچه را نوازش می‌کرد که صدای تَرَق سوختن یکی از هیزم‌ها طنابی بر گردن باریک و درازش شد و او را از عالم خیال بیرون کشید. نوازش وداع گونه‌ی دفترچه‌ی لعنتی را تمام کرد، کمی به آن خیره ماند اما دفترچه چشم‌های خونینش را مانند همیشه نگشود تا جوابگوی نگاهش باشد! مرد خشمگین شد، بند نازک و چرمی‌اش را به قصد پاره کردن کشید اما تنها باز شدن گره نصیبش شد. صدای نفس‌نفس خشمگینش با سمفونی صدای آتش سرخ‌رنگ فضای اتاقک چندمتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«اپیزود اول»
با عجله پیاده‌‌روی ناهموار را زیر قدم‌های بلند و نیم‌بوت چرم کرمی‌اش می‌گذراند. دیر کرده بود! انتظار نداشت کارش انقدر طول بکشد، دلش نمیخواست او را منتظر بگذارد. امیدوار بود سروقت به کافه برسد پس به سرعت قدم‌هایش افزود. هنوز در خیابان اصلی منتهی به کوچه‌ی کافه بود که دانه‌های برف رقصان و لرزان به روی گونه‌های داغش نشستند و لبخند به لبش آوردند. چند لحظه‌ای مکث کرد و سرش را رو به آسمان گرفت، چشمان عسلی‌اش را بست و اجازه داد دانه‌های برف مژه‌های کوتاه و مشکی‌اش را زینت دهند. کف دستش را تا سینه بالا آورد و منتظر ماند کریستال‌های ریز و درشت آبدار برف دستش را پر کند. خنده‌ی سرخوشی کرد و به راهش ادامه داد. برف آبدار بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
قبل از خارج شدن از کافه‌ مرد کت بلند خودش را روی شانه‌های ظریف دختر انداخت و دستش را هم دور شانه‌اش نگه داشت و با هم به بیرون قدم گذاشتند و هوای سرد را به ریه‌های گرم خود دعوت کردند.
- دوست داری کجا بریم؟
- اومم قراره ببینیم روز تو چطور می‌گذره پس خودت بگو!
- خب تازه برف اومده... اگه سردت نیست و دوست داری، بریم تپه‌ی پشت جنگل؟
دخترک به خودش زحمت جواب دادن نداد دست پسر را از روی شانه‌اش برداشت و کت را خودش روی شانه‌اش چنگ زد که نیفتد و با دست دیگرش دست همیشه سرد پسر را درمیان انگشتان ظریفش اسیر کرد و به طرف مسیر تپه‌ی پشت جنگل دوید. پسر از واکنش دختر جوان خندید و پشت سرش دوید.
- نیل لطفاً آروم‌تر! ممکنه بیفتی اونجا قرار نیست فرار کنه.
- اوِه! لطفاً کمتر غر بزن و بدو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای قهقهه‌ی اوه در سکوت آنجا می‌پیچد، سرش را چرخاند و به چشمان خشمیگن نیل خیره شد. با نوک انگشت و تمام احتیاطی که می‌توانست به خرج دهد طره موهای افتاده بر صورت سرخ از سرمای نیل به پشت گوشش راند:
- متأسفم متأسفم فقط چند لحظه نیاز داشتم چشمام از زشتی تو استراحت کنن.
همین جمله کافی بود تا دوباره آتش در چشمان نیل زبانه بکشد و جیغی گوش‌خراش که نه آسمان خراش درست کنار گوش اوه به صدا دربیاید.
- نیل خواهش می‌کنم من به گوشام نیاز دارم.
- پس می‌تونی کاری نکنی که در معرض خطر قرار بگیرن!
اوه سر نیل را در آغوشش فشرد، به گونه‌ای که راه زیادی برای جیغ زدن نداشته باشد:
- فکر خوبی بود واقعا حالا هم چشمام از زشتی تو در امانه هم گوشام از صدای جیغت.
نیل و تقلاهایش برای آزادی و زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
غروب روی تپه را که انتظارش را می‌کشیدند با صدای جیغ و خنده‌هایشان، پرتاب گلوله‌های برفی گذشت تا بالاخره رضایت دادند و با ترک کردن آنجا آرامش را به آن پناهگاه طبیعی برگردانند. ذرات برف باقی‌مانده به روی موها و لباس‌هایشان حالا آب شده بود و هردو خیسِ خیس بودند؛ چیزی که انگار اصلاً مانعی برای خنده و آهنگ‌ خواندن آن‌دو نبود. در راه خانه‌ی نیل کوچه‌ها و خیابان‌ها را می‌گذارند. اوه دستش را دور شانه‌ی نیل حلقه کرد:
- از تصمیمت برای وکالت مطمئنی نیل...؟!
دخترک با لبخندی از تصور خودش زمانی که وکیل شده لبخندی زد و آهسته سر تکون داد:
- واقعاً دوست دارم وکیل بشم!
- با این حساب باید براش تلاش کنی، می‌دونی که؟
اخماش با شنیدن جمله اوه رفت تو هم، هردو خوب میدونستن قرار نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
اهم ماه و اوه هردو یک نفرن ولی پرتو بهش میگه ماه نیل بهش میگه اوه همین.
«یک اپیزود مانده تا پایان»
- مشترک مورد نظر پاسخگو نمی... .
ناسزایی می‌گوید و با دستان لرزان تماس نا‌فرجامش را قطع می‌کند تا دوباره شانسش را بیازماید.
سکوت
(بوق)
سکوت
(بوق)
سکوت
(بوق)
- خواهش می‌کنم جواب بده!
هنوز هق‌هق ناامیدانه‌اش کامل از گلو بیرون نپریده بود که صدای شاداب و سرزنده پرتو، همانند نامش بر ثانیه‌های تاریکش تابید:
- جانم عزیزم؟ ببخشید جواب ندادم دستم بند بود.
صدای جابه‌جا شدن گوشی را می‌شنود.
- بهار نارنجم؟ خوبی؟... چرا جواب نمیدی؟
- اون مرده... ‌.
صدای خودش هم مرده بود! خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
پشت در مشکی‌رنگ خانه‌ای که هردو با هم انتخابش کرده بودند ایستاده بود. خسته‌تر از آن بود که دستش را بالا بیاورد تا در بزند، سرش را به در تکیه داد، آرام ضربه زد، ضربه زد، ضربه زد؛ ضربه‌ها رفته‌رفته محکم‌تر و دیوانه‌وار‌تر می‌شد تا اینکه ناجی‌اش در را با وحشت گشود.
- تویی؟ چرا اینجوری در میزنی؟! بیا تو بیا تو.
متوجه گرمی خون روی صورتش شد، حتما وقتی سرش به گوشه‌ی پلاک برجسته‌ی روی در خورده بود شکافته بود. پرتو جلوتر می‌رفت و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد و از ماه می‌پرسید چیزهایی که ماه واقعا هیچ‌یک را نفهمید تا جوابش را بدهد. دالان تاریک ورودی را که پشت سر گذاشت. پرتو در پذیرایی تعلل نکرد؛ به سمت یکی از اتاق‌ها رفت، با دستی پر از لباس‌هایی تمیز بیرون آمد. سرش پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Tobias

Tobias

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/5/21
ارسالی‌ها
1,329
پسندها
44,672
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
- نه نه نه.
صدای وحشت‌زده‌ی ماه توی اتاق کوچیک چرخ می‌خوره.
- من کشتمش؟ من... .
گیج پرتو را نگاه می‌کند، ناله‌ای می‌کند و از تصور قتل کرده یا نکرده به خودش می‌پیچید.
- پرتو من... .
سایه‌ی سکوت بر سرشان فرود می‌آید.
نمی‌داند چند ثانیه، دقیقه، ساعت گذشت تا پرتو با قدم‌هایی نامطمئن به سمتش آمد و در آغوشش پناهش داد.
- هی... ما همیشه برای یک قتل کوچولو آماده بودیم، نبودیم؟
پرتو موهای به هم چسبیده‌ی ماه را چنگ می‌زند و در آغوش می‌فشارد. عصبی می‌خندد.
- باید تمیزکاری کنیم.
***
هردو پیچیده در پتویی گرم و پشمی کنار هم جا خوش کرده بودند. بوی تند تیز اسید و بازهای در هم آمیخته که از گوشه‌ی پنجره‌ی باز به بیرون کشیده می‌شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Tobias

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا