• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 121
  • بازدیدها 5,983
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
طلبکار و دلخور نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت مشخص بود خیلی بهش برخورده.
بعد با بداخلاقی گفت:
- وسائلتو نمی‌تونم همین الان بیارم چون باید با عشقت بریم تا وسائلش رو تحویل بگیره،
منظورش از عشقم دلآرام بود؟ به طرف چرخیدم و با بدبینی و پرسیدم:
- عشقم؟ عشقم دیگه کیه؟
داشت با نیشخند نگاهم می‌کرد و با دیدن عکس‌العمل من، نیشخندش تبدیل به یه لبخند شیطانی دندان نما شد و گفت:
- مگه چندتا دختر تو اون خونه هست که تو مث سگ دنبالش زوزه میکشی؟
و به حرف خودش قاه قاه خندید.
مردک بیشعور داشت منو مسخره می‌کرد انگار از من آتویی چیزی گرفته بود و کمی به اتفاقات دیشب مشکوک بودم، چیزی خاطرم نبود اما یعنی ممکن بود من سوتی داده باشم؟
اون ادامه داد:
- اما من میگم یکم بیشتر سعی کن، میتونی رامش کنی.
زیر چشمی نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
صدای گرفته‌ام رو که شنید ابروهاش بالا رفت و من اضافه کردم:
- اینم از وضعیف صدام.
و بعد چندتا سرفه دردناک جانفرسا کردم.
کیفش رو روی شونه ش جا به جا کرد و گفت:
- زیاد حرف نزن ممکنه تارهای صوتیت آسیب ببینن.
با استیصال پرسیدم:
- باید چیکار کنم؟ من فردا یه جلسه مهم دارم.
پوزخندی زد و گفت:
- باید جلسه‌ت رو کنسل کنی و تمام روز رو بمونی تو تخت‌خواب تا بفهمی که نباید بپری تو استخر منجمد.
دوباره چندتا سرفه شدید کردم و تقریبا پشت و رو شدم. همونجا روی پله نشستم چون واقعا خسته شده بودم و بعد گفتم:
- تو مگه دکتر نیستی؟ راه دیگه‌ای نیست؟
دستشو تو جیب کاپشنش گذاشت و گفت:
- داروهاتو بده ببینم.
دارو؟ این قسمتشو یادم نبود. منو تسایف بدون اینکه منتظر بشیم تا پزشک بیاد و دوباره منو ببینه از کلینیک زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
وقنی برگشتم تسایف پشت سرم ایستاده بود سعی کردم چپ‌چپ نگاهش نکنم و به راه خودم رفتم. مردک دیوانه حال خراب دوست بخت برگشته‌ش رو کاملا نادیده می‌گرفت، استدلالهای احمقانه‌ش واقعا برام غیر قابل هضم بود. از کنارش رد شدم و بدون اینکه منتظرش بمونم به راهم ادامه دادم، قبل از برگشتن به خونه به داروخونه کلینیک یه سر زدم و دو تا آمپول ضد التهاب گرفتم چون بین داروها چیزی به این عنوان ندیدم. اون صدای گرفته‌ای که من از شهریار شنیدم قطعا خود به خود خوب نمی‌شد حداقل نه زودتر از یک ماه و حتما تو این زمان به تارهای صوتیش هم ممکن بود آسیب بزنه؛ خوشحال بودم که براشون نسخه پزشک نخواستن.
وقتی داشتیم برمی‌گشتیم دیگه کم کم بارش برف هم شروع شده بود. هوای برفی استانبول منو به دوران کودکی و نوجوونی می‌برد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
سری تکون داد و گفت:
- زحمت کشیدی مرسی.
با سر به بشقاب سو‌‌پش اشاره گردم و گفتم:
-باید بخوری بهت کمک می‌کنه، داروهات رو نباید با شکم خالی مصرف کنی.
پیشوک رو آروم بلند کرد و روی تخت گذاشت و گفت:
-واقعا فکر میکنی من حوصله دارو خوردن دارم؟
پیشوک از تخت پائین پرید و خرامان به طرف در خروجی رفت و از لای باز در بیرون رفت. متوجه شدم در رو باز گذاشتم. رفتم و پشت سر پیشوک در رو بستم و گفتم:
-گلوت چرکی شده و بهت قول میدم تا دارو نخوری نه تنها بهتر نمیشی ممکنه کارت به بیمارستان بکشه.
پتو رو تا زیر چونه‌ش بالا کشید و با استیصال گفت:
- راستشو بخوای نمی‌تونم بخورم چون گلوم خیلی درد می‌کنه. حتی نمی‌تونم بشینم و اون سوپ یا هر چیز دیگه رو بخورم. بعد چند تا سرفه کرد که از شدت درد تقریبا مچاله شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
بعد یه سرنگ دیگه رو بیرون اورد و گفت:
- فعلا دراز بکش این یکی رو تزریق کنم تا ببینیم اون چی میشه.
وقتی نگاه من رو دید چشمهاش رو درشت کرد و اضافه کرد:
- فقط نگو از آمپول می‌ترسی که واقعا حوصله این یکی و ندارم.
گفتم:
- نه بابا ترس چیه...گفتم زحمتت میشه!
خیلی خشک گفت:
- زحمتی نیست، بچرخ.
با اکراه توی جام نشستم و لبه شلوار جاگرم رو گرفتم. از تکون خوردن تخت متوجه شدم زانوش رو روی لبه تخت گذاشت تا نزدیکتر بشه و باید بگم اون واقعا بی‌ملاحظه بود یعنی تا جایی که میدونستم گویا کلا پزشکا زیاد به حریم خصوصی اعتقاد نداشتن، اما خب من کلا تجربه زیادی تو مراجعه به پزشک نداشتم چون معمولا آدم سالمی بودم و همون دفعات معدود رو هم به پزشک مرد مراجعه کرده بودم. حالا اونقد خجالت زده شده بودم که با دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
خب من وقتی تصمیم گرفتم این حرفو بهش بگم زیاد راجع به عواقبش فکر نکردم، حقیقتش اصلا عواقبش برام مهم نبود، یعنی حتی اگه الان اون برمی‌گشت و با مشت میزد تو دهنم هم برام مهم نبود، اون منو نمی‌دید و شاید هرگز بدستش نمی‌آوردم پس چرا باید عشقم رو مخفی می‌کردم ازش؟ من چیزی برای از دست دادن نداشتم. اون به هر حال من رو نمی‌خواست، اما این حسی که بهش داشتم داشت منو می‌کشت.
اون از روی سرشونه‌اش نگاهم کرد و با لحن واقعا سردی گفت:
- حرفت رو نشنیده می‌گیرم و تو هم دیگه تکرارش نمی‌کنی!
با اینکه انتظار هر واکنشی رو ازش داشتم و برام مهم نبود، اما این حرفش در کنار اون نگاه سرد و تحقیرآمیزش مثل چاقو توی قلبم فرو رفت با صدای گرفته و لحنی که نمی‌تونستم ناراحتی رو توش مخفی کنم گفتم:
- تو نمیتونی به من بگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
شهریار
سخترین هفته عمرم رو پشت سر گذاشته بودم. آنفلانزای سختی که گرفته‌ بودم تا پای مرگ منو برد، چیزی تا بستری شدنم تو بیمارستان نمونده‌ بود، اما ترجیح دادم یه پرستار تمام وقت بگیرم و توی خونه خودم بمونم تا خوب بشم، در واقع بعد از اون مکالمه کوتاه با دلآرام حالم کاملا بدتر شد، احساس خفقان بدی داشتم و بعد تصمیم گرفتم وسائلم رو جمع کنم و برگردم خونه خودم، فکر نمی‌کردم که پس زده شدنم توسط دلآرام اینقدر برام گرون تموم بشه، باید ازش فاصله می‌گرفتم درست بود که ما برخورد نزدیکی نداشتیم اما باز هم تصور اینکه بدونم چند دیوار اونطرفتره برام قابل تحمل نبود، اون منو پس زده بود تحقیرکرده بود و از خودش رونده بود، احساساتم رو حقیر شمرده بود و من رو انسان ارزشمندی به حساب نیاورده بود. به اینا که فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
اون سعی کرد با کشیدن یه نفس عمیق به خودش مسلط بشه اما خب کاملا واضح بود که نمیتونه و بعد خودش رو روی صندلی ولو کرد و گفت:
- اون لعنتی می خواد منو روانی کنهT چون مدام کارایی میکنه که من ازشون متنفرم!
تا جایی که به یاد داشتم هیچ موجودی نمی‌تونست تسایف رو حرص بده چون اون مردی بود با کوهی از اعتماد به نفس و کلا یه اخلاق خاصی داشت که معمولا نمیشد سر به سرش گذاشت، حالا این همکار جدید چیکار کرد بود که اون رو اینقدر کفری کرده بود برام جالب بود. به لبه میز تکیه دادم و گفت:
- مثلا چیکار؟
بینی‌ش اشاره کرد و گفت:
- این بو مزخرف رو احساس میکنی؟
کمی هوا رو بو کشیدم و قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت:
- تو اتاق من عود روشن میکنه انگار اینجا معبد شائولینه!
سعی کردم جلوی خنده‌م رو بگیرم و بعد شونه‌م...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
گوشیم توی جیبم ویبره رفت و وقتی نگاهش کردم شماره اردشیر بود که روی صفحه افتاده بود همونطور که داشتم از اتاق خارج می شدم اون و جواب دادم:
- سلام صبح بخیر.
صدای پر از انرژی اردشیر توی گوشی پیچید:
- سلام چطوری؟ شنیدم که اومدی شرکت!
- بله دیگه واقعا دیگه نمی تونستم بیشتر از این تو خونه بمونم.
اردشیر مکثی کرد و گفت:
- بیا دفتر من، کارت دارم.
وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه شش رو فشار دادم، می دونستم قراره دلآرام رو ببینم چون طبق گفته بقیه اون امروز اینجا بود و انگار قلبم خیلی ازین خبر هیجان زده بود که تصمیم گرفته بود ضربانش رو تا مرز سکته کردنم بالا ببره، آسانسور تو طبقه پنج استاد و وقتی در باز شد دلآرام به همراه «برهان» مدیر داخلی شرکت وارد شدن، چیزی اصلا به مذاقم خوش نیومد، «برهان دنیزلی»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
دلآرام
توقع یه برخورد تند رو ازش داشتم چون بد جور بهش پریده بودم، خودم می‌دونستم که حرفهای بدی بهش زده بودم، اما دیگه واقعا جونم رو به لبم رسونده بود،‌ منو تو موقعیت ناراحت کننده‌ای قرار داره بود، من لطف و محبت و توجه‌ش رو نمی‌خواستم، من اصلا نمی‌خواستم اون به من توجه بکنه، من نمی‌خواستم منو حتی ببینه، می‌خواستم براش غریبه باشم همونجور که اون برام غریبه بود، ما نمی‌تونستیم به هم نزدیک باشیم، ما دو تا آدم بودیم که بینمون یه اقیانوس فاصله بود و اون لعنتی این فاصله رو نمی‌دید، یا شایدم می‌دید و نمی‌خواست باور کنه، به هر حال هر چی که بود من تمام چیزی که توی دلم بود بهش گفتم و اون فقط تو سکوت نگاهم کرد و بعد چرخید و به مسیرش ادامه داد، وقتی جلوی در دفتر بابا ایستاد نفسم رو به بیرون فوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا