• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرثیه اویگدن | Bita.shayan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Bita
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 2,490
  • کاربران تگ شده هیچ

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
لایلا در میان راه ایستاد و بند باز شده‌ی صندلی که مشابه صندل‌های خواهرش بود را بست. اندکی بعد
به راه افتاد در کنار خواهرش ایستاد و دستی به لباس بلند پارچه ساتن پشت کرپ سورمه‌‌ای رنگش کشید.
ویولت لب‌های خشک شده‌ی فاقد رژش را با زبانش طراوت بخشید. تا خواست حرف‌هایی که نباید را بر زبان آورد جاشوا مانع شد. از او جدا شد و مقابل هانا و لایلا ایستاد. بدون ترس در چشم‌های قهوه‌ای درشت و براق دو قلو‌ها نگاه کرد و با مظلومیت تصنعی و صدایی کودکانه گفت:
- مادرم از یخ افروزان ارتش ولاریس بود. وقتی که داشت جونش رو در بیابان سینار از دست می‌داد، پرنسس رو که بالای سرش ایستاده بود به ستاره‌ها قسم داد تا از من مواظبت کنه. ایشون هم که من رو در کنار اون‌ پیدا کرد بود با خودش به قصر آورد.
هانا دستش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
پدرش به خاطرش آمد که تاب مرگ همسرش را نیاورد و بی‌توجه به عاقبت دختران کوچکش جان خود را ستانده بود.
هانا که به سادگی فریب دوست و دشمن را نمی‌خورد؛ حال به صحت سخنان ویولت و جاشوا شک داشت. سرش را بالا گرفت و قدمی استوار برداشت. خواهرش را با کف دست‌های صافش کنار زد و مقابل جاشوا روی‌ کاشی‌های سرد زیر پایش زانو زد.
هر دو بازوی جاشوایی که نقش پسربچه‌های مظلوم را به خوبی ایفا می‌کرد و همگان را به سخره گرفته بود به چنگ گرفت. ویولت ترسیده که متوجه ذهن‌خوانی هانا شد کتاب را بیش از پیش در آغوشش فشرد. یقین داشت که با این کار دست خودش و جاشوا رو می‌شود.
آنی عرق‌هایی روی پیشانی بلند هانا نقش بست. در چشم‌های جاشوا مرگ پدر و مادرش و زندگی‌ حقیرانه‌اش رسم شد‌ه بود. در نظرش محال بود درد و رنج مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
کتابی که همانند نامش خنکی را بر تن خسته‌ی ویولت آوار ساخته بود و سعی در میزان‌ کردن ضربان نامنظم قلبش را داشت. کتابی که روح بار‌بارا را در خود حبس کرده بود و سال‌های طولانی جرئت رها کردنش را نداشت. نزدیک شدن‌شان به درب خروجی کتاب‌خانه با حضور رئیس کتاب‌داران کاخ یکی شد. کتاب‌دارانی که وقت استراحت‌شان پایان یافته بود، پس از تعظیم مقابل ویولت یکی پس از دیگری وارد کتاب‌خانه می‌شدند‌. بریان اما با فاصله در کنار رئیس مسنش لیزا ایستاد و با لبخندی بر لب سرش را پایین انداخت. لیزای نامیرایی که کسی توان حدس سن و سالش را نداشت ابروی سفید همچون برفش را بالا انداخت. بدون تعظیم و احترام با ناخن نوک تیزه انگشت استخوانی بلندش به کتابی که در آغوش ویولت خفتیده بود اشاره کرد. در مقابل ابرو‌های در‌هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا