• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه آخر پازل ممنوعه | مهر دوخت حیدری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع nahlan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,114
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد جذابیت رمان از نظر شما؟

  • زیر ۳۰ درصد

    رای 0 0.0%
  • ۳۰ تا ۶۰

    رای 1 50.0%
  • ۶۰ تا ۹۰

    رای 0 0.0%
  • ۹۰ تا ۱۰۰

    رای 1 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
تا بخوام شرایط رو هضم کنم صدای دیگه‌ای بلند شد، اما این‌بار از در روبه روم، برای لحظه‌ای زمان متوقف شد همه چی در یک ثانیه اتفاق افتاد در کمی باز شد قدمی جلوتر رفتم و چشمام رو ریز کردم.
ناگهان دستی خونی روی دیوار قرار گرفت تا بخوام واکنشی نشون بدم در کامل باز شد و جسمی بی‌جون روی زمین افتاد.
بی‌اختیار و با سرعت به طرف مرد دویدم کنارش روی زمین نشستم، نبض دستش‌ رو گرفتم که دیدم به شدت ضعیف می‌زنه قلبم شروع به بی‌قراری کرد؛ دستم رو عقب کشیدم تازه داشتم متوجه شرایط می‌شدم من دارم چه غلطی می‌کنم؟
گوشی رو از روی زمین برداشتم رمزش رو که بلد نبودم تا بتونم از کسی کمک بگیرم پس باید به اورژانس زنگ بزنم، وارد صفحه تماس‌های اضطراری شدم تا خواستم شماره اورژانس رو بگیرم.
دستی مچ دستم رو گرفت، انتظارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
چیزی تا رسیدن به مرز سکته نداشتم با دوتا دستم جلوی دهنم رو گرفتم که حتی صدای نفس‌هام به گوش کسی نرسه خودم رو بیشتر به دیوار نزدیک کردم چند لحظه فقط طول کشید تا صدای صاحب قدم ها بلند بشه:
- نفس نمی‌کشه.
- خوبه کار ما رو راحت کرد.
- کمتر حرف بزنید، بگردین ببینم پیدا می‌کنید.
- سیاوش، باید احمق باشه همراهش جابه‌جا کنه.
- احمق و آقا وقتی بدون فلش برگردیم پیشش نشون میده.
- صبر کن پیداش کردم همینه؟
- چمیدونم گفتن یه فلش سفید لابد همینه دیگه.
- بریم زودتر تا کسی ما رو اینجا ندیده.
- قبل از ما کسی اینجا بوده.
- به درک هرکی بوده الان نیست ما رو هم ندیده فلش رو هم برنداشته مهم همین دوتاس.
- از کجا می‌دونی شاید همینجا پنهان شده وقتی صدای ما رو شنیده.
زنگ خطر توی ذهنم به صدا در اومد دستم رو روی لبام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با شنیدن این حرف چشمام رو بی اختیار باز شد با دیدن اطراف شکه شدم یعنی چی؟
من دیشب تمام خونه رو مرتب کرد بودم حتی صبح قبل رفتن به انتشارات همه چی مرتب بود.
با هول به طرف اتاق خواب رفتم؛ با دیدن اتاق خواب بهم ریخته مطمئن شدم یه چیزی درست نیست، نکنه دزد اومده؟
نه امکان نداره این آپارتمان نگهبان داره، برای اطمینان به طرف تخت رفتم کیف چرم رو از زیر تخت بیرون آوردم و بازش کردم دست نخورده بود پول‌ها سر جاش بود.
با سما تمام خونه رو زیر و رو کردیم ولی هیچی کم نشده بود با کلافگی دستم و بردم بین موهای فرم و بهشون چنگ زدم یعنی چی؟
چرا امروز انقدر اتفاقات عجیب و غریب داشت واسم میوفتاد؟
سما متفکر توی پذیرایی راه می‌رفت ناگهان وایستاد و به طرفم برگشت با صدای آرومی لب زد:
- یعنی توی این ساختمون یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
کوله رو به همراه چمدون به کیف چرم برداشتم و به طرف عمارت رفتم .
موقع رد شدن از در ورود چشمم به زن دایی سما خورد که با لبخند به استقبالم میومد:
- سلام عزیز دلم خوش اومدی خوبی گلم؟
تا فرصت کنم و جواب بدم صدای دایی هم بلند شد.
- به‌به ببین کی اینجاست!
دایی همراه مرد جوونی از پله‌ها پایین میومدن با لبخند سری تکون دادم
- چه عجب بلاخره از خر شیطون پایین اومدی و بیخیال اون قوطی کبریت شدی.
زن دایی هشدار گونه اسم دایی رو صدا زد:
- فرزاد!
- ای بابا نمی‌تونم با خواهر زادم شوخی کنم؟ می‌بینی کیان چه شوهر خواهر مظلومی داری؟
دایی و آقا کیان می‌خندیدن سر به سر زن دایی می‌ذاشتن.
منم که از این شرایط کلافه شده بودم توی دلم به سها فحش می‌دادم.
همون لحظه سها رسید و با عذرخواهی من و به طبقه بالا برد تا اتاقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- ببین دخترم، بیتا دختر بزرگ فرزانه و سهیل بود
سهیل وقتی سها دوساله بود خانوادش رو ترک کرد و با پدرش به آمریکا رفت و مجدد ازدواج کرد اما سهیل قبل از رفتنش هرچی که با فرزانه به دست آورده بودن از جمله شرکت و زمین و ویلا.‌‌‌‌‌.. همه‌ رو فروخت، فرزانه وقتی پیش من برگشت هیچی براش نمونده بود به جز سه تا بچه، از اول ساخت خودش تنها ولی قسم خورد بود تمام دارایی که سهیل ازش دزدیده رو پس می‌گیره.
فقط به اون دوتا چشم عسلی رنگ خیره بودم حتی توان پلک زدن هم نداشتم متوجه نمیشدم آقاجون از من چی می‌خواست؟
- برکه من می‌دونم که حتی پلیس هم نتونست هویت تورو شناسایی کنه و همه فکر میکنن تو بچه‌ی معمولی نیستی من می‌خوام این ننگ از روت برداشته بشه، تو به من کمک می‌کنی تا انتقامی که دخترم می‌خواست بگیره رو کامل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
نگاهامون بهم برخورد کرد لبخندی زد و به طرفم
اومد.
-چطوری بیتا جون؟
خندم گرفت؛ دیشب جواب مثبت رو به آقا جون دادم .
انگار همه باهم هماهنگ بودن و من آخرین نفر از نقشه‌ای که داشتن مطلع شدم.
متقابلا لبخند زدم و سری تکون دادم نمیتونستم حرف بزنم.
آقا جون گفته بود فعلا نباید کسی متوجه بشه من میتونم صحبت کنم.
-راستش بیتا میخواستم ازت چیزی بخوام ولی انگار الان کار داری پس شب بعد از شام صحبت کنیم؟
حقیقتا کنجکاو شدم شاید می‌شد یک ساعتی کارم و عقب بندازم.
سری به نشونه منفی تکون دادم در اتاقم و باز کردم و با اشاره به زن دایی فهموندم که به داخل اتاق بره.
تشکر کرد؛ بعد از زن دایی وارد اتاق شدم و در رو بستم.
زن دایی روی تخت و من روی صندلی میز مطالعه نشستم.
زن دایی بدون حدر دادن وقت اضافی شروع به صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
-پاشو خودت و جمع کن بابا تهش اینه فرار میکنی آواره میشی ولی زیر بار ازدواج اجباری نمیری.
اینو گفتم و با خنده به سها نگاه کردم
-اصلا شاید این پارسایی که میگن همون شاهزاده بداخلاق توی رمانا باشه بعد به زور وادارم کنن باهاش ازدواج کنم کم کم به هم علاقه پیدا کنیم.
-تو باز رمان با ژانر ازدواج اجباری خواندی؟
خندید و از روی تخت بلند شد
-بیخیال تو می‌خواستی بیرون بری؟
سوئیچ ماشین رو به طرفم گرفت و ادامه داد:
-بیا با ماشین من برو پیاده سخته، راستی ماشین خودت رو که گفتی بزارم برای فروش امروز مشتری براش میاد کاراش و سپردم به فرهاد ولی اینجوری ممکنه ازیت بشی از این به بعد اگه جایی خواستی بری یا بگو برسونمت یا ماشین و بدم بهت
با شرمندگی به سها نگاه می‌کردم واقعا اگه خدا من رو پنج سال پیش با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
کمی که با دقت نگاهم کرد چهرش از حالت متعجب خارج شد.
با لبخند از جاش بلند شد و به طرفم اومد.
-وای برکه جانم ، تویی دخترم؟باورم نمیشه بعد از یک سال دوباره دیدمت فکر میکردم مارو فراموش کردی.
کوتاه همو در آغوش گرفتیم شرمنده از این فراموش‌کاری لب زدم:
-من نه شما رو فراموش کردم و نه قولی که داد بودم.
متعجب لب زد:
-کدوم قول؟
-قول داد بودم هر طور شد هزینه کامل درمان بچه های سرطانی زیر سر پرستی رو بدم.
چند دقیقه گذشته بود اما هنوز خانوم امینی متعجب به من نگاه می‌کرد.
-برکه‌....حقیقتا جا خوردم‌‌‌‌...یعنی...یعنی شکه شدم توقع نداشتم بعد از یک سال بیای جام و بگی هنوز سر حرفت هستی.
-یک سال پیش بودجه کافی نداشتم وگرنه یک سال تاخیر نمیوفتاد.
-برکه تو هنوز بخاطر مادر درسا عذاب وجدان داری؟
-نمیدونم، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
به محض رسیدن به تخت هجوم بردم؛ دوشب متوالی بیدار بودم حال خوبی نداشتم و شدیدا به یه خواب راحت احتیاج داشتم.
وقتی بیدار شدم ساعت هشت شب بود‌ و وقت شام، سما تاکید کرد بود که شب باید صحبت کنیم پس شام رو با عجله تموم کردم.
و با اشاره به سما فهموندم که توی اتاقم منتظرشم و بدون معطلی به اتاقم رفتم.
تا سما غذاش رو تموم کنه و بیاد زمان داشتم پس کولم رو برداشتم پلاستیک کوچیک مشکی رنگی که اون مرد بهم داد بود رو بیرون آوردم.
با کنجکاوی پلاستیک رو برعکس کردم و تا تمام محتوای داخلش بیرون بریزه.
توی پلاستیک فقط یه فلش سفید با یه تیکه عکس شبیه کارتون بود.
لبتاب رو برداشتم و فلش رو بهش وصل کردم مطمئن بودم اون آدما دنبال این فلش‌ بودن و اون مرد سعی داشت از این فلش محافظت کنه اما چی باعث میشد اون مردا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
از چهرش زیاد چیزی پیدا نبود فقط پیدا بود ذهنش زیادی درگیر شده.
با تموم شدن حرفام سما با سرعت از روی تخت بلند شد و با حالت متفکری شروع به راه رفتن وسط اتاق کرد.
همینطور که راه میرفت شروع به حرف زدن کرد:
-ببین درست متوجه شدم یعنی برات یه پست به اسم ناشناس اومد، پس فرداش جلوت یه ‌نفر کشته شد و تو تنها شاهد ماجرا هستی از اون بدتر یه چیزی ازش گرفتی که احتمال داره چیزی باشه که بخاطرش به قتل رسیده، چند ساعت بعد یه افرادی وارد خونت شدن همه جا داری زیرو رو کردن و فقط چیزی که داخل پست بود رو برداشتن و برات پیغام گذاشتن؟
با کلافگی به موهام چنگ زدم حس میکردم شبیه آدمای توحمی شدم همش از خودم میپرسیدم راسته یا دارم توحم میزنم؟
بی‌اختیار یاد اون مرد نقاب دار افتادم یعنی ممکنه به اونم ربط داشته باشه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nahlan

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا