• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه آخر پازل ممنوعه | مهر دوخت حیدری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع nahlan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,106
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد جذابیت رمان از نظر شما؟

  • زیر ۳۰ درصد

    رای 0 0.0%
  • ۳۰ تا ۶۰

    رای 1 50.0%
  • ۶۰ تا ۹۰

    رای 0 0.0%
  • ۹۰ تا ۱۰۰

    رای 1 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
توی عمارت همهمه‌ بپا بود همه به نحوه‌ای درحال آماده شدن برای مهمونی امشب بودن؛ سما و زن‌دایی برای تحویل لباسا رفته بودن.
آقاجون، دایی و آقاکیان توی سالن درحال صحبت بودن.
استرس رو توی چهره همگی میشد دید.
اما من از وقتی بیدار شدم پشت عمارت لابه لای درخت‌های کاج مدیتیشن انجام میدادم؛حس خیلی خوبی بود!
دستام رو که به حالت o روی دوتا زانوهام گذاشته بودم برداشتم.
با یه حال خوب روی چمن ها دراز کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم چشم‌هام رو که نمیدونم دقیقا چند ساعت بود بسته نگه‌داشته بودم باز کردم.
خورشید درحال غروب بود آسمان به زیبایی درحال اثبات برتریت خودش نسبت به زمین بود.
یه لحظه‌هایی توی زندگی وجود داره که دلت میخواد هرگز تموم نشن.
دقیقا مثل همین لحظه، انگار زندگی فقط توی همین لحظات جریان داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
واسم سوال شد چطور پدر سما نمیدونه دوتا بچه های بزرگش توی آتش سوزی فوت کردن؟ یعنی حتی راجب مرگ خاله فرزانه نمیدونه؟؟
باید راجبش از آقاجون بپرسم.
ساعت بهم هشدار داد که زمان رو دارم از دست میدم؛ بیخیالی به خودم گفتم در رو قفل کردم و به طرف حموم رفتم....
وقتی از حموم خارج شدم تازه متوجه کت و دامن کوتاه روی تخت شدم.
با یه نگاه سرسری با عجله لباسا رو پوشیدم.
زیر کت یه تاپ کاپ دار مشکی بود و یه دامن خیلی کوتاه داشت برای زیرشم یه ساپورت مشکی زخیم.
روبه روی آینه ایستادم؛ زیاد از آرایش سر در نمی‌آوردم پس با یه رژ یاسی و ریمل سروته ماجرا رو بستم.
کیف و کفش سفید انتخاب بعدیم بود.
داشتم پشتی کفشم رو مینداختم که صدای در اومد با ترس از اینکه نکنه دیر کرد باشم بلند شدم و در رو باز کردم.
دایی سما با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
-برکه گور بابای همشون اگه حالت بد ولش کن بیا من برت می‌گردونم یه بهانه‌ای میاریم بعدا.
قلبم از پیشنهاد سما استقبال کرد اما وجدانم اجازه اینکار رو نمیداد.
سما شوق داشت پارسا رو ببینه من نمیتونستم فقط به خودم فکر کنم.
زیر لب خیلی آروم در حدی که خودمم به زور فهمیدم چی گفتم لب زدم:
-خوبم
تا سما خواست حرف دیگه‌ای بزنه تک سلفه دایی مارو به خودمون آورد.
جلوی در وایستاد بودیم و مثل دوتا جوجه بهم چسبید بودیم و پچ پچ می‌کردیم.
ازهم فاصله گرفتیم و پشت دایی دوباره شروع به حرکت کردیم.
نگاهم به رو به روم افتاد صدای سوت آروم سما به گوشم خورد.
حق داشت؛منم دلم می‌خواست سوت بزنم! ماشینای مدل بالا به صف پارک شده بودن
جای اینکه بتونم از دید زدن ماشینای باکلاس لذت ببرم.
داشتم به این فکر می‌کردم مگه چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
-اون مردی که سمت چپ من دور اون میز نشسته و تیپ نیمه اسپرت زده رو میشناسی؟
سما خیلی ضایع سرش و به طرف کایان چرخوند.
با حرص سقلمه‌ای به پهلوش زدم، چهرش و جمع کرد و نگاهش رو به طرفم برگردوند.
پشت چشمی نازک کرد و با چهره درهمی لب زد:
-توی این مجلس سه تا خاندان با نوه ها و نتیجه هاشون هستن همه رو که قرار نیست من بشناسم.
منطقی بود؛ سما که واضح بود استرس داره سرش و زیر انداخت و با ناخن دستش شروع به بازی کرد.
توی این وضعیت منم وقت گیر آوردم آخه....

یک ساعتی گذشته بود اما هیچ خبری از پارسا نبود حتی کسی حرفش رو پیش نکشید.
کنجکاو گاهی چهره مردای مجلس رو از زیر نظر میگذروندم و توی ذهنم حدس میزدم که امکان داره کدوم پارسا باشه.
اما اینکارم بیشتر برای نادیده گرفتن دلشوره‌ای بود که از وقتی پا توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
چشمام خیره به اون قد‌ و ‌بالای نیم‌وجبی بود.
عوض شد بود کمی قدش بلندتر و یا شاید تپل تر شد بود!!
هیچ چیزی اطرافم توی این لحظه قدرت قط کردن‌ این اتصال رو نداشت؛ ناخداگاه چشمام پر شد.
جمعیت به تلاتم افتاد بود اما من قدرت درک هیچ چیزی در اطرافم رو نداشتم.
فقط صداهای اطرافم که با ذوق مشغول صحبت بودن و اسمی که هر از گاهی به زبون جاری میشد توی گوش هام می‌پیچید.آرکان!!
پاهام بی‌اختیار از من قدمی به سمت دختر کوچولویی که حالا از در سالن خیلی دور شد بود برداشت.
صدای پر از بهت سما نزدیک به گوشم من رو از خلسه شیرینی که داخلش فرو رفته بودم خارج کرد.
به خودم اومدم صورتم خیس شده بود؛ سری روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم به اندازه کافی جلب توجه کرد بودم.
اگه سما من رو به خودم نمی‌آورد خودم رو لو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
-نه مشکلی نیست، خواهرم اومد تا واسه شام صدام کنه.
این رو گفت و با ژست خاصی از چارچوب در فاصله گرفت.
و همینطور که با بیخیالی به طرف پایین میرفت لب زد:
-بنظرم دیر نکنید غذا از دهن میوفته.
اون گاو به من گفت خواهر؟ متعجب نگاهم رو از پله‌ها گرفتم.
نگاه اون مردهم با من کشیده شد.
نگاهش گرمای خاصی داشت شایدم من از شُک‌هایی که پشت‌هم بهم وارد شد بود گر گرفته بودم؛ نمیدونم.
با حالت ضایعی نگاهم رو از چشمای همرنگ جنگل مرد روبه روم گرفتم؛ بیشتر موندن رو جایز ندونستم.
پشتم و کردم و با سرعت به طرف طبقه پایین رفتم .
وقتی به پله های آخر رسیدم نفس حبس شده داخل سینم رو با استرس بیرون دادم.
چند تا نفس دیگه گرفتم و به طرف مبل مشترکم با سما رفتم.
سما نشسته بود و با زنی که روی مبل نزدیک بهش نشسته بود صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

nahlan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
353
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سن
17
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
با خونسردی حرص دراری غذا خوردنم رو طولانی کردم.
میز بزرگترها کامل خالی شد بود؛ و سر میز ما فقط من، سما، باربد، کایان و آرکان مونده بودیم.
قاشق آخر پلو رو داخل دهنم گذاشتم؛ زیر چشمی تا جایی که ضایع نباشه تمام حرکات کایان رو زیر نظر داشتم.
اما هیچ چیزی توی رفتارش نشون نمیداد که منو شناخته باشه.
با اشاره سما خواستیم بریم؛ که صدای کایان متوقفمون کرد:
-ببخشید بانوی زیبا
متعجب به طرف کایان برگشتم، نگاهش روی سما بود!!
سما با حالتی که میخورد استرس داشته باشه جواب داد:
-با من هستید؟
-مگه غیر از شما بانوی زیبای دیگه‌ای اینجا هست؟
توی یه لحظه تمام استرسم پرید و جاش رو به حرص داد.
نه بخاطر کنایه مزخرف کایان بخاطر اینکه متوجه شدم کایان تمام این مدت من رو شناخته بوده.
و این حرفش در اصل یه اشاره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا