- تاریخ ثبتنام
- 24/3/24
- ارسالیها
- 29
- پسندها
- 135
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #21
مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده قدمهای بااحتیاط بر میداشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر میگشت نگاهم میکرد که بیحس و مردهوار، سرم روی تنم با تکانهای اسب تلوتلو میخورد.
آخر سر طاقت نیاورد.
- خانزاده؟ خدا نخواسته بارمانخان خبط که نکرد؟... آمد به قصد سگکشی.
دیگر طاقت شنیدن نداشتم.
- کی خان رو خبر کرد؟!
باز برگشت طرف من.
- آفتاب پهن، خبرم کرد برم از بابت قُرُق حمام و بردن ندیمهٔ شما برای کیه طلبون... آمدم عمارت، گفتن شما و ندیمه رفتید امامزاده... خان هم تا فهمید، آمد پی شما... خانوم، اون بیبته نفس میکشه یا خان نفسش رو برید؟!
حرف بارمان دو تا نمیشد.
میدانستم وقتی جان شاهین را بخشیده، دوباره برای خلاص کردنش بر نمیگردد.
اما با دلم چه میکردم؟ با دل...
آخر سر طاقت نیاورد.
- خانزاده؟ خدا نخواسته بارمانخان خبط که نکرد؟... آمد به قصد سگکشی.
دیگر طاقت شنیدن نداشتم.
- کی خان رو خبر کرد؟!
باز برگشت طرف من.
- آفتاب پهن، خبرم کرد برم از بابت قُرُق حمام و بردن ندیمهٔ شما برای کیه طلبون... آمدم عمارت، گفتن شما و ندیمه رفتید امامزاده... خان هم تا فهمید، آمد پی شما... خانوم، اون بیبته نفس میکشه یا خان نفسش رو برید؟!
حرف بارمان دو تا نمیشد.
میدانستم وقتی جان شاهین را بخشیده، دوباره برای خلاص کردنش بر نمیگردد.
اما با دلم چه میکردم؟ با دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.