• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
با لبخندی که خشم و حرصم را بیشتر می‌کرد خیره نگاهم می‌کرد هر چه اندیشیدم چیزی که موجب خشمش را یافت نکردم! با حرص ایشی گفتم و چشم غره‌ای نثارش کردم. سعی کردم بحث را عوض کنم.
- هامین اینجا اسب دارید؟!
لبخندش از عوض کردن موضوع عمق گرفت و سرش را تکان داد.
- بله، اسب می‌خواهی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- باشد از شکار که آمدم ترتیبش را می‌دهم.
لبخند قدردانی بر لبانم جا خوش کرد.
- مچکرم.
پاسخ لبخندم را با لبخند گرمی داد.
- خواهش می‌کنم، من دیگر می‌روم.
- خدا به همراهت.
پیشانی ام را بوسید و خارج شد... .
***
از زبان هامین:
به سمت اسب رفتم و همراه با کاوه و چند سرباز دیگر مسیر را در پیش گرفتیم. به محل مورد نظر رسیدیم و توقف کردیم، به سمت رودخانه رفتم و مشتم را پر از آب کردم و بر صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
با طلوع آفتاب مسیر قصر را در پیش گرفتیم. پس از زمان نسبتاً طولانی به قصر رسیدیم، گیاه را از کاوه گرفتم و اسب را به کاوه سپردم، به سمت خانه اَوینار به راه افتادم به کوچه اشان رسیدم. دیدمش داشت از خانه خارج میشد با دیدنم چشمانش از حیرت گشاد شد! خواستم ستمش بروم و گیاه را بدهم که مرد جوانی از خانه خارج شد. خیره چشمان منتظرش لب زدم:
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفس‌نفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاس‌گذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده روز است که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- باشد می‌آیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همینجا، راستی نامت چیست؟!
خیره چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمی‌خواستم پی به هویت حقیقی‌ام ببرد پس نام خودم را نمی‌توانستم بگویم ولیکن نام دیگری‌ام در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمی‌خواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد؟
نمی‌دانم برای چه این اسم را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً لب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
رفتنش را با نگاه تعقیب کردم. نمی‌دانم چرا دلخوری و شادی این دختر برایم اهمیت زیادی داشت! امروز سه شنبه بود و تا روز قرار سه روز باقی مانده بود با یادآوری شادی‌اش هنگام گرفتن گیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
پس از مدتی با لبخند دست از معاینه کشید. با نگرانی نگاهش کردم.
- مژدگانی دهید سرورم، آگرین بانو باردار هستند.
تمام نگرانی‌هایم جایش را به خوشحالی وصف نشدنی داد. رو به آراگل گفتم:
- به سرباز ها خبر بده سکه و گوشت میان مردم پخش کنند و تمام حرمسرا را شیرین دهید. این خبر را سرتاسر قصر و ایران پخش کنید می‌خواهم تمام مردم بدانند ولیعهد در راه است.
آراگل با خوشحالی سرش را تکان داد و دوان‌دوان خارج شد. کنار آگرین نشستم، پس از گذشت چند ساعت چشمانش را آرام باز کرد. لبخند پر ذوقی بر لبانم جا خوش کرد.
- سلام بر آگرین سلطان!
ابروانش بالا پرید.
- آگرین سلطان؟! تا دیروز آگرین هم به زور می‌گفتید چه شده اکنون تبدیل به آگرین سلطان شدم؟! آفتاب از کدام طرف طلوع کرده؟!
با خوشحالی خندیدم و دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
از زبان اَوینار:
کیف حصیری‌ام را بر دوش انداختم و راه جنگل را در پیش گرفتم، همانطور که لی‌لی کنان قدم برمی‌داشتم زیر لب برای خودم آواز می‌خواندم. در حال خود بودم که با صدای پشت سرم دو متر بالا پریدم. این چهارمین هفته‌ای بود که به جنگل می‌رفتیم.
- صدای زیبایی داری خوشم آمد.
برگشتم و با دیدن فراز دستم را روی قلبم گذاشتم! نفس عمیقی کشیدم و چشم غره‌ای رفتم.
- ترسیدم!
شانه‌هایش را بالا انداخت و راه جنگل را در پیش گرفت.
- عذر می‌خوام نمی‌خواستم بترسونمت.
در کنارش قدم برداشتم.
- خواهش می‌کنم مهم نیست.
به جنگل رفتیم و زیر درخت همیشگی نشستیم. منتظر نگاهش کردم که گیاه را از کیسه بیرون آورد. با خوشحالی گیاه را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم.
- اَوینار؟!
با حالت عجیبی نامم را به زبان می‌آورد. هر بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
پوزخند صدا داری زدم.
- همه چیز یک روز درست میشه ولی من دیگه به این سن برنمی‌گردم! می‌دونی همیشه وقتی بچه بودم آرزوی یک عروسک داشتم هنوز حسترش توی قلبمه ولی الان اگر همون عروسک رو بهم بدن دیگه بدردم نمیخوره ای کاش اون یک روز که همچی درست میشد روزی بود که می‌خواستیم نه صدسال بعدش. نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه فایده؟!
سرش را پایین انداخت.
- هیچوقت از روی ظاهر قضاوت نکن! همان شاهدخت‌ها شاید حسرت ذره‌ای از محبت مادر تورا داشته باشند آنها شاید پول فراوانی داشته باشند ولی امان از ذره‌ای محبت.
حس کردم حرف‌هایش بوی غم می‌دهد اشک‌هایم را پاک کردم. تحمل غمش را نداشتم سعی کردم بحث را عوض کنم، آرام خندیدم که نگاهم کرد، گفتم:
- آنچنان از خانواده سلطنتی حرف می‌زنی گویی خودت از آنها هستی! البته از طرز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
از زبان هامین:
با ذهنی آشفته راه قصر را در پیش گرفتم. در این یک ماه مراقب همه چیز بودم، حتی نحوه صحبتم! اما حرف امشبش... . به قصر رسیدم و سمت اتاق آگرین رفتم، وارد شدم با مادرم مشغول گفتگو بودند. هر دو با ورود من تعظیم کردند، روی صندلی مقابلشان نشستم. مادرم یک لیوان شربت به دست من داد و یکی دیگر به دست آگرین، رو به آگرین در حالی که خیره به شکمش بودم لب زدم:
- حالت خوب است؟!
لبخند زیبایی زد و شکمش را نوازش کرد.
- بله سرورم زیر سایه شما هم من هم فرزندم عالی هستیم.
مادرم با ذوق روی شکم آگرین دست کشید.
- بالاخره دارم به آرزویم می‌رسم، نوه‌ام در راه است.
آگرین با خوشحالی لبخند زد و مشغول خوردن شربت شد. به مادرم نگاه کردم.
- مادر معجونی که آورده‌ام حالتان را بهتر کرد؟!
سرش را تکان داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
و سپس به دنبال حرفش سریعا دور شد! زیادی آشفته به نظر می‌آمد با تعجب مسیر رفتنش را نگاه می‌کردم، امروز که جمعه نبود! پس برای چه جنگل؟! مگر قرار ما جمعه‌ها نبود؟! با فکری آشفته و تعداد زیادی علامت سوال راه جنگل را در پیش گرفتم. یک چیز امروز درست نبود و آن چیز مرا می‌ترساند. دلشوره غریبی داشتم، وارد جنگل شدم و دیدمش که به درخت همیشگی تکیه داده و درحالی که اخم کرده مشغول تماشای آسمان است. آرام نزدیک شدم و با فاصله کنارش نشستم حضورم را احساس کرد، سرش را بالا آورد و مدت نسبتا زیادی خیره نگاهم کرد، از نگاه خیره‌اش خجالت زده سرم را زیر انداختم که نفس عمیقی کشید و رویش را گرفت. نمی‌دیدم دارد چه می‌کند فقط صدای خش‌خش می‌آمد! پس از مدتی کیسه‌ای قهوه‌ای مقابلم قرار گرفت با حیرت و اخم نگاهم بین کیسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
روز جنگ فرا رسید، تمام قصر صف کشیده بودند. به سمت مادرم رفتم و پشت دستانش را بوسه زدم با دستانش صورتم را قاب گرفت نخست با مردمک چشمانش تمام صورتم را از نظر گذراند و سپس در چشمانم زل زد.
- برو و سربلند بازگرد، خدا پشت و پناهت باشد پسرم.
پیشانی‌اش را بوسیدم و به سمت آگرین که کنار مادرم ایستاده بود و سرش را زیر انداخته بود رفتم. چانه‌اش را نرم در دستانم گرفتم و سرش را آرام بلند کردم با چشمان اشکی نگاهم کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. اخم کردم و با انگشتم اشکش را پاک کردم.
- قوی باش آگرین، مراقب خودت و فرزندمان باش.
آرام پلک زد.
- چشم سرورم.
سپس دستانم را گرفت و فشار داد.
- قول بده مراقب خودت باشی و سالم برگردی.
دلم آشوب شد، سخت بود دادن قولی که خودت هم از آن اطمینان نداشتی! اما دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
146
پسندها
818
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
سرم را به نشانه منفی بالا انداختم و اشکم لجوجم چکید. با دلسوزی دستانم را آرام نوازش کرد.
- میاد دختر غصه نخور.
سرم را روی دوشش گذاشتم.
- می‌ترسم گیلدا، می‌ترسم حالا که از حسم مطمئن شدم دیر شده باشه و دیگه نَ... .
نمی‌تونستم بگم نیاد زبانم یاری نمی‌کرد. انگار متوجه منظور و حالم شد که آهی کشید و دستش را نوازش گونه روی دستم کشید.
- لعنت به آخرین بارهایی که نمیدونیم آخرین بارِ.
لبخند تلخی گوشه لبم جا خوش کرد.
- واقعا عشق چیز عجیبیه گیلدا، من نه می‌دونم دقیقا کیه، نه می‌دونم چه خانواده‌ای داره، نه می‌دونم چی دوست داره. حتی نمی‌دونم دوستم داره یا ازم متنفره!
فقط یک چیز می‌دونم اونم اینه که همینطور ندیده و نشناخته حاضرم جونم رو براش بدم.
با شیطنت خندید.
- اوه، پس واجب شد حتما ببینمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا