• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تا کی انتظار | یلدا بانو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yaldabanoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 9,441
  • کاربران تگ شده هیچ

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
ماشگانا خانم با لبخندِ ملیحی نزدِ آنها آمد، دست نوازش‌گرش را برسر تکِ‌تکِ دختر‌ها کشید و خدا را شکر کرد.
- چه قدر خوبه که می‌بینم لبتون خندونه.
لبخندِ روی لب‌های سیلا، کم‌کم محو شد و جایش را، به اخمِ کمرنگی روی ابروهای کم‌پشتش داد.
ماشگانا خانم نگاهی به چهره‌ی پژمرده‌ی سیلا انداخت، با مهربانی دست‌های نرمش را گرفت و موهای تاب‌دارش را نوازش کرد.
- یه دفعه چی‌ شد دخترم، چرا اون لبخند رو لب‌های قشنگت محو شد؟ غذام خوشمزه نبود؟
سیلا سعی کرد چهره‌ی پریشانش را مخفی کند. لبخندِ مصنوعی زد.
- نه نه ماشگانا جونم مگه میشه مانتی‌های تو حرف ندارن!
- خب دخترم دردت‌ رو بگو، تا نگی درمونی براش پیدا نمی‌شه.
سیلا امّا، به سکوتش ادامه داد و حرفی نزد. آیلا نگاهی به سیلا که روی صندلی‌اش خم شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
گریه‌اش تشدید شد، دست خودش نیست! آیلا پشیمان از مطرح کردن این موضوع، به سمت سیلا و ماشگانا خانم رجوع آورد.
- معذرت می‌خوام!
دست‌هایش را باز کرد و هردویشان را در آغوش کشید. طنین گریه‌های آرام سیلا و آیلا، در میان خدا خدا کردن‌های ماشگانا خانم گم شده بود و بچّه‌ها، همه خیره شده بودند به زجه زدن آن‌ها. بعد از چندی، شناز که سعی در مخفی کردن ناراحتی‌اش داشت، با لحنی آمیخته به خنده‌ای مصنوعی گفت:
- اوف بسه دیگه فیلم هندیش کردین به خدا! الان اشکم درمیاد ها!
ماشگانا امّا عین خیالش نبود، دوتا از عزیزترین بچه‌هایش را باید رها می‌کرد. آسان نیست! با لحن احساسی ادامه داد:
- از دست این دختره‌ی شاد و دیوونه! حالا که اینطوری شد همتون بیاید بغلم دخترهای قشنگم.
دستِ نوازشش را بر سرِ تک‌تکِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
سیلا طی حرکتی ناگهانی از رویِ تخت بلند شد. نفس داغش را فوت کرد و دست روی پیشانی کوتاهش گذاشت. قطعاً تا لحظاتی دیگر از این حرف نابه‌جا سردرد می‌گرفت. چه قدر بی‌ملاحضه! پوفِ کلافه‌ای کشید و انگشت‌هایش را به شکل شاخه‌ی ترسناک درآورد.
- مرض داری خواهرم؟ خب دختر بیچاره شاید رفته دستشویی، ببین همه رو بیدار کردی!
و با ضرب سرش را روی بالش سفتش نهاد. مدّتی گذشت امّا از شناز خبری نشد که نشد. این دیرکردِ طولانی‌، ذهن خسته‌ی سیلا و دخترها را بدجور درگیر کرده بود. سیلا نفس عمیقی کشید و خیره به در از رویِ تختش بلند شد.
- نه این‌طوری نمیشه!
از رویِ نردبانِ تخت پایین آمد و کنار آیلا رویِ تخت نشست. ‌نگاهش خیره ماند روی کاشی کنگلومرای زیر پایش و ذهنش قفل شد روی نکندهایی که از فکر کردن به آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
چشم‌های درشتش قفل شده بود رو کیک اسفنجی شکلاتی که لیموهای شکری رویش دلبری می‌کردند! انگشت اشاره‌اش را بالا آورد، مات و حیران کیک شکلاتی را هدف گرفت.
- همه‌ی اینا برا ماست؟ این... کیک شکلاتی!
همه چیز را یادش رفت! دل‌شوره‌اش برای شناز و همه چیز! فقط می‌خواست آن کیک خوشمزه را از دست ماشگانا بگیرد و با لذّت نوش جان کند. ماشگانا در طول اتاق مستطیلی دخترها حرکت کرد و روبه‌روی میزِ تحریرِ پلاستیکی متوقف شد. خوراکی‌ها را روی میز گذاشت و در تمام این مدّت، نگاه خیره‌ی سیلا و سارین را که از هیجان زبانشان بند آمده بود؛ روی خودش احساس می‌کرد. عینک گردش را با دست عقب داد و آهسته آهسته به سمتِ دخترها برگشت. درد کمرش باعث شده بود، این چند ماه در کارهای پرورشگاه کم‌کاری کند و کارش را کند انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
درحالی که به سمت دخترها بر می‌گشت، عینک طبی‌اش را از روی چشم برداشت و با لحن شادی گفت:
- من دوای درد این دختر رو می‌دونم دخترهای گلم!
و بلافاصله از جیبش، چند لواشک ترش درآورد و به سمت آیلا گرفت.
چشمانِ آیلا با دیدن لواشک‌های ترش و شیرین با آن بسته‌بندی‌های رنگارنگ برق زد، آب دهانش راه افتاد. با سرعت از جایش بلند شد و خیره به لواشک‌ها به سمت ماشگانا آمد. بوسه‌ای بر گونه‌‌ی سرخِ چروکیده‌ی ماشگانا زد و با چرب زبانی لواشک‌ها را از دست ماشگانا گرفت و به سر جای قبلی‌اش برگشت، کنارِ بخاری گازی! با ولع و لذّت تمام، شروع به خوردن لواشک‌های ملسی کرد که روی‌شان، شیره‌ی ترشی خودنمایی می‌کرد. به گوشه‌ی قفسه‌ی کتاب تکیه زد و باز آن لحنِ لوس را به نمایش گذاشت:
- لاو یو ماشگانا جونم قربونت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
با لحنی آمیخته از شیطنت گفت:
- ای‌بابا پاشو دختره‌ی خوش‌خواب!
درحالی که دستِ سیلا را می‌کشید، فاصله‌ی کوتاه از تخت تا سارین که روی تک صندلیِ کنج پنجره نشسته بود، طی کرد. با لحن کشداری او را به سمت خود فراخواند:
- سارین! بیا این‌جا یه خوش‌خواب هست که باید بیدار بشه، اگه نشه خورده میشه.
سارین، طی حرکتی سریع از روی صندلی چوبی بلند شد و آرام‌آرام به سمت شناز آمد. در همین حین، چشمکی معنادار به آیلا زد و بالا سرِ سیلا متوقف شد. شناز موهای سرخش را بالای سرش جمع کرد، دستش را روبه‌روی دخترها گرفت و با لبخندی بر لب‌های قلوه‌ای‌اش،‌ آرام شمرد:
- یک... دو... سه!
آیلا و سارین با قهقه بلندی به سمت سیلا که بی‌خیال خواب بود، هجوم آوردند و شروع به قلقک دادنش کردند. صدای خنده‌های از ته دلشان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
ماشگانا لبخندِ کشیده‌ای زد و دندان‌های مصنوعی‌اش پدیدار گشت.
- معلومه که برای دخترای قشنگم اُملت درست می‌کنم! فقط سریع برید بخورید تا سر و کله‌ی خانم مدیر پیدا نشده.
سینی پلاستیکی صبحانه را از روی میزِ گردِ سالن برداشت و با تعظیم کوتاهی راه جای همیشگی‌شان، که گوشه‌ی پنجره‌ی بزرگ اتاقک بی‌روح قرار داشت در پیش گرفت. روی صندلی پایه فلزی‌اش نشست که صدای قیژ مانندی از آن بلند شد. سینی را به آهستگی روی میزِ پهن گذاشت و دست به سینه، به دخترها که با اشتها اُملت را نگاه می‌کردند، خیره شد.
دلبرانه لب زد:
- خب عزیزانم اینم اُملت خوشمزمون کنارشم چای تازه دم! شروع کنید تا سرد... .
آیلا میان حرفش پرید. لبِ پایینش که با رژ سرخابی، رنگ زده بود جلو داد و با لحن همیشه گنجشک‌وارش گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
ساعت از نیمه‌های ظهر گذشته بود. باد سردی می‌وزید و تمامشان به لرز افتاده بودند. شناز، دستِ پنبه‌ای سیلا را در دستش گرفته و خیره به سرخی نامحسوسش مانده بود. سر بالا آورد و با نگاه مصرانه‌ای، خیره در چشمان جنگل‌نشانش شد. واقعاً می‌رفتند؟ دست‌هایش را بالا آورد و سخت در آغوش کشیدش. سیلا، دست‌هایش را دور گردنش حلقه کرد و دمِ عمیقی گرفت. نمی‌دانست! بی‌خبر ماند از قطره اشکِ بازیگوشی که روی گونه‌های سرخِ شناز سر خورد. با فشاری که به کمرش آورده شد؛ خم به ابرو آورد و غرولند کرد:
- باشه حالا لوس نشو! بذار نفس بکشم، سفر قندهار نمی‌ریم که!
سارین، کلاه هودی صورتی‌اش را پایین انداخت و دوان‌دوان خود را به سیلا و آیلا رساند.
خم شد تا نفس منقطع‌اش جا بیاد. لب پایینش را جلو داد و مظلومانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
بی‌اختیار، دوباره در آغوش شناز و سارین بودند. در آغوش خواهرانی که در کنارِ هم تلخ و شیرین زندگی را چشیده بودند. قطره‌ شبنمِ کوچکی از چشمِ سارین جاری شد، لغزید و خود را تا روی گردنش کشاند. جدایی سخت است! سیلا، درماندگی خواهرِ عزیزتر از جانش را دید و قلبش به درد آمد. بغضش گرفت ولی گریه نکرد. سر بالا آورد و با ابروهایی در هم گره خورده، بازویش را محکم به سارین کوبید. اعتراض‌آمیز گفت:
- دختر چرا گریه می‌کنی؟ بچّه شدی مگه؟
سارین، خود را از خواهرانش جدا کرد و چهره‌ی تک‌تکشان را از نظر گذراند. تارهای صوتی‌اش می‌لرزید و بغض بر گلویش چنگ می‌زد:
- مگه فقط بچّه‌ها گریه می‌کنن؟
سیلا‌، کلاهِ پشمی منگوله‌دارش را روی سر گذاشت و در چشم‌های شب‌گونِ سارین خیره شد. ابروهایش را بالا داد و سعی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
آیلا با مردمک چشم‌هایش که مدام روی هم می‌لغزیدند، حرکت دست ماشگانا را که درون جعبه‌ای قرمز رنگ فرو کرده بود زیر نظر گرفت. به محض بالا آمدن دستش و گرفتن هدیه‌اش، چشمان آیلا براق شدند. گل از گلش شکفت و دستانش را مقابل دهان بزرگش قفل کرد. بعد از چندی زبان بند آمده‌اش باز شد و با لحنی هیجانی گفت:
- وای خدایا! اسب موزیکال اونم رنگی که خیلی دوست دارم صورتی!
سیلا نگاهی به جعبه‌ی دوم انداخت و با بهت آن را در دست گرفت. کادویش را که با ربان بنفشی زینت بخشیده شده بود باز کرد. آن شیٔ زینتی را روی کف دستش گذاشت. خیره شده به طرح‌های زیبای رویش و دستِ آزادش را به آرامی روی واگن‌های چرخ و فلک کشید. لبخندِ جان‌داری روی لب‌های صورتی‌اش نشست. سر بالا آورد و خیره شد به ماشگانایی که با محبّت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا