- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 160
- پسندها
- 8,612
- امتیازها
- 23,763
- مدالها
- 12
- سن
- 23
سطح
15
- نویسنده موضوع
- #21
ماشگانا خانم با لبخندِ ملیحی نزدِ آنها آمد، دست نوازشگرش را برسر تکِتکِ دخترها کشید و خدا را شکر کرد.
- چه قدر خوبه که میبینم لبتون خندونه.
لبخندِ روی لبهای سیلا، کمکم محو شد و جایش را، به اخمِ کمرنگی روی ابروهای کمپشتش داد.
ماشگانا خانم نگاهی به چهرهی پژمردهی سیلا انداخت، با مهربانی دستهای نرمش را گرفت و موهای تابدارش را نوازش کرد.
- یه دفعه چی شد دخترم، چرا اون لبخند رو لبهای قشنگت محو شد؟ غذام خوشمزه نبود؟
سیلا سعی کرد چهرهی پریشانش را مخفی کند. لبخندِ مصنوعی زد.
- نه نه ماشگانا جونم مگه میشه مانتیهای تو حرف ندارن!
- خب دخترم دردت رو بگو، تا نگی درمونی براش پیدا نمیشه.
سیلا امّا، به سکوتش ادامه داد و حرفی نزد. آیلا نگاهی به سیلا که روی صندلیاش خم شده بود...
- چه قدر خوبه که میبینم لبتون خندونه.
لبخندِ روی لبهای سیلا، کمکم محو شد و جایش را، به اخمِ کمرنگی روی ابروهای کمپشتش داد.
ماشگانا خانم نگاهی به چهرهی پژمردهی سیلا انداخت، با مهربانی دستهای نرمش را گرفت و موهای تابدارش را نوازش کرد.
- یه دفعه چی شد دخترم، چرا اون لبخند رو لبهای قشنگت محو شد؟ غذام خوشمزه نبود؟
سیلا سعی کرد چهرهی پریشانش را مخفی کند. لبخندِ مصنوعی زد.
- نه نه ماشگانا جونم مگه میشه مانتیهای تو حرف ندارن!
- خب دخترم دردت رو بگو، تا نگی درمونی براش پیدا نمیشه.
سیلا امّا، به سکوتش ادامه داد و حرفی نزد. آیلا نگاهی به سیلا که روی صندلیاش خم شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش