• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 34,127
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #721
- کجاست برم پیشش؟
اضطراب در چشم‌های پیرزن افزون شد و تن صدایش را بالاتر برد.
- حالت خوب نیست وارشم. بوشو اتاقت!
- از دیروز ندیدمش. باهاش حرف دارم.
سعی داشت ضعفش را بپوشاند و ترس را از نگاه پیرزن برهاند، اما حرف‌هایش بر خلاف میلش شد. اینبار سفورا بانو اختیار را از او گرفته بود و کوتاه نمی‌آمد.
- مهمون داره. فردا بوشو حرف بزن! بهش می‌گم خسته بودی. ناراحت نمی‌شه. بوشو تو زاک! بوشو وارشم!
از پله‌ها بالا رفت و سفورا بانو به دنبالش راه افتاد. دلیلش موجه بود. هر وقت مهمانی برای پیرحاجی می‌آمد، در مهمان‌خانه نمی‌رفت و وقتش را با سفورا بانو می‌گذراند. روزهایی هم که هر دو نزد مهمان‌ها حضور داشتند، احوال‌پرسی کوتاهی می‌‌کرد و در اتاقش می‌ماند.
کیف را از دوشش برداشت. سفورا بانو دست جنباند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #722
- پیر حاجی چی؟ دوست داره؟
صدا را نامفهوم دریافت. حالا روی گلوی دردناکش هم آن خنکی هجوم آورده بود. لب‌هایش کش آمد.
- دروغه می‌گن عشق وجود نداره. هرکی دروغ گفته، تاوان پس داده. منم می‌گفتم عشق تا پیری دووم نداره. با چشم‌هام دیدم. فهمیدم همش دروغ گفتم. کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدم، نمی‌فهمیدم!
آب دهانش را بلعید.
- چقدر خوب بود از همه می‌شنیدم سنگدلم! چی رو خواستم به بقیه ثابت کنم؟ که سنگ‌دل نیستم؟ به چه دردی می‌خوره واسه ثابت کردن خودت به بقیه درد بکشی؟
چشمانش از شدت سوزش ذره‌ذره آب می‌شد و از گوشه بسته پلک‌هایش می‌ریخت.
- حرف اثبات نیست. همه می‌گن من فقط خودم رو قبول دارم و خودخواهم. احترام سرم نمی‌‌شه. راست می‌گن حتماً که دارم زجر می‌کشم.
***
محرکی پلک‌هایش را از هم گشود و به اولین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #723
موقع ورودش به خانه حالش چنگی به دل نمی‌‌زد، لکن گوش‌هایش شنیده بود که سفورا بانو گفت مهمان دارند. شاید او باشد و اینک در آن اتاق اتراق کرده، از جانبی همه اهالی به هم شناخت کامل داشتند و تاکنون خبر سرقت از خانه‌ای را نشنیده بود.
از پله‌ها سرازیر شد درحالی که شگفت‌زده بود و تسلطی روی کنجکاوی‌اش نداشت. مسیر وسط حیاط را طی کرد و از همان‌جا با صدای آرامی لب به سؤال زد:
- کی اونجاست؟
لختی منتظر ماند و بازخوردی نیافت. فرضیه عقلش با واقعیت جور درمی‌آمد. قطعاً اگر خیالاتی نشده باشد، می‌توان گفت غریبه‌ای پا به حریم آن‌ها گذاشته که اگر این گونه باشد، حتماً صدای او را شنیده. زمان بیشتری صرف کرد. شب پاییزی روستا و زوزه باد سردش، اخطاری جدی بود. در این مدت نه سایه‌ای روی تانکر دید و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #724
دستش که کلید برق را لمس نکرد، احتمال داد کلید برق در سمت دیگر که پشت در محسوب می‌شد، نصب شده باشد.
به پاشنه چرخید و در را تا نیمه بست‌، اما به محض کنار رفتن در، سایه بلندی قد کشید. ناخودآگاه دستش از روی در سُر خورد. با هین خفه‌ای، بی‌اراده داس را بالا برد که پیش از فرود آمدنش، ستون مستحکمی از سایه خیز برداشت به طرف مچ او و به موقع مهارش کرد. در مقابل چشم‌های وحشت‌زده باران سایه تکان خورد، نفس زد و پیش از تقلای باران، مچ دیگرش را اسیر کرد و او را با قدرت هرچه تمام‌تر چرخاند.
داس از پنجه‌های لرزان باران بر فرش افتاد و حسرت در دلش کاشت. اگر به جای فرش روی جسم سختی سقوط می‌کرد، یحتمل صدای گوش‌خراشش اهل خانه را بیدار می‌کرد. حال، جای او و سایه عوض شده بود.
در ذهنش هیاهویی به پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #725
باران آشکارا منظورش را رسانده بود. پیرزن شستش خبردار شده و وانمود می‌کرد چیزی نمی‌داند و همین باران را عاصی کرده بود.
- شما خبر داشتین و بهم نگفتین؟

پس از تأملی گذرا، نگاه از باران گرفت و گفت:
- بنیش وارشم! یه کم آروم شو!
- از کی بهم دروغ می‌گین؟
پیرزن اندوهگین شد.
- خدا دونه ما دروغ نگفتیم. صبح یکی در زد. شوهرت پشت در بود. اومده بود تو رو ببینه. ما جلوشو گرفتیم که به ای حال و روز نیفتی.
روی تخت نشست. به موهایش چنگ زد و کناره‌های پیشانی‌اش را فشرد. مغزش درحال انفجار بود. لرزش دستانش بیش از حد روانش را برهم می‌زد. پلک فشرد و با تن صدای مهار شده‌ای زبانش را چرخاند.
- بهش بگین برگرده. نمی‌خوام ببینمش.
***
مقابل آینه کوچک دیوار ایستاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #726
دیگر هیچ مانعی میانشان نبود‌، اما بود. با ذهنیتی که هر دو نسبت به خود داشتند، در جست‌وجوی یافتن معمای نگاه دیگری زمان صرف می‌کردند. آریا به انتظار عکس‌العملی از باران، اشتیاقش را پنهان کرده بود. اشتیاقی که به سوی او پرواز می‌کند، بی هراس و گریزی که دیشب باران را از او دور و دورتر کرد. او انتظار شوری وصف‌ناشدنی داشت و جویای خشکی گلوی باران نشده بود. هر دو پی به ناگفته نگاهشان بردند و توجهی نکردند. بزاقش را فرو داد. از مزه و بوی نامطبوعش، دلش ضعف افتاد و سوزش گلویش را افزون کرد.
ناخودآگاه ابرو درهم کشید و از آریا رو گرفت. وقتی سفورا بانو با حضور نابه‌هنگامش هراس به دل او کاشت، برایش مهم نبود بندهای پوتینش را چگونه بسته. حال که آب از سر گذشته بود، با آرامش ظاهرگونه‌اش از بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #727
- سلام خانَم دکتر. درمونده نَبی!
در ثانی سرش را بالا گرفت و جسمش را در مکانی دید که برای رسیدن به آن، نیمی از ساعت را زمان می‌برد. اهالی‌ای که به انتظار نوبت درمانشان در صف بودند، به اویی که در عالم دیگری راه می‌رفت، می‌نگریستند. پیش از رفتن به کانکسش، جوابشان را مختصر و گیرا داد و زیر نگاه تعقیب‌گر آن‌ها که تا درِ کانکسش بدرقه‌اش کردند، داخل شد. لباسش را عوض کرد و ظرف غذا را در تک قفسه یخچال کوچک قرار داد. وقتی فلاسک چای را در پلاستیک دید‌‌، از حواس‌جمعی سفورا بانو کیفور شد، آن را به همراه استکانش برداشت و گوشه میزش گذاشت. حال جسمی‌اش رو به بهبود بود و خطری برای مراجعه‌کننده‌ها محسوب نمی‌شد، با این حال از جعبه لوازم اولیه قفسه مکعبی کوچک کنار کمد، ماسکی برداشت و روی دهانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #728
- نگفته بهت؟ احسانم چه ترفندی انتخاب کرده! می‌خواد با تواضعش توجه داداشتو جلب کنه تا زودتر گربه رو دم حجله بکشه! من که می‌گم خونش حلاله! ببینم داداشت چقدر روت غیرت داره؟ بهش میاد از اونایی باشه که حساب طرفو تا دروازه جهنم تسویه کنه! ای داد، به داداشت بگه که بدتر می‌شه!
همچنان هرچه در ذهن می‌پروراند به زبان می‌آورد و دلشوره باران را افزون می‌کرد. باران که آنی از جا برخاست و خطابش داد، فرناز لب فرو بست و پلک‌هایش پرید.
- آقا احسان چی رو می‌خواسته بهم بگه فرناز!
فرناز بلند شد. راهی غیر از پاسخ قاطعانه نداشت. تردیدش برای این بود که با افشا کردن چنین رازی احسان چه برخوردی با او داشته باشد. اصلاً ممکن بود به آریا نگفته باشد. او بود که بی خرد، زبان در دهان چرخاند و تمام هست و نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #729
دستش را دراز کرد به طرف آریا و دوستانه لبخند زد. به نظر خطر رفع شده و آنچه که بابتش دست و پایش را گم کرد، رخ نداده بود. آریا که دست احترام احسان را فشرد، بازدمش را عمیق و کشیده رها کرد و پلک روی هم گذاشت.
- سر فرصت بهتر حرف می‌زنیم.
- ان‌شاءالله! خسته نباشی.
- سلامت باشی. با اجازه‌!
احسان که رفت، اینبار مخاطب مستقیمش آریا شد. با حالت آمرانه‌اش راه افتاد. آریا مخالفتی نکرد و مسیر باران را دنبال کرد. می‌خواست جایی باشند که هیچ چشمی نباشد، اما تمام مسیر انتخابی‌شان محل تردد بود. به ناچار بیرون از محدوده خانه بهداشت باز ایستاد، طلبکارانه روی پاشنه پا چرخید و تا دیدگان مبهم آریا در خط نگاهش ساکن شد، سکوت را شکست:
- چرا اومدی اینجا؟
- پرسیدن نداره! اومدم محل کار زنم رو ببینم.
خیرگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #730
به قدم‌هایش سرعت داد و متقابلاً هماهنگ شدن قدم‌های مرد سخنگوی پشت سرش را بر سنگ‌ریزه‌های مرطوب شنید. او با سکوتش آریا را به تأمل فرا می‌خواند، اما او گوشش بدهکار نبود. آریا سخنی بر لب نیاورد؛ زیرا یقین داشت باران تمایلی به دو طرفه کردن صحبت ندارد، یا نمی‌خواهد گوش بسپارد.
نزدیک به ورودی روستا به وضوح شنید که قدم‌های مرد پشت سرش تندتر برداشته شد و شانه به شانه او قرار گرفت. تا خواست در جهت مخالف او برود، مچش قفل انگشت‌های مردانه‌‌ او شد و هردو را متوقف کرد. باران بزاقش را فرو داد. مچ دستش به غافلگیری دست آریا عادت کرده بود. پلک‌هایش نبض زد و به عادت مختص به خودش، آمرانه به مچ عرق کرده دست چپ که رگ‌هایش منبسط شده بود، چشم دوخت. احساسی که در کلام آریا بود‌، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا