- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 927
- پسندها
- 11,834
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #741
تا به اتاق آریا برسد، مدام خودش را دلداری میداد تا بیش از آن شور دلش افزون نشود. از آخرین امیدش استفاده کرد و پشت در حمام ایستاد. صدایی شنیده نمیشد. تقهای کوبید.
- آریا! حمومی؟
در را گشود. نگاهش کدر شد و با نفس عمیقی آن را بست. این تنهایی کماکان خوفانگیز میشد و تا اوانی که بداند پادشاه قلمروی همجوارش در کجای این شهر سر میکند، همه جا تاریک و کور به چشمش میآمد. آریا به پیادهروی اهمیت میداد، بنابراین مغزش را بهناچار وادار به پذیرش این فرض گرفت که همانا خردمندانه بود.
سرسری به اتاق نگاه کرد و گامهایش را بر کف موکت اتاق کشید، اما با چیزی که از نظرش رد شد، درجایش ایستاد و مردمک چشمانش با دیدن دفتر و قلم روی میز عسلی مجاور تخت لرزید. چشم ریز کرد و قدم پیش نهاد. یک آن دلش...
- آریا! حمومی؟
در را گشود. نگاهش کدر شد و با نفس عمیقی آن را بست. این تنهایی کماکان خوفانگیز میشد و تا اوانی که بداند پادشاه قلمروی همجوارش در کجای این شهر سر میکند، همه جا تاریک و کور به چشمش میآمد. آریا به پیادهروی اهمیت میداد، بنابراین مغزش را بهناچار وادار به پذیرش این فرض گرفت که همانا خردمندانه بود.
سرسری به اتاق نگاه کرد و گامهایش را بر کف موکت اتاق کشید، اما با چیزی که از نظرش رد شد، درجایش ایستاد و مردمک چشمانش با دیدن دفتر و قلم روی میز عسلی مجاور تخت لرزید. چشم ریز کرد و قدم پیش نهاد. یک آن دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.