- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 927
- پسندها
- 11,834
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #731
باران عاجز از سخن و تحت تأثیر تلاطمی که در جانش افتاده بود، دیده بست. دستش جلوی آریا رو بود و سرسختانه انکار میکرد. سخن آریا مانند میخی در مغزش فرو میرفت.
- من ماهها مُرده بودم باران. مثل کسی که مدت زیادی نفسش رو تو آب نگهداشته. وقتی به سطح آب رسیدم شوک بدی بهم وارد شد. یهو دیدم بدون اینکه خودم بخوام، ساده از دست دادمت.
بغض در گلویش باد کرد، اما چشمانش از خشکی سرخ گشته بود.
- یه مسئله ساده آدم رو از زندگیش نمیرونه. من خیلی موندم، خیلی دیدم، پای همه چی وایستادم و با همه وجودم حس کردم موندنم من رو بیشتر از چشم میندازه.
شامهاش از حضور آریا عطرآگین شد. هرچه همت میکرد پیوند میانشان را ضعیفتر کند، رغبت آریا قویتر میشد.
- حالا هم ببین! من برگشتم تا...
- من ماهها مُرده بودم باران. مثل کسی که مدت زیادی نفسش رو تو آب نگهداشته. وقتی به سطح آب رسیدم شوک بدی بهم وارد شد. یهو دیدم بدون اینکه خودم بخوام، ساده از دست دادمت.
بغض در گلویش باد کرد، اما چشمانش از خشکی سرخ گشته بود.
- یه مسئله ساده آدم رو از زندگیش نمیرونه. من خیلی موندم، خیلی دیدم، پای همه چی وایستادم و با همه وجودم حس کردم موندنم من رو بیشتر از چشم میندازه.
شامهاش از حضور آریا عطرآگین شد. هرچه همت میکرد پیوند میانشان را ضعیفتر کند، رغبت آریا قویتر میشد.
- حالا هم ببین! من برگشتم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.