• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 33,686
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #731
باران عاجز از سخن و تحت تأثیر تلاطمی که در جانش افتاده بود، دیده بست. دستش جلوی آریا رو بود و سرسختانه انکار می‌کرد. سخن آریا مانند میخی در مغزش فرو می‌رفت.
- من ماه‌ها مُرده بودم باران. مثل کسی که مدت زیادی نفسش رو تو آب نگه‌داشته. وقتی به سطح آب رسیدم شوک بدی بهم وارد شد. یهو دیدم بدون این‌که خودم بخوام، ساده از دست دادمت.
بغض در گلویش باد کرد، اما چشمانش از خشکی سرخ گشته بود.
- یه مسئله ساده آدم رو از زندگی‌ش نمی‌رونه. من خیلی موندم، خیلی دیدم، پای همه چی وایستادم و با همه وجودم حس کردم موندنم من رو بیشتر از چشم می‌ندازه.
شامه‌اش از حضور آریا عطرآگین شد. هرچه همت می‌کرد پیوند میانشان را ضعیف‌تر کند، رغبت آریا قوی‌تر می‌شد.
- حالا هم ببین! من برگشتم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #732
- کار و زندگی! اگه بفهمی مریضت درد فانتوم گرفته کاری نمی‌کنی تا بمیره؟ کسی که توهم درد جای خالی یه نفر مریضش کرده. حالا که وجدان کاری که همه زندگی‌ته بهت اجازه می‌ده این آدم رو جواب کنی و بچسبی به قلب و عروق مردم، همین الآن می‌رم جایی که هیچ‌وقت منو نبینی.
گلویش از بغض محبوس درونش حجیم شد و دم و بازدم ریه‌‌اش شتاب گرفت. چشمانش همه‌جا را تار دید و از آن هاله تیره و تار به آریا رسید که به سمت در قدم تند کرد، سپس در باز شد. دستش را در جست‌وجوی تکیه‌گاهی که توان وزنش را داشته باشد حرکت داد، اما به جای آن، هوا را گرفت و سقوط کرد. صورتش از داغی کبود شده بود و قلبش برای آزادی از قفسی که در آن جان می‌داد، رگ‌های متصل به خودش را می‌کشید و درد وحشتناکش را به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #733
سرش را تکان داد. انگشت‌های بی‌قرار آریا چانه‌اش را تب‌دار کرد.
- دهنت رو باز کن!
همان‌گونه که دستش روی قلبش مشت شده بود، به تاج تخت تکیه داد. دراز کشیدن سردرد و تهوعش را تشدید می‌کرد. نفس‌ بریده از میان لب‌هایش اصواتی به گوش رساند.
- یه سوزن... تو جیب پـ... شتی کیفمه. با اون... کپسول رو سوراخ کن!
طولی نکشید هر چه در کپسول بود، زیر زبانش خالی شد. باقی مانده‌اش را با حرکت سرش پس زد و سرش را میان دو دستش فشرد. صدای نفس‌های متلاطمش روح اتاق را بیمار کرده بود. قدردان آریا بود که با حضور و سکوتش تا تأثیر دارو صبر پیشه می‌کرد و دم نمی‌زد. ضربان قلبش نرمال شد. تهوعش از بین رفت، ولی سرش هنوز نبض می‌زد.
دریچه نگاهش را باز کرد. چشمانش به نور عادت نداشت. وقتی آریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #734
باران نظری به رخ پریشان سفورا بانو کرد که لبانش به ورد ذکر و صلوات می‌جنبید و از دل‌آشوبه‌ای که داشت، یک جا بند نبود. باران نگاه معنادارش را به استادیارش معطوف کرد و گفت:
- بعید می‌دونم سفورا بانو باور کرده باشه.
استادیار فشارسنج را روی تخت گذاشت، دسته کیفش را گرفت و برخاست. باران قصد همراهی‌اش کرد که او مؤکدا مانع شد.
- شما استراحت کن!
از تخت دور شد و مقابل پیرزن که هنوز در چشمانش وحشت بیداد می‌کرد به سلاستی که آب شود بر آتش قلب او گفت:
- خطر رفع شده مادر. شما هم خودتون رو اذیت نکنید تا اتفاقی براتون نیفته.
دو دست سفورا بانو به شکر از خدایی که به او دخیل بسته بود، به آسمان بلند شد.
- اجرت با امام حسین دکتر! خدا رسوندت.
باران به حرف آمد:
- منم گفتم همه چی نرماله و لازم نیست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #735
باران نفسی کشید. جسمش آن‌جا بود و فکرش به هزارجا، اما نگاهش از مرز پنجره عبور کرده و محو تنه خشکیده درخت‌های باغچه بود که هوای سرد، آن‌ها را زود هنگام به خواب برده بود.
- شوهرت امروز شونه وارشم. (شوهرت امروز میره وارشم)
پلک بست.
- به مو گفت اگه می‌مونی یا می‌ری با خودت. مو گونم تو هم با شوهرت بوشو و الکی ای‌جا نمون! دیگه کاری نداری! بوشو چند روز استراحت بؤکون با شوهرت حرف بزن! داروهاتم داره تموم بنه. به بنده خدا هم حق بده! اومده پیشت که با تو برگرده، ولی خدا دونه چی به هم بؤگوتین که خودش می‌خواد برگرده. حال و روز تو رو هم که یئنم زاک.
نگاه از پنجره گرفت و لبخند محوی زد.
- مهمون که سربار شد، همون بهتر که بندازنش بیرون.
سگرمه‌های پیرزن درهم شد.
- شیطونو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #736
پوشش ثابت این پیرمرد دنیا دیده به رسم کهن سنت‌شان پیراهن بلند سفید که روی شلوار پشمی مشکی‌اش میفتاد و جلیقه مشکی که موقع رفتن از خانه با کت تکمیلش می‌کرد. سفورا بانو که برخاست، باران در جایش تکان خورد که سفورا بانو مانع شد. نگاه باران به دانه‌های تسبیح کبود پیرحاجی بود که با هربار رد کردن دانه‌ها با انگشتانش می‌رقصید.
- دخترمون مهمون نخأنه؟ (نمی‌خواد)
- صاحب اختیارید.
پیرمرد به پشتی لم داد و چهار زانو نشست. سفورا بانو شلان شلان به سمت در رفت و لب به سخن گشود:
- می‌رم چای بیأرم.
- بنیش بانو! ذله‌ای.
جهتش را به بخاری عوض کرد، کنار آن نشست و پاهای علیلش را روی فرش کشید. حین مشت و مال دادن زانوهایش گوشه چشمی به پیرحاجی و باران کرد. پیرمرد دست به محاسن سفیدش برد که چند سانت از تیغه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #737
چمدان‌ها را در صندوق عقب ماشین باران جا داد و درش را بست. باران از آغوش سفورا بانو بیرون آمد. وابستگی‌اش به روستا و اهالی‌ آن، رفتن را دشوار می‌کرد، اما با خود روراست بود. این روستا تنها بخشی از زندگی‌اش را سهیم می‌شد و قضا بر آن بود که روزی آن‌جا را ترک خواهد کرد.
- نشی از او‌وَر برگردی تهران وارشم!
اندوه کلام سفورا بانو وسوسه‌ منصرف شدن را تشدید می‌کرد. دستش را بر بازوی پیرزن حرکت داد و مهر نگاهش را نثار چشمان خیس او کرد.
- شما نخواین خودم میام. بیشتر وسیله‌هام هم که این‌جا می‌مونه.
پیرحاجی خطاب به همسرش گفت:
- با ای حالت بارونو ناراحت نؤکون بانو!
لبخند غمگینی بر صورت پیرزن پهن شد و شتابان گفت:
- آره. تو باید بیشی وارشم. بوشو خدا پشت و پناهت ببی زاک! پسرم، هوای دخترمونو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #738
از باران علت رفتنش را جویا شد، چرا که به گمان پیرمرد، بودن آریا کنار باران نشان از رفتن بی‌بازگشت باران است، بنابراین با سماجت از هر دو قول گرفت به شکرانه بهبودی همسرش و تقدیر از باران، آنان را همراه پیرحاجی و سفورا بانو به خانه‌اش دعوت کند. باران روی پیرمرد را زمین نزد و پس از تشکر کوتاهی، آریا راه افتاد. ماشین که روی جاده آسفالت نشست، اتاقک آن از روان شدن لاستیک‌ها نرم شد. آریا سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
- موتور ماشین سالمه، بنزینم داره. چند وقته باهاش جایی نرفتی؟
باران بی‌تکلف لب زد:
- تابستون پیرحاجی و سفورا بانو رو زیاد می‌بردم شهر.
- کار خوبی کردی که ماشین همش یه جا نخوابه. تو این مه و بارون نمی‌شه بین روستا و شهر رفت‌ و‌ آمد کرد. منم ماشینم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #739
انگشت‌هایش از فرق سر تا پسِ سر حرکت کرد و به دنبال آن صورتش مایل به باران شد. کوبش امواج به صخره‌ها، خلوت‌شان را پر کرده بود. دست‌هایش را رها کرد. ولتاژ صدایش برای قلب باران زیادی بود.
- سرمای با تو بهتر از گرمای بدون توئه. سرد باشه، ولی با تو باشه.
آشکارا عقب‌گرد کرد و به سمت خانه راه افتاد. به تأثیر داروها هنوز منگ بود و سعی می‌کرد برای تسکین قلبش آرام بماند.‌ گام‌های آریا را شنید که از او سبقت گرفت. کلید را از جیب شلوارش درآورد و پیش از رسیدن او، در را باز کرد. باران از درگاه گذشت. پوتینش را از پا کند و با دمپایی داخل جاکفشی ام‌دی‌اف کنار در عوض کرد.
- چمدونا رو میارم. تا استراحت کنی ناهار رو درست کردم.
از راهرو عبور کرد و حین وارسی خانه لب زد:
- گشنه‌م نیست.
هال نود متری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,834
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #740
بدنش پس از دوش سبک شده و گویا تمام درد و زجری را که امروز صبح کشید، با خود شست. لبه فنجان را به لبانش نزدیک و جرعه‌ای مزه کرد. چشمانش را با لذت بست و جرعه بیشتری نوشید. کرختی بدن و مسکن‌های قوی همچنان او را به خواب تشویق می‌کرد. راغبانه فنجان نیمه پر را روی میز گرد کنار کاناپه رها کرد و گردنش را بر نرمی آن خواباند.
اتفاقی که صبح افتاده بود پشت پلک‌هایش نقش می‌بست و مغزش مدام گوشزد می‌کرد چه خطر مهیبی را از سر گذرانده. اگر یک دقیقه دیگر، فقط یک دقیقه دیگر جا می‌زد چه می‌شد؟ پرده دیگری پشت پلک‌هایش اکران شد. نمایشی حقیقی از بارانی که نیمی از آن متلاشی شده بود. باران سه سال پیش...چه دورانی داشت! یکه و تنها در قلمرو خود سلطنت می‌کرد و هرکسی با نیت بدخواهی پا به قصرش می‌گذاشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا