- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 349
- پسندها
- 4,695
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #261
دخترک نامش را به شکیب نگفته بود، چراکه از او پرسیده نشده بود. از آنجایی که شکیب دخترک را علاوه بر مطب، در مکان دیگری هم دیده بود، اطلاعات دخترک را درآورده بود. به اتفاقی دیدن دخترک باور نداشت و میخواست مطمئن شود از طرف دشمن و یا غیر، او را جلو نفرستاده باشند. شکیب آنچنان شخص مهمی نیست، اما کم دشمن دور و برش ندارد.
- این دختره ازم درخواست که...باهاش برم بیرون.
ساعاتی پیش که مطب رفته بود، دخترک کلی سرخ و سفید شد تا درخواستش را در میان بگذارد. دخترک با خواهش فراوان توانسته بود شکیب را راضی کند عصر شنبهای در کافه کنجد ساعت شش همدیگر را ملاقات کنند.
با خیره نگاه کردن محمد بر روی خودش، شکیب قدمی به عقب برداشت و گفت:
- یعنی درواقع...به جبران کاری که براش کردم از من خواست که باهاش بیرون برم...
- این دختره ازم درخواست که...باهاش برم بیرون.
ساعاتی پیش که مطب رفته بود، دخترک کلی سرخ و سفید شد تا درخواستش را در میان بگذارد. دخترک با خواهش فراوان توانسته بود شکیب را راضی کند عصر شنبهای در کافه کنجد ساعت شش همدیگر را ملاقات کنند.
با خیره نگاه کردن محمد بر روی خودش، شکیب قدمی به عقب برداشت و گفت:
- یعنی درواقع...به جبران کاری که براش کردم از من خواست که باهاش بیرون برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش