• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پرواز قاصدک‌ها | Farzaneh.Rezvani کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Farzaneh.Rezvani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,036
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 105
ناظر: Ash; IndRa_wS
تگ: حرفه‌ای

به نام خالق هستی
نویسنده: Farzaneh.Rezvani
نام: پرواز قاصدک‌ها
ژانر: #اجتماعی
سبک: درام
پرواز.jpg
خلاصه: روزی بزرگ خواهم شد و تمام رویاهایم را به قاصدک خوشبختی خواهم گفت و آن را در آسمان به سوی تو رهسپار خواهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Farzaneh.Rezvani

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,564
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
سطح
38
 
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: من آن قاصدک، حامل پیک خوشبختی هستم. من همان قاصدکی هستم که نجواهای عاشقانه را، می‌شنوم و برای رساندن این نجواهای زیبا به معشوق، رهسپار آسمان خواهم شد؛ اما لحظه‌ به لحظه به نجواهای دیگری گوش خواهم داد و برای رساندن این پیام‌ها لحظه‌ای درنگ نخواهم کرد؛ ولی در آنی، در دست‌های کسی قرار خواهم گرفت، که شادی‌اش با پرپر شدن من آغاز خواهد شد.

من دیگر توان نفس کشیدن نداشتم. سینه‌خیز به سمت در اتاق چهارمتری‌ام می‌روم. با باز شدن در، دستم در نیمه راه باز می‌ماند. مادرم با دیدنم در آن حالت، دو دستش را بر صورت چروکیده‌‌اش می‌کوبد و داد می‌زند:
- مادر چه به روز خودت آوردی؟
گوله‌های اشک مانع حرف زدنش می‌شوند. مادرم کنار چهارچوب در زنگ‌زده سُر می‌خورد و مرا در آغوش خودش حل می‌کند. دست‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
عماد با آن کلاه کابویی که به سر دارد، صورت برنزه‌اش را از لنز دوربین به سمتم می‌گرداند. سریع تکیه‌اش را از دیوار می‌گیرد و به سمتم پا تند می‌کند؛ انگار متوجه شده است که من به زمین افتاده‌ام. در حالی که مقابلم زانو می‌زند. صدای داد مادرم و عمه‌ام را می‌شنوم. سرم را می‌چرخانم و با دیدن کارگرهای حیران، که پشت در اتاق کار عمه جمع شده‌اند و باهم صحبت می‌کنند، باعث جاری شدن اشک‌هایم می‌شود چرا که روزی سبک بال از کنارشان گذر می‌کردم و خوشحال بودم که من نیز روزی صاحب این گاوداری خواهم شد. اما مشاجره عمه و مادرم مرا به این که خود را مورد تمسخر قرار داده‌ام، بیشتر نزدیک می‌کنند. سرم را به سمت عماد برگرداندم ولی صدای عمه‌ام آن‌قدر بلند شد که به گوشم رسید.
- معلومه ماه‌گل خانوم، زبونت راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در خانه را مادرم بست؛ اما صدای کوبیدن در و حرف عمه برایم خیلی گران تمام شد.
- دست دختر آویزونت رو بگیر و از خونه‌ی ما گم شو بیرون، حداقلش عین سگ وفاداری یاد می‌گرفتی نه پاچه گرفتن تنهاش رو... .
صدای عماد که سعی بر آرام کردن مادرش داشت به گوشم می‌رسد و بار دیگر غرق محبتش می‌شوم.
- مامان خواهش می‌کنم. شما باید احترام هم رو داشته باشید، این اتفاق مربوط به من و راحله هست نه کس دیگه!
انگار عمه‌ام به قول گفتنی از خر شیطان پیاده شده است، که صدای دور شدن پایشان می‌آمد. با بدبختی به سالن خانه که در واقع دوتا قالی ماشینی می‌خورد و سمت چپ آن با گذاشتن یک گاز و دو کابینت و... یک آشپزخانه‌ی نقلی درست شده که با پرده‌ای که وسط سالن نصب شده است، آن را از سالن مجزا می‌کند. مادرم در حالی که قابلمه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
در اتاق باز می‌شود و با شدت به دیوار برخورد می‌کند. مادرم در چارچوب در می‌ایستد و می‌گوید:
- این حرف رو تو کله‌ات کن! فکر نکن عمه‌ات از سر دست به‌خیری اجازه داده این‌جا زندگی کنیم، نه! گذاشت این‌جا بمونیم تا پول نده. ای کاش این‌قدر ساده همه چیز رو ساده نمی‌دیدی.
در اتاق را دوباره محکم به‌هم می‌زند. بدون توجه به حرف‌های بدبینانه‌ی مادرم، کتاب‌هایم را از درون کارتن خارج می‌کنم. بعضی‌هایش خیلی کهنه و دست دوم بودند و چندتای دیگرش را عماد خودش برایم خریده بود. کتاب‌های تازه‌ای که عماد هر چهارسالش را برایم خریداری کرده را جدا کردم. او مرا تشویق به درس خواندن می‌کرد؛ ولی دوسال پیش خودش زیر شکوفه‌های گیلاس درخت خانه‌یشان به من گفت:
- بانوی زیبای من، دوست دارم سریع بریم سر خونه و زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
به سمتش بر می‌گردم، عین همیشه شیک پوشیده است. شلوار کتان سورمه‌ای و تیشرت آبی به تن داشت. دست در جیب شلوارش در حال اسکن کردن من است. زبانم را در دهانم چرخاندم و آن چیزی که ذهنم را به خود مشغول کرده است را بر زبانم جاری ساختم.
- بدرقه؟!
یک‌تای ابروی پرپشتش را به سمت بالا انداخت و گفت:
- لابد خبر نداری و خودت رو عین همیشه به کوچه علی چپ زدی؟
لب‌های لرزانم مدام به یک‌دیگر می‌خورند و در آخر با هر جان کندنی هست می‌گویم:
- بخدا من خبر ندارم! حرفم رو باور کن.
بغض در گلویم در حال بزرگ شدن است. عماد بدون توجه به حال من می‌گوید:
- دارم میرم جایی که تو دنیای تو حتی نمی‌گنجه. بهتره از این‌جا بری، بودنت جز آبروریزی چیزی واسه من نداره!
از تأکید حرفش، بغضم می‌شکند و با گریه جواب می‌دهم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
عماد با ضربی پاهایش را به عقب می‌کشد و من با دست و سر کمی به سمت جلو به زمین می‌خورم. سرم را بالا می‌گیرم تا قرص صورتش را باری دیگر ببینم. اما انگشت اشاره‌اش را به سمتم نشانه می‌رود و می‌گوید:
- داری وقتم رو تلف می‌کنی! من جوون بودم یه غلطی کردم، تاوانش هم دادم. شنیده بودم گدا گشنه‌ها پیله‌ان، باور نکردم تا این‌که تو رو دیدم.
عماد صحبت‌هایش را به اتمام رساند و بدون توجه به من راهش را گرفت و رفت و من تنها روی دو زانو در آن حیاط درندشت نشسته‌ام. حیاتی که کودکی‌ام را با عماد در آن سپری کرده بودم. بوی نم‌خاک چه بد انسان را به گذشته‌های دور رهسپار می‌کند.
از حالت سجده مانندم خارج می‌شوم و صاف می‌نشینم. با خود به فکر فرو می‌روم. عماد حتی نخواست مرا از زمین بلند کند. حتی نخواست من را از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
حرف مادرم به مزاقم خوش نمی‌آید. دلم می‌خواهد داد بزنم و سِر درونم را در کرنا کنم. ناخن‌هایم را در دست‌هایم فرو می‌برم. آخر تنها دل‌خوشی من خوابیدن همین چند ساعت در این خانه‌ی پر از خاطرات است. با بی‌میلی از جایم برمی‌خیزم و تشک پهن شده را جمع می‌کنم. ساک سنگین را برمی‌دارم و روی دوشم گذاشتم. دور خود چرخی می‌زنم و در دل آرزو کردم «کاش به چندماه قبل باز می‌گشتم و دنیا در آن زمان برایم متوقف می‌شد؛ اما صد حیف دور برگشتی در کار نیست!» با صدای مادرم از اتاق کوچک ولی زیبایی که پر از بوی عطرهای عماد بود دل می‌کَنم و چادر را بر سرم مرتب می‌کنم و همراه مادرم از خانه خارج می‌شوم. پیکان سفید اوستا علی جلو در گاوداری عمه که پر از کاه است، ترمز می‌‌کند که صدای ترمزش هفت محله آن‌طرف‌تر هم می‌رود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani

Farzaneh.Rezvani

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
701
پسندها
11,108
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
مادرم بازویم را در دستش می‌گیرد و همراه با فشار به سمت عقب و جلو هلم می‌دهد، با دندان‌های کلید شده می‌غرد:
- صدبار بهت گفتم این سوسول بازی‌ها مال بچه پولدارهاست! بذار تو جورابت، هیچ جیب‌بری خم نمیشه پول رو از تو جوراب برداره و خودش رو رسوای عالم کنه! ولی هر دزدی این‌قدر عاقل هست که کیف پول رو بزنه و دار و ندارت رو برداره و با خودش ببره.
با تکان‌هایی که مادرم با دستش به جانم انداخته است، معده‌ام بدجور درحال دگرگونی است که با عق زدنم حرف مادرم را نیمه تمام می‌گذارم، اوستاعلی با چندش و اعصابی داغون ماشین را کنار جاده نگه می‌دارد و شروع به بد‌و‌بیراه گفتن می‌کند. مادرم مرا کمی دورتر از ماشین می‌برد و می‌گوید:
- مگه بچه هستی؟ خدایای من! برم برات یه شال و مانتو بیارم. با این کارت شرمنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Farzaneh.Rezvani
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا