- تاریخ ثبتنام
- 2/1/19
- ارسالیها
- 1,618
- پسندها
- 14,481
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
راشل قند در دلش آب شد. دستانش را بر هم کوبید و به یک دیگر گره زد. از چشمانش اشک شوق، سوق داد و نگاه سیاه براقش را به گلورای مرموز انداخت. با همان چشمانی مانند سیاهی شب، ذوقزده گفت:
- وای! واقعاً تو میتونی کمکم کنی؟
گلورا بر خودش انگ زد و چند ناسزا به خود کوفت. چه حماقتی بود که در حقِ خود کرد؟ حال چگونه از شر راشل خلاص شود؟
دستانش را به سینه سپر کرد و لوس اما مغرور گفت:
- اگر خودم بخوام... من که نگفتم حتماً کمکت میکنم.
به چند ثانیه کشیده نشد که باد خوشحالیِ راشل خالی شد. کاش دلش را یکی میکرد و التماس گوی چون آدمی گلورا نمیشد. آدمی تا چیزی به نفعش نباشد دست به عمل نمیزند. او نه مهربانی ذاتی را به ارث برده نه معرفت. اما راشل که بویی از غرور نبرده و تنها مهربانی و مظلومیت...
- وای! واقعاً تو میتونی کمکم کنی؟
گلورا بر خودش انگ زد و چند ناسزا به خود کوفت. چه حماقتی بود که در حقِ خود کرد؟ حال چگونه از شر راشل خلاص شود؟
دستانش را به سینه سپر کرد و لوس اما مغرور گفت:
- اگر خودم بخوام... من که نگفتم حتماً کمکت میکنم.
به چند ثانیه کشیده نشد که باد خوشحالیِ راشل خالی شد. کاش دلش را یکی میکرد و التماس گوی چون آدمی گلورا نمیشد. آدمی تا چیزی به نفعش نباشد دست به عمل نمیزند. او نه مهربانی ذاتی را به ارث برده نه معرفت. اما راشل که بویی از غرور نبرده و تنها مهربانی و مظلومیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر