• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پایانی با تو | رومینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع D.S.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 1,013
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
اضطرابش چندین برابر شده بود و این سکوت مایک، او را می‌ترساند، نکند خبری از خواهرش ندارد، نکند او هم سه سال است که او را ندیده است!
درونش غوغا بود اما چهره‌اش چیزی را نشان نمی‌داد و هرکس او را می‌دید شاید فقط از رفتارش این نتیجه را می‌گرفت که او کمی هول شده است.
- مایک، پس چرا چیزی نمی‌گی؟! ازش خبری داری؟ می‌دونی هرمیون کجاست؟!
اما مایک حرکتی نکرد و بعد از چند ثانیه با به پایان رسیدن حرف الکس و شنیدن اسم هرمیون اشکی در چشمانش حلقه زد.
دست‌هایش می‌لرزیدند و استرسی وجودش را پر کرده بود که حتی به او اجازه نمی‌داد به فکر مخفی کردن لرزش دست‌هایش باشد.
با دست‌هایش شانه‌های مایک را گرفت و تکانش داد:
- پس چرا چیزی نمی‌گی؟! مایک!
مایک سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان الکس شد، اشکی آرام و بی‌اراده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
احساس می‌کرد صدها خنجر در روحش فرو کرده‌اند، قلبش فشرده شد.
می‌خواست به گوش‌هایش التماس کند، التماس کند تا اشتباه شنیده باشند.
حاضر بود به دست و پای مایک بیافتد تا بگوید که حرفش فقط یک دروغ بوده است، یک شوخی، یک شوخی بد...خیلی بد.
تک‌تک سلول‌های وجودش درد می‌کرد، دنیا برایش ایستاده بود و همه‌جا ساکت بود، حتی نمی‌فهمید که مایک چجوری درحال صدا زدن اوست.
هرمیونش، خواهرش، نه! مایک حتماً دارد شوخی می‌کند، شاید اشتباهی کرده است.
امکان ندارد، مگر در کل این دنیا چه کسی را داشت؟ مگر کل سهمش از این زندگی چه بود که حال خدایش او را ازش گرفته بود و به پیش خودش برده بود؟! مگر آرزویی جز پیدا کردن عزیزترین فرد زندگی‌اش داشت؟! خدایا؟! آنقدر آرزویش بزرگ بود که حق رسیدن بهش را نداشت؟!
از ته دلش التماس کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
مایک نگران صدایش زد و نگاه منتظرش را به الکس دوخت، دست‌هایش را روی دست‌های سرد الکس گذاشت و به چهره‌ی بی‌رنگش نگاه کرد؛ آدم رو به رویش همانند مُرده‌ای بود که مانند عروسک خیمه شب‌بازی‌ای در مقابلش ایساده باشد و خالی از زندگی باشد.
بالاخره با صدای گرفته و دو رگه شده‌اش بر اثر بغض وحشتناکی که گلویش را اسیر خود کرده بود لب زد و گفت:
- کی؟ کار کی بود؟
مایک سرش را بالا برد و متعجب از این سوال الکس، به او نگاه کرد.
وقتی به یاد حال الکس افتاد بدون معطل کردن گفت:
- رهبر جدید شدوز، بتی.
سرش را بالا آورد و گفت:
- کجاست؟
- چی؟!
- بتی! اون دختره، الان کجاست؟
مایک نگاه ترسیده‌اش را به صورت الکس انداخت و گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟!
- همون کاری که اون با خواهرم کرد.
مایک درحالی که ترس و استرس در صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- میگی چی‌کار کنم؟! سکوت کنم و بذارم قاتل خواهرم راست‌ راست واسه خودش بگرده؟!
گفتن این جمله باعث شد تا باز بغضش مانند دستی که دور گردن می‌پیچد و آرام‌آرام خفه‌ات می‌کند، آرام‌آرام نفسش را ببرد.
- نه، ولی... .
ساکت شد و پس از مکثی با صدای آرومی گفت:
- چرا پیشنهاد آدلرن رو قبول نمی‌کنی؟
- که چی بشه؟!
- بتی برای ثابت نگه داشتن مقام خودش باید یه حلقه‌ای رو برای عالیس ببره.
- عالیس؟!
- کسی که بتی و اورسلا ازش دستور می‌گیرن.
الکس سرش رو پایین انداخت و با لحنی که مایک نمی‌توانست بفهمد چه حسی در آن مخفی شده است گفت:
- اون دستورش رو داد تا بتی... .
سکوت کرد و چیزی نگفت، اما همین جمله‌ام کافی بود تا مایک منظورش را متوجه بشود.
- نه، می‌دونست که عالیس از سر همون پونزده سال پیش باهاتون مشکل داره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
با دستش کلافه سرش را گرفت و هرچه زودتر به سمت برج رفت تا فرد دیگری متوجه‌ی نبودش نشود.
الکس نگاه خیره‌اش را از مسیر رفتن مایک گرفت و به رو به رو خیره شد.
دستش را به درخت زخمی و کهن‌سالی که در کنارش قرار داشت گرفت و آرام روی زمین خیس و سرد جنگل نشست.
سرش را بالا گرفت و به آسمان زیبای شب نگاه کرد؛ برف‌های ریز و سفیدی از دل آسمان رها می‌شدند و به آغوش زمین پناه می‌آوردند.
چشم‌هایش را بست و اشک‌هایش آرام بر روی صورت یخ‌‌زده‌اش سر خوردند.
وقتی هرمیون فقط یک ماهش بود به خانه‌شان حمله کردند و پدر و مادرش او را مجبور کردند تا هرمیون را بردارد و فرار کند.
لبخندی تلخ گوشه‌ی لب الکس نشست و همه چیز مانند فیلمی از جلوی چشم‌هایش عبور کرد.
مدت‌ها گذشته بود، هرمیونه چند ماهه، بزرگ‌تر شده بود و می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
الکس تجربه‌ی نگه داشتن یک بچه را نداشت و جادوهایی که بلد بود هم کمکی به او نمی‌کردند اما با وجود تمام این‌ها سخت تلاشش را می‌کرد تا به خوبی حواسش به این کودک‌ کوچک و فسقلی باشد ولی سرانجام در مقابل رفتارهای این بچه‌ی کوچک کم آورد، مدتی بود که هرمیون مدام گریه می ‌کرد و الکس نمی‌توانست او را بخواباند، الکس کسی را نداشت تا کمکش کند و گریه و بی‌خوابی‌ های مداوم هرمیون حسابی او را کلافه کرده بود و حتی به او اجازه‌ی استراحت نمی‌ داد، مدام هرمیون را در آغوشش می‌گرفت و راه می‌رفت اما گریه‌های هرمیون بند نمی‌آمد؛ الکس با خودش کلنجار می‌رفت و ساعت‌ها خودش را درگیر میکرد تا مشکل این بچه را بفهمد اما متوجه نمی‌شد که هرمیون چه مشکلی دارد.
بخاطر شش ماه پیش که به خانشان حمله شده بود او همچنان جرئت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
هرمیون دیگر گریه نمی‌کرد و فقط در سکوت به الکس نگاه می‌کرد.
الکس قاشق کوچکی را از کنار ظرف برداشت و پوره سیب را به طرف دهان کوچک هرمیون برد اما هرمیون اخم‌هایش را درهم کشید و مانند چند وقت گذشته، دوباره برای غذا خوردن مقاومت کرد. الکس به زور قاشق را به طرف دهان هرمیون برد اما هرمیون با دستش قاشق را به طرف دیگه‌ای پرت کرد.
الکس به قاشق پرت شده‌ روی زمین نگاه کرد و کلافه دستش را جلوی صورتش گرفت؛ دیگر واقعاً توانش را نداشت، خسته شده بود.
- بَبَ!
با شنیدن این صدا فوری سرش را بالا آورد و دستش را از جلوی صورتش برداشت و در کمال تعجبش هرمیون را دید که انگشتش را در ظرف پوره سیب زده است و به سمت الکس گرفته است. الکس شک داشت که متوجه شده باشد هرمیون ازش چه می‌خواهد برای همین فقط نگاهش کرد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
قطره‌ی ریز و کوچک اشکی آرام از گوشه‌ی چشمش سر خورد و تصویر هرمیون هفت ماهه از جلوی چشم‌هایش محو شد و دوباره‌ خودش را در زمان حال پیدا کرد.
ذرات برف‌های ریز روی لباسش را پوشانده بود و هوای تاریک شب بدجور چنگ به دلش می‌زد.
با خودش فکر کرد که حالا دیگر هرمیونش زنده نیست، نفس نمی‌کشد، نمی‌خندند... .
دست‌های سردش را روی صورتش گذاشت و لب‌های لرزانش را روی هم فشار داد.
دیگر هرمیونی وجود نداشت.
در آن‌طرف هرماینی به صندلی بسته شده بود و با عصبانیت به اورسلا زل زده بود.
وقتی حواسش به الکس و مایک بود سایه‌هایی که هنوز تحت فرمان اورسلا بودن گرفته بودنش و به این‌جا آورده بودنش، از یک طرف خوش‌حال بود که سایه‌ها مایک را با الکس ندیده‌اند و از یک طرف نگران مایک بود.
نگران بود الکس بلایی سر مایک بیاورد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
هرماینی

پوزخندی زدم که دستش رو بالا برد و خواست بزنه تو صورتم، بدون این‌که حالتم رو عوض کنم با لحن کنایه داری گفتم:
- چیه؟! هنوزم می‌خوای عقده‌هات و ضعفات رو این‌جوری نشون بدی؟ مثل وقتی که دست رو یه بچه‌ی چهارساله بلند کردی؟!
- ببند دهنت رو!
- نمی‌خوام، تو حتی انقدر جرئت نداری که بیای دستام رو باز کنی!
اولین قدمش رو برداشت که توی یک ثانیه در اتاق باز شد و قامت پسر قد بلندی پشت سر اورسلا پیدا شد؛ دستش بالا رفت و ماشه‌ی اسلحه‌ی توی دستش رو کشید.
صدای تیر رها شده توی اتاق کوچیکی که توش بسته شده بودم پیچید و مایک با قدم‌های تندش به طرفم اومد و شروع کرد به باز کردن دستام، درحالی که هول هولکی طنابای دور مچم رو باز می‌کرد پرسید:
- خوبی؟! حالت خوبه؟! هرماینی!
صداش توی سرم می‌پیچید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/7/20
ارسالی‌ها
928
پسندها
13,168
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
با به یادآوردن چند لحظه پیش صداش زدم:
- مایک!
همون‌طور که می‌دویید برگشت سمتم و پرسید:
- چی شده؟!
- الکساندر... چی گفت؟!
- الان وقتش نیست.
- می‌خوای چی‌کار کنیم؟ اگه بفهمن کار تو بوده بدبخت می‌شیم.
راهش رو عوض کرد و تو سکوت من رو دنبال خودش کشوند.
رسیدیم به یه در آهنی و زنگ‌زده.
مایک دستگیره رو کشید، در باز شد و من رو دنبال خودش مجدد کشید.
دوباره از توی جنگل سردراورده بودیم.
برگشتم سمتش و با حالت مشکوکی ازش پرسیدم:
- تو از کجا راه رو بلد بودی؟! اصلاً از کجا... .
قبل از این‌که حرفم تموم بشه، حرفم رو قطع کرد و بی‌توجه به سوالم، نگاه بی‌قرارش رو روی صورتم چرخوند و گفت:
- الکس... .
- چی؟!
- اون دنبال تو نبود.
- پس... قضیه چیه؟!
- اون توی ماموریته... ماموریتشم گیر انداختن گروه شدوزه.
منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا