• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان صاحبدلان | سارا رحیمی تبار نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sara.Rahimi tabar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3,190
  • کاربران تگ شده هیچ

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
قادر با چشم و ابرو آمدن منظورش را فهماند. با دیدن حالات قادر، چشمان گرد شده و متعجبش کم کم به شکل خطی صاف بین پلک هایش در آمد و گوشه چشم هایش چین خورد. لب هایش رفته رفته کش آمد و لبخندی عریض ، دندان هایش را به نمایش گذاشت. به ثانیه نکشید که صدای قهقهه ‌ی بلندش جای آن لبخند را گرفت. می خندید و سرش را به طرفین تکان می داد. قادر اندکی ترسیده به رفتار مجنون وار رئیسش نگاه می کرد. دیدش که چگونه سمت میز رفت و سیگاری که تنها یک کام از او گرفته بود را در جا سیگاری سرامیکی روی میز له کرد. تبلت سفید رنگ را بار دیگر از روی میز برداشت. این بار نگاهش آمیخته با تنفری عمیق بود. با خشم دندان به دندان سایید و گفت :
_ فکر می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
دوستانی که از قبل با داستان همراه بودن، صاحبدلان بازنویسی شده و برای اینکه خط داستانی براتون گیج کننده نباشه بهتره داستان رو از اول مطالعه بفرمایید.
سپاس
فصل دوم:

« اولین دیدار»

(17 سال قبل )
_ خانوم کوچولو چرا شیرت رو نمی‌خوری؟
نگاهی به پاکت مکعبی شیر انداخت؛ چینی به بینی‌اش داد و گفت:
_ شیر سفید دوست ندارم!
پرستار پشت چشمی برای کودک نازک کرد و زیر لب غر زد:
_...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دخترک شتاب زده به طرف تختش دوید و گفت:
_ نه زنگ نزنیا! عمو دکتر اگه بفهمه قولم رو شکستم ناراحت میشه!
لب برچید و خودش را به چپ و راست تکان داد و مثل آدم‌های خطاکار سرش را پایین انداخت و گفت:
_ آخه قول دادم از اتاق بیرون نرم!
یک تای ابرویش را بالا برد و با استفهام به دختر بچه خیره شد. به سمت مخالف چرخید و زیر لب گفت:
_ خوبه قول داده و اینطور بیمارستان رو متر می‌کنه!
همان لحظه قلبش تیر کشید و صدای آخ آرامش در فضا پخش شد. دلش می‌خواست همان موقع آن قلب درب و داغان را از سینه بیرون بیاورد و زیر پاهایش له کند! دستش روی قفسه سینه‌اش مشت شد و صدای خس‌خس نفس‌هایش در اتاق طنین انداخت. دخترک با چشمانی ترسیده، به اویی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
دخترک که از خنده‌ی پسر جرئت گرفته بود، خودش را کمی جلو کشید و گفت:
_ تو قلبت درد می‌گیره؟
لبخند روی لب‌های پسر ماسید و اخم همیشگی مهمان صورتش شد. نفس عمیقی کشید و بی حرف به دخترک نگاه کرد. این یک مشت ماهیچه کابوس زندگی‌اش بود و هر وقت بحثش به میان می‌آمد، کام همیشه تلخش، تلخ‌تر می‌شد. دست خودش نبود؛ دست و پنجه نرم کردن با این درد جا خوش کرده، صبر و حوصله از او ربوده بود.
اخم هایش دختر کوچک را می‌ترساند. پشت آن چشم‌های درشت و قیرگون جذبه‌ای بود که وقتی با نیمچه اخمش در هم می‌آمیخت، تصویری با ابهت از او می‌ساخت. دخترک از آن چشم‌های سیاه که با اخم و جدیت نگاهش می‌کردند، حساب می‌برد. درست مثل زمانی که مادر یا پدرش او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
چشمانش برق عجیبی از خوشی و شیطنت ساطع می‌کردند! برقی که مثل پرتوی کوچک نور به تاریکی زندگی میکائیل می‌تابید. با دیدن نگاه درخشانش، با لبخند نگاه مشکوکی حواله‌اش کرد و گفت:
_ مگه اون حبه‌ی انگور نبود؟
هر دو ابرویش را به نشانه نفی ، بامزه، بالا برد و جواب داد:
_ نچ اون حبه‌ی انگور بود؛ مامانش بزبز قندیه! من حبه قند بابام هستم!
_ یعنی اسم واقعیت حبه قنده؟
_ اوهوم! بابایی بهم میگه حبه قند بابا!
از ظواهر امر مشخص بود، دخترک نیم وجبی زرنگ‌تر از او از آب در آمده و قصد نداشت اسم واقعی‌اش را به میکائیل بگوید. لبخندش پر رنگ‌تر شد. این فسقلی کلاه سرش گذاشته بود! بدون آنکه اسم واقعی‌اش را گفته باشد، اسم او را از زیر زبانش کشیده بود. آخر حبه قند هم اسم آدمیزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا