• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان صاحبدلان | سارا رحیمی تبار نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sara.Rahimi tabar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3,188
  • کاربران تگ شده هیچ

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
دیگر نه خبری از عصبانیت ابتدای صحبت هایش بود، نه خبری از لوده‌گری‌های همیشه‌اش، آرام و جدی حرف می‌زد. کلافه ساندویچی که هنوز به نصفه نرسیده بود را در بشقاب پرتاب کرد و به عقب تکیه داد.
_ درست و غلظ زندگی خودم به خودم مربوطه اینو که دیگه می‌دونی! کِی تصمیم غلطی گرفتم که الان به درستی تصمیمم شک داری؟
فریبرز با خونسردی سری تکان داد و گاز نسبتاً بزرگی از لقمه‌ی پرملات نون و پنیر و گردویش زد. بساط صبحانه‌های وطنی‌شان همیشه به راه بود! حتی نگاه عاقل اندر سفیه میکائیل هم نتوانست در او تاثیری بگذارد. نمی‌دانست دم خروسش را باور کند یا قسم حضرت عباسش را! نه به آن شروع حماسی که همان یک لقمه را زهرمار میکائیل کرد و منتظر بود سخنرانی قرایی تحویلش دهد؛ نه به حالا که بیخیال و دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
با یادآوری حرف فریبرز، به عادت همیشه، گوشه لبش کمی بالا رفت و به اصطلاح خودش خندید. کاش کسی می‌دانست زمستانی که شاید به ازای یک فصل و چند ماه خودش را مهمان این شهر می‌کند؛ سالیان طولانی است که در قلب و روح او رخنه کرده و خیال رفتن ندارد.
نفس عمیقی کشید و بازدمش بخار سفید رنگی شد که از گلویش بیرون آمد و در هوا پخش شد. ابرهای سفید ، باریدن را از سر گرفته بودند و دانه‌های برف به آرامی از دل آسمان پایین می‌ریختند. سرش را بالا گرفت و نیم نگاهی به آسمان انداخت. نمی‌دانست در آن پهنه‌ی بی‌کران و یکدست به دنبال چه می‌گشت؟ شاید یک نشانه ... یک اشاره که او را دلگرم کند به رفتن، دلگرم کند که بار سفر از این دیار غربت ببند و باز هم به دیار خودش برگردد. ریشه هایش را از آب و خاکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
جواب پیرمرد را تنها با تکان دادن سر داد . با قدم هایی آرام راستای خیابان را در پیش گرفت. حیف فریبرز نبود، وگرنه به او می گفت :« جای اون کله‌ی هندونه ایت، زبونت رو تکون بده!» اما دست خودش نبود، کم حرف می‌زد؛ حرف‌های تلنبار شده‌ی روی قلبش آنقدری بود که جرئت حرف زدن نداشت. در این سال ها افسار زبانش را آنقدر محکم در دست گرفته بود تا مبادا سرکشی کند! می‌ترسید از روزی که این حرف‌های نگفته بلای جانش شوند. می‌ترسید از روزی که این سد سکوت بشکند و عالم و آدم را در سیلاب حرف های به بند کشیده اش غرق کند...
- مغازه من همینجاست!
متوجه نشده بود کِی و چگونه طول خیابان را پیموده و به انتهای آن رسیده است. گردن کشید و اطرافش را از نظر گذارند. درست مقابل یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
نگاه غریبی به دستان چروکیده‌ی زن انداخت. چند سال بود که از گرمای دستان مادرش محروم بود؟ آخرین چیزی که از او و چشمان مهربانش به خاطر داشت به دوران کودکی‌اش بر‌می‌گشت. اصلا به خاطر نبودن او بود که قید همه چیز را زد و مهاجرت کرد. به خاطر نبودن او بود که نگاه ترحم انگیز دیگران سمتش نشانه رفت و ... . فقدان نبودن انسانی به اسم " مادر" در جای جای زندگی‌اش بیداد می‌کرد. نفهمید چه شد، اما ناخودآگاه دست دیگرش روی دست چروکیده زن نشست و یکی از همان لبخندهای نادرش را به لب آورد.
- باعث افتخاره!
به خودش آمد. لبخندی که عمر بودنش شاید به اندازه‌ی چند ثانیه بود، روی لبش خشکید و محو شد. خدا امروزش را به خیر بگذراند. روزی که شروعش با آن خواب های درهم و برهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
با گفتن این حرف، فنجان قهوه را بالا آورد و جرعه ای کوچک از آن نوشید. طعم تلخ آن در جانش نشست و داغی مطبوعش در یاخته یاخته‌ی بدنش پخش شد. هیچ کس جز خودش و خدای بالای سرش نفهمید که درد تلنبار شده در گلویش را با این قهوه پایین فرستاد. چرا همه چیز و همه کس آن روز کمر به زنده کردن احساساتی بسته بودند که سالیان سال در خودش کشته بود؟
با قرار گرفتن جعبه‌ی چوبی کوچکی در مقابلش، دست از افکار شکنجه آورش کشید و متعجب به آن خیره شد. نگاهش از روی جعبه که با منبت کاری زیبا، چشم نواز تر شده بود، سمت ایزابل کشیده شد که با مهربانی به او نگاه می کرد.
- این چیه؟
- بازش کن!
کلید طلایی کوچکی که ایزابل به طرف دراز کرده بود را از میان دستان پیر و چروکیده اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sara.Rahimi tabar

Sara.Rahimi tabar

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
24/5/22
ارسالی‌ها
72
پسندها
771
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
- گفتی ننه باباش کی ان؟
- هومان درستکار، جراح قلبه ، پرستو درستکار هم خونه داره قربان
زیر لب زمزمه کرد:
- هومان درستکار... هومان درستکار ... هومان و پرستو ... هومان و پرستو
رو به قادر کرد و پرسید:
- عکسی ازشون داری؟
قادر سرش را تکان داد و با احتیاط کنارش ایستاد. با انگشت اشاره چند عکس را جابه جا کرد تا به تصویر مد نظرش رسید. یک عکس خانوادگی که مشخص بود برای جشن فارغ التحصیلی دخترک است.
عکس را بزرگ کرد و با دقت چهره هایشان را از نظر گذراند. انگار در یک لحظه غبار خاطرات کهنه اش برداشته شد، چون با لبخندی پلید و حریص به عکس خیره شده بود. لبخندش به قهقهه‌ای بلند تبدیل شد. قادر با نگاهی ترسیده به حرکات مجنون وار رئیسش نگاه می‌کرد، اما او که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sara.Rahimi tabar

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا