• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه تهی‌آغوش | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 3,756
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
فصل دوم:
«من و تو پنجره‌های قطارِ در سفریم
سفر مرا به تو نزدیک‌تر نخواهد کرد»
- فاضل نظری


زندگی شبیهِ سفر بود، مگر نه رَسام؟!
و من داشتم با دست‌های خودم، با چشم‌هایی که می‌دید اما نمی‌خواست ببیند و پاهایی که تندتند قدم برمی‌داشت تا به انتها برسد، این سفر را خراب می‌کردم. داشتم با گذراندنِ روزهایی که زیادی یک‌نواخت به نظر می‌رسید، خودم را از تجربه‌ی هیجان‌ها و قهقهه‌های بلند بی‌نصیب می‌گذاشتم. داشتم این مسیر را طی می‌کردم، بدونِ آن‌که حتی به پیرامونِ خویش نگاه بیندازم.
آن روز هم داشت می‌گذشت، با فکر به این‌که موضوع مقاله‌ای که می‌خواستم بنویسم چه باشد! در اتوبوس نشسته بودم و سایتِ آمار ایران را چک می‌کردم و مردمک چشم‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
این دومین و شاید آخرین‌باری بود که تو را می‌دیدم. تو، ناشناخته‌ای بودی که شاید روزی نقشش در زندگی‌مان پررنگ می‌شد و به همان سرعت هم دوباره تبدیل به یک مجهول می‌گشت.
کسی چه می‌دانست چرا پس از تعویض لباس‌هایم، باز هم در اتاق مانده‌ و حتی دیگر حس کنجکاوی هم مشوقی برای خروج نبود؟ چرا دعا دعا می‌کردم زودتر حرف‌تان تمام شود، خداحافظی کنی و بروی؟ چرا داشتم فرار می‌کردم؟
قطعاً چشم‌های ریزشده‌ات که قصد داشتند متهمم کنند که دروغ به هم بافته‌ام، بی‌تأثیر نبودند. قطعاً ابروهای پیوندیِ بالارفته‌ و کنجکاوی‌ات برای فهمِ دلیل دروغ گفتنم بی‌تأثیر نبود و من چه پاسخی داشتم که بدهم؟!
سرونازِ آرام، آن لحظه که به تو گفته بود «نظافت می‌کند»، شرور شده و چیزی در هوا پرانده بود که از قضا، خیلی زود هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
هر چه نباشد، من بابایم را بهتر از تو می‌شناختم. او تحمّلِ کسانی که آرامش را از او می‌ربودند، نداشت ولی از جوان‌های مُصر و کاربلد خوشش می‌آمد. این‌طور بگویم بابای من کسانی که «نه» را آخرین جواب نمی‌دانستند و تلاش می‌کردند تا شرایط را تغییر دهند، تحسین می‌کرد.
زبانش می‌گفت «نه» و «اما» و «اگر» در جملاتش نمود پیدا می‌کرد، ولی پاسخ دلی‌اش این بود به تو اجازه دهد تا اوضاعِ نابه‌سامانِ خانه‌تان را سامان بدهی.
نهایتاً هم همان شد که تصورش را می‌کردم، چرا که بابایم به تو یک شانس داد تا خودت را از باتلاقِ سختی‌ها که در آن افتاده بودی، نجات بدهی! این شد که از جا برخاستی و قرار ملاقاتی مبنی بر تنظیم قراردادی جدید، ترتیب دادی و پس از تشکر از بابا سهرابم، قصد کردی بروی.
لحظه‌ی آخر، مرا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***

بابا می‌گفت مامانم دوست‌دارِ رُزها بود و هر روز، گل‌فروشی‌ می‌رفت و شاخه‌ای گل رُز برای خودش می‌گرفت. انگار مامان مرجانم، از رُزها خاطره‌ی خوبی داشت که چنین می‌کرد.
وقتی از بابا پرسیدم چرا تو برای او رُز نمی‌گرفتی، با پاسخش یکّه خوردم:
- آدم یه چیزهایی رو دوست داره، فقط بخاطر این‌که بعضی خاطره‌ها رو براش زنده می‌کنه... من تو خاطراتی که مامانت دوست داشت، جایی نداشتم بابا.
برای من، مامان شبیهِ تصویری بود که هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شد و جز کسی که به بابای دوست‌داشتنی‌ام ظلم کرده، تصوری از او نداشتم.
من بارها از خود پرسیده بودم، چرا مامان پشیمان شد و تصمیم گرفت هیچ‌گاه به بابا مهر نورزد و مگر بابا چه بدی‌ای در حقش کرده بود؟! و انگار آن روز، قرار بود به جوابِ سؤالاتِ درونِ ذهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
من سروناز بودم، می‌‌ایستادم، خودم را نمی‌باختم و آن لحظه هم آن‌قدری خوش‌بین و مطمئن به نظر می‌رسیدم که سؤالِ او، باعث نمی‌شد به هم بریزم.
- خاله، اونی که ازش حرف می‌زنی بابامه! به قول خودت، من رو بزرگ کرد! توقع داری زنی رو که کمرنگ بود تو همه‌ی روزهای گذشته‌م، به بابا سهرابم که هر وقت زمین خوردم خاک رو لباسم‌و تکوند، ترجیح بدم؟!
چشم‌هایم را بستم، تار موی مشکی‌ام را داخلِ شال سبزم دادم. نگاه گرفتم از تصویر مادرم و نامِ حک‌شده‌اش. حالا کیفم را از روی زمین بلند کردم و به قصدِ فرار از مهلکه، قدم اول را برداشتم و همان حین گفتم:
- مراقب خودت باش.

بازویم کشیده شد توسطِ اویی که بینِ ابروهای نازُکش چین افتاده بود. چشم‌هایش، حرف‌ها داشت برای گفتن و گویا من این آتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
حرف‌های بابا در سرم رژه می‌رفت و اجازه نمی‌داد حقیقتِ روبه‌رویم را خوب ببینم:
- مادرت‌‌و تو گل‌فروشی دیدم، سروناز. همون موقع، به خودم گفتم ننه بابام باید بیان خواستگاریِ همین دختر.
حرف‌های خاله، با داستان‌های پدرم فرق می‌کرد. قهرمانِ قصه‌هایم، بابایم که همواره می‌خواستم کسی شبیهِ او در زندگی‌ام ظاهر شود، انگار داشت خاکستر می‌شد.
- چشم‌های مرجان اون‌قدر کور بود که حتی وقتی ایرج دوباره رفت زندان، پاش رو تو یک کفش کرده بود که منتظرش می‌مونه. این بین‌ها با دوستِ ایرج، یعنی پدرت، آشنا شد و از طریقِ اون، از ایرج خبر می‌گرفت.
این‌جایش که رسید، غمِ عظیمی روی سینه‌ و قامتِ نحیف و لاغرش سنگینی و او را وادار کرد بدونِ توجه به خاکی شدنِ چادرش، روی زمین بنشیند.
- مامانت مُرد، همون‌جا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
مدتِ زیادی را با دروغ‌ها زندگی کرده بودم و به چیزهایی که نباید اعتقاد داشتم. در نظرم زیادی احمق بودم که دنیا را با عینکی که بابا برایم ساخته بود می‌دیدم و همین فکر، عذاب‌آورتر از سوختنِ درجه سه بود.
به خود که آمدم، روبه‌روی مغازه‌‌مان بودم. بابا پشتِ صندلی نشسته بود و محسن، شاگردش، مشتری‌ها را راهنمایی می‌کرد. او دوست نداشت حینِ کار، مزاحم شوم و حالا انگار قانون‌شکنی در خونِ سروناز جریان داشت.
حتماً که او هم متعجّب شده بود، وقتی مرا آن‌جا می‌دید؛ چرا که از پشتِ میزش بلند شد و سمتم آمد. نگاهِ محسن روی ما بود اما با تذکرِ بابای جدی‌ام، سرِ کارش برگشت و رفت تا سایز کفشی را که مشتری مدنظر داشت بیاورد.
- دخترم (هم‌زمان دستش را روی بازویم گذاشت) چی شده؟
چه نشده بود؟ دست‌هایم چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
آهای خبردار✨


- دروغ گفتی... (بغض داشتم) تنها کسی بودی که بهش اعتماد داشتم... .
نگاهت چرا آن‌گونه بود؟ نگاهِ تو، از نگاهِ بابایم هم ترسناک‌تر بود. پر از سرزنش و اما و اگر به‌نظر می‌رسید. هیچ انعطافی در آن‌ نبود و انگار داشتی از دل و جان به من پیام می‌رساندی که بی‌انصاف‌ترین آدمِ دنیا هستم.
و من باید چه می‌کردم، جز آن‌که تو و بابا را پشتِ سر جا بگذارم و تمایل نداشته باشم توضیحی بشنوم؟
رَسام، قلبِ من پاره‌پاره بود و حسِ مزخرفی به سراغم آمده بود. حتی بابا را آن‌قدر که خودم را سرزنش می‌کردم، متهم نمی‌نمودم. عادتِ من بود، سرزنشِ خودم! سرزنشِ خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
عقربه‌ها جلو می‌رفتند، زمان می‌‌دوید و اشک‌های مرا اما نمی‌توانست بدزدد. گویا خسته شده بودم از سرو بودن و آن‌جا، اولین‌‌باری بود که این موضوع محکم به صورتم کوبیده شده بود.
صبح شده بود که تصمیم گرفتم از خانه‌ی خاله‌ی چکامه که آن‌جا زندگی می‌کرد، به خانه‌ی خودمان بازگردم. آدم هر کجا برود، باز به آغوشِ خانه‌ی خودش باز می‌گردد.
می‌خواستم حالا که خاله‌ام همه‌چیز را گفته، بابا مُهر تأیید بزند و اما بعدش... نمی‌دانستم! شاید همه‌چیز تغییر می‌‌نمود. فکرش هم مرا ناامید می‌کرد؛ پس طبیعی بود با تمام وجود آرزو کنم بابا به دفاع از خود برخیزد و همه‌ی گفته‌های خاله را تکذیب کند. آن‌وقت قول می‌دادم باز دخترِ خوب او باقی بمانم که هرگز پدرش را ترک نکند، حتی اگر عاشق شد. قول می‌دادم شبیهِ کوزت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
فصل سوم:
«گفت: شما عاشق شده‌اید بر کسی که بر شما عاشق شده است؟
و گفت: آدمی عاشق است بر شقاوتِ خویش.»
- تذکره الاولیاء


حالِ پرنده‌ای را تجربه می‌کردم که بی‌کَس و تنهاست در یک قفس. انگار آخرین بازمانده‌ی جنگلِ پر از درخت بودم؛ تنها سرو!
و تو... رسام... .
دانه می‌دادی، این پرنده را! آب می‌رساندی این درخت را!
برای منی که آن روز، نه خانواده‌ی مادری‌ام را داشتم که دستم را سمت‌شان دراز کنم تا در آغوش بکشند تنِ خسته‌ام را و نه خانواده‌ی پدری‌ام که از بارِ روی دوشم کم کنند، حضورِ تو زیادی باارزش به نظر می‌رسید.
تنهایی هنوز هم به من دهن‌کجی می‌کرد اما یکی مثل تو بود که بی‌موقع، سر برسد و بپرسد چیزی خورده‌ام یا خیر؟!
بابایم حالَش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا