- تاریخ ثبتنام
- 13/1/18
- ارسالیها
- 1,211
- پسندها
- 16,576
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 24
- سن
- 20
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #51
شانه بالا انداختم. چه اهمیتی داشت که مرا به خاطر داری یا خیر؟ حالَت از همهچیز برایم مهمتر بود، آنقدری که به منطق، غرور، رؤیاها و تصمیمِ چند ماه قبلم فکر نکنم. درست است که پیش از این هم از تو بیخبر بودم اما حداقل در تصوراتم فکر میکردم که خوب هستی، البته اگر کاری که با تو کرده بودم را نادیده میگرفتیم.
موبایلم را برداشتم و بیهیچ درنگی، شمارهات را گرفتم. وقتی به جای صدای تو، شنیدم که مشترکِ مورد نظرم در دسترس نیست، فکر کردم همهی امیدهایم به ثانیه نکشیده، دود شد و به هوا رفت. بغضم را قورت دادم و روی مبل نشستم.
نفسم تنگ شده بود و بابا هم بازنگشته بود که بدونِ در نظر گرفتن واکنشش، بپرسم تو را دیدهاست یا نه؟ اصلاً چگونه بودی؟ چگونه اوضاع خانهتان، حالِ نااحوالِ رها را بهتر...
موبایلم را برداشتم و بیهیچ درنگی، شمارهات را گرفتم. وقتی به جای صدای تو، شنیدم که مشترکِ مورد نظرم در دسترس نیست، فکر کردم همهی امیدهایم به ثانیه نکشیده، دود شد و به هوا رفت. بغضم را قورت دادم و روی مبل نشستم.
نفسم تنگ شده بود و بابا هم بازنگشته بود که بدونِ در نظر گرفتن واکنشش، بپرسم تو را دیدهاست یا نه؟ اصلاً چگونه بودی؟ چگونه اوضاع خانهتان، حالِ نااحوالِ رها را بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش