• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 121
  • بازدیدها 5,928
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
با اینکه تقریباً توی کابوس‌هام داشتم نفس می‌کشیدم؛ اما در عین حال به طور عجیبی احساس سبکی و آرامش داشتم. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود. دیگه چیزی واسه پنهان کردن نداشتم؛ اما هنوز غمگین بودم.
همون‌طور که داشتم وسایلم رو دونه‌دونه توی چمدون می‌ذاشتم آروم اشک می‌ریختم. می‌دونستم که دختر کوچولوی عزیزم داره از یه جایی منو تماشا می‌کنه، می‌دونستم اون خوشحاله؛ چون دیگه از پدرش کینه به دل نداشتم.
آیدا همیشه شهریار رو دوست داشت، حتی همون روزها هم من گاهی از این رشته محبت بین اون‌ها شگفت زده می‌شدم. انگار جاذبه هم‌خونی واقعاً همون‌جوری که می‌گفتن وجود داشت و حتی بعد از مرگ آیدا هم توی تمام خواب‌ها و کابوس‌هام اون دلتنگ و دلواپس شهریار بود. حالا مطمئن بودم که روح کوچولوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
برای یک لحظه احساس کردم تنهاترین آدم روی زمینم. برای هیچکس رنجی که من برده بودم مهم نبود. برای هیچکس اهمیت نداشت من چه دردی رو تحمل کرده بودم، بار چه غمی رو روی شونه‌های نحیف کودکانه‌ام کشیده بودم. حتی شهریاری که ادعای عشق و دوست داشتن داشت هم برای یک لحظه هم نتونسته بود این درد رو تحمل کنه. به جای اين‌که از من دلجویی کنه منو رها کرد و رفت. تازه طلبکار هم بود.
به چهره هولیا که بصورت احمقانه‌ای داشت نگاهم می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- نکنه فکر می‌کنی همه چی تقصیر من بود و من شهریار نازنینت رو مجبور کردم اون بلا رو سرم بیاره؟ دلت خوشه؟ به جهنم که دوستش داری. فک کردی برام مهمه؟
قیافه هولیا دیدن داشت به تته‌پته افتاد و گفت:
- ینی چی این حرفت؟
بلند شدم و روبروش ایستادم و با خشمی که فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
شهریار

هیچ‌وقت این روی زندگی رو ندیده بودم. من همیشه به خیال خودم درست زندگی کرده بودم همیشه سعی‌ام بر این بود که دلی رو نرنجونم یا آزاری به کسی نرسونم. من برای خودم خطوط قرمز زیادی داشتم. همیشه دنبال این بودم که بتونم خیری به آدم‌ها برسونم. هر چند در خفا. اما حالا چی شده بود؟ این مصیبت از کجا سرم آوار شده بود؟ نمی‌تونستم این حجم از بیچارگی رو هضم کنم. نمی‌دونستم برای فرزندی که از دست داده بودم ماتم بگیرم؟ برای اینکه حتی نفهمیده بودم آیدای زیبا دختر خودمه باید عذادار باشم؟ برای رنجی که به دلآرام تحمیل کرده بودم خودم رو سرزنش کنم؟ یا باید با خشمی که از پنهان‌کاری دلآرام داشتم کنار بیام. تمام دیشب رو کنار مزار آیدا کوچولو بودم و خدا می‌دونه تا صبح ضجه زده بودم. وقتی آفتاب شروع به بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
غلطی زدم تا بلند بشم که آرنجم خورد به بطری که کنارم بود و اون رو نقش بر زمین کرد. و همین اتفاق ساده که تا قبل از این می‌تونست باعث خنده‌ام بشه چنان اعصابمو به هم ریخت که بطری رو از روی زمین برداشتمو محکم به دیوار روبرو کوبیدم که با برخورد به تابلوی روی دیوار هردو با صدای بدی شکستن و رو زمین افتادن.
با این صدا تسایف وارد اتاق شد و با دیدن صحنه متعجب نگاهم کرد و بعد با لحنی که تا قبل ازین ازش نشنیده بودم گفت:
- چی شده مرد؟ اوضاع در چه حاله؟
هر چند گویا خودش جواب منو از قبل می‌دونست. جواب سؤالش چهار حرف بود:
- خراب!
تقریبا فریاد زدم.
- اینجا چه غلطی میکنی؟ وقتی درو باز نمی‌کنم باید گورتو گم کنی بری!
سرشو تکون داد و با پوزخند گفت:
- بدجور مختو به باد دادی. خدا بهت رحم کنه.
نفسمو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
من روی تخت ولو شدم و تسایف روی لبه تخت نشست. سکوت عجیبی تو اتاق حکمفرما بود. مثل اینکه بالاخره تسایف تصمیم گرفته بود یکم جدی باشه. اون آهی کشید بعد دستشو توی جیب کت چرمش کرد و پاکت سیگارشو بیرون آورد و بدون اینکه نگاهم کنه آهی کشید و گفت: - بهم گفت ببرمت پیش متخصص قلب.
اولش متوجه نشدم چی میگه. اون سیگارو روشن کرد و به سمتم گرفت. نگاهش غمگین بود. سیگار رو بدون حرف ازش گرفتم اون ادامه داد:
- دختره رو میگم، گفت باید یه متخصص قلب ببیندت.
پک عمیقی به سیگار زدم و هیچی نگفتم. اونقدر به نظرم اوضاع مسخره و مزخرف بود که حتی زبونم توی دهنم نمی‌چرخید کلامی درباره وضعیتی که توش بودم حرف بزنم. دلآرام قلبمو تکه تکه کرده بود بعد سفارش کرده بود برم پیش متخصص قلب! خنده دار بود. متخصص قلب چه غلطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
ده ماه بعد
به تصویر سونوگرافی روی مانیتور زل زده بودم دکتر گومز متخصص زنان کلینیک هم کنارم ایستاده بود و با صدای آرومی گفت:
- حدسم درسته، اینطور نیست؟
نگاهش کردم و سری تکون دادم و گفتم:
- متاسفانه آره. ناهنجاری دست و پاها کاملا مشهوده.
گومز نفسشو بیرون فوت کرد و گفت:
- خدایا ازین قسمتش متنفرم.
کاملا حس و حالشو درک می‌کردم. دادن خبرهای بد واقعا یکی از بدترین قسمت‌های شغل پزشکی بود. با اکراه تعارف زدم:
- میخای من برم بگم؟
اون سرشو تگون داد ک گفت:
- نه کار خودمه.
دوباره به جنین کوچیک توی مانیتور زل زدم. جنینی که بصورت ناجوانمردانه‌ای نابهنجار بود. و مشخص نبود چه آینده‌ای در انتظارشه.
نفسمو به بیرون فوت کردم و یه نگاهی به ساعت انداختم. شیفتم رو به اتمام بود. از اتاق که خارج شدم گومز رو تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
می‌دونستم روابط بیانکا با عموش خیلی بد بود و تمام مشکلاتش زیر سر همین عموی بدجنسش بود. دست خودم نبود وقتی سرش فریاد زدم:
- چه بلایی سرش آوردی؟
اون که حسابی جا خورده بود سریع صورتش متعجبش رو جمع کرد و همون نقاب خونسرد و ترسناکش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- مواظب رفتارت باش!
و بعد چرخید و به سمت در خروجی رفت و قبل از بیرون رفتن اضافه کرد:
- جلوی در منتظرتم.
وقتی از اتاق خارج شد رامین صداش و کمی پایین اکرد و گفت:
عقلت رو از دست دادی؟ میدونی اون کیه؟
با خشم گفتم:
- هر کی که هست، معلوم نیست چه بلایی سر دختر بیچاره آورده.
رامین نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
- اون کاری نکرده. بیانکا رو دزدیده بودن و به سختی تونسته پیداش کنه.
وقتی رامین قضیه دزدیده شدن بیانکا رو مطرح کرد تمام وجودم پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
اتومبیل از محیط شهری خارج شد و وارد جاده شد. کم کم تعداد خونه‌های اطراف کم شد و ما درون تاریکی جاده حرکت می‌کردیم تا بالاخره به یه عمارت خیلی بزرگ ویلایی رسیدیم. هوا اونقدر تاریک بود که من نمی‌تونستم درست و حسابی اطراف رو تشخیص بدم. راستش برام اهمیتی هم نداشت الان فقط تو فکر بیانکا بودم و دیدنش.
از در آهنی بزرگی وارد شدیم و یک مسیر نه چندان کوتاه رو طی کردیم و جلوی عمارت ایستادیم. راننده زودتر پیاده شد در رو برای انریکو و بعد من باز کرد. هوا چند درجه سردتر بود و باعث شد من به خودم بلرزم. پله‌های سرسرا رو بالا رفتیم و وارد شدیم. داخل عمارت هم مثل بیرونش مرموز بود. و به طور عجیبی ساکت. انریکو جلوار از من راه افتاد و گفت:
- دنبال من بیا.
من این مرد رو زیاد ندیده بودم، چیزی ازش بیاد دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
لبه تخت نشستم و همونطور که هنوز تو بهت بودم گفتم:
- چی شده بیانکا؟ اینجا جه خبره؟
اون با چشمهایی نگران و پر از غم به در ورودی اتاق نگاهی انداخت و گفت:
- انریکو کجاست؟
منم مسیر نگاهشو گرفتم و به همونجایی که اون داشت نگاه می‌کرد خیره شدم و گفتم:
- منو تا دم در همراهی کرد.
منو نگاه کرد و گفت:
- از من خیلی ناراحته؟
تعجب کردم از کی تاحالا نظر انریکو برای بیانکا مهم شده بود؟ انریکو عموی بیانکا و رئیس خانواده کاوالی بود. کسی که همیشه با بیانکا مشکل داشت. بعد از مرگ پدر بیانکا اون جوانترین پدرخوانده‌‌ای بود که مافیا به خودش دیده بود در واقع بعد از مرگ پدر بیانکا این جایگاه رو بدست آورده بود. اما به طور عجیبی از بیانکا خوشش نمی‌اومد. می‌دونستم جریانات پیچیده‌ای این میان در جریانه که من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
انریکو تقریبا عصبانی بود وقتی گفت:
- تو فقط دنبال این هستی که برخلاف حرف من عمل کنی. بخاطر لجبازیای تو من تا کی باید تاوان پس بدم.
بیانکا روی زانوهاش بلند شد و با خشم گفت:
- تو داری خواهر کوچولوی منو با دستای خودت بدبخت می‌کنی توقع داری من سکوت کنم؟ چون می‌خوام ازش دفاع کنم شدم ‌یه احمق لجباز؟ کاری که تو باید انجام‌ بدی رو من دارم‌ انجام میدم.
انریکو با کلافگی نفسش رو از بینی‌ش بیرون داد و گفت:
- برای بار هزارم این تصمیم بخاطر خانواده‌س.
بیانکا فریاد زد:
- خانواده؟ میخای خواهر هیجده ساله من با مردی که حداقل پونزده سال ازش بزرگتره ازدواج کنه و میگی بخاطر خانواده‌س؟ کدوم خانواده؟ نکنه اون جزوی از خانواده حساب نمیشه. یا اینکه خانواده فقط تویی و بقیه فقط باید از تو مواظبت کنن.
انریکو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا