• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,863
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
آن‌روز پرونده‌ی جدیدی مربوط به یک قتل در یک ساختمان ویلایی واقع در غرب اهواز به دست مهدی رسید. خبر قتل را ساعت ده صبح به آن‌ها داده بودند و او تا به حال که ده شب بود درگیر جست‌وجو و بازرسی محل قتل و گردآوری اطلاعات قتل و شاهدین و مدارک بود. با اینکه هنوز خیلی کارها داشت که باید انجام می‌داد؛ ولی مجبور بود برای استراحت به خانه برگردد. سرش درد می‌کرد و جان می‌داد تا یک دل سیر بخوابد یا حداقل پنج دقیقه پلک‌هایش را روی هم بگذارد. این فکر بعد از دیدن دوباره‌ی فربد جلوی درب خانه به ذهنش رسید.
فربد هنوز در را نبسته بود که او را دید. موتور خاموش بود و مهدی با کشیدن دسته‌ی سکان آن آرام‌آرام جلو می‌آمد. فربد از در کمی فاصله گرفت و ابروهای پهن عقابی‌اش را به شدت در هم کشید. این حالتش یعنی حرفی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
مهدی چشم‌هایش را باز کرد و چهارزانو سرجایش نشست. با انگشت‌های شست و اشاره‌اش گوشه‌ی چشم‌هایش را مالید و به صورت حامد نگاهی انداخت. در چشم‌های حامد نگرانی خالص را می‌دید. با همان صدای آرام و همیشگی‌اش که حتی همان خش چند لحظه‌ی پیش را هم نداشت به حرف آمد:
- حامد، می‌دونی یه چیزی هست که باید بهت بگم.
حالا حامد سراپا گوش شده بود:
- ببین یه چیزی هست که بهش می‌گن اعتماد. من تا حالا مأیوست نکردم، تا حالا پشتت رو خالی نکردم، تا حالا یه‌بارم نشده من کاری بکنم که تو فکر بکنی من آدم بی‌خودیم واسه اعتماد کردن. می‌دونی خودت هر کاریم که تا حالا کردی من صدام روت بالا نرفته. فقط بهم بگو اینطوری هست یا نه؟
قلب حامد در سینه‌اش به آرامی در حال ایستادن بود. هر چه که گفته بود حقیقت داشت. حس بدی درمورد چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
مهدی هم ترسید و قلبش از شنیدن این حرف در سینه‌اش فرو ریخت. پوزخندی روی لب‌های باریک حامد نشست و طعنه زد:
- بعیدم نیست بفهمی بی‌خیال برادریمون بشی.
مهدی دستی به ته‌ریش‌هایش کشید و کلافه «لااله‌الاالله»ی زیر لب زمزمه کرد. نگاهش را بی‌هدف در هال گرداند و بعد دوباره به چشم‌های سرخ شده‌ی حامد داد:
- از دست تو! میگم بگو آدم کشتم، بعد تو میگی بی‌خیال برادریمون میشم؟ چته؟ توهم زدی؟ این پسره خونده تو گوشت ترسوندتت، نه؟ تو منو نمی‌شناسی؟ من کی تا حالا بالا چشمت ابرو بهت گفتم؟
حامد سرش را بالا گرفت و میخ چشم‌های سیاه شده از سرخی مهدی شد و با لحن گزنده‌ای که در انتها و عمق هر کلمه‌اش بغض نهفته بود، بی‌مقدمه گفت:
- حتی اگه بدونی ما واقعاً برادر نیستیم؟
چطور این موضوع را فراموش کرده بود؟ تحت حمایت او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
بچه‌‌ شده بود و مثل بچه‌ها بهانه می‌گرفت. مهدی فشار دیگری به شانه‌اش وارد کرد تا او را ساکت کند:
- بابات آدم خوبی بود. اون هیچ‌وقت آدم بدی نبود و هیچ کار بدیم نکرد.
حامد سرش را بالا گرفت و با چشم‌های سرخ از اشکش به او نگاه کرد:
- ولی اون بود که تو رو دزدید، اون بود که پدر و مادرت رو کشت.
مهدی خودش را عقب کشید:
- حامد، اون نبود. من تو ماشین بودم، با دوتا چشمام قاتل رو دیدم. بابات فرشته‌ی نجات من بود، اگه بابات نبود الآن منم مرده بودم. اون مرد خوبی بود.
صدای حامد وقتی دوباره لب باز کرد می‌لرزید:
- پس چرا تو رو نبرد خونه‌ت؟
اینبار مهدی به خنده افتاد:
- خیر سرت باباته ها! چه هر کاریم می‌کنه محکوم بشه. ببین اگر منو برمی‌گردوند، اونا منو می‌کشتن. حتی باباتم می‌کشتن. اونا تهدیدش کردن، چاره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #115
لبخند نیم‌بند حامد بزرگ‌تر شد. مهدی همین بود، آدم بی‌خیالی که مُرده‌ها را به حال خودشان رها می‌کرد. هیچ وقت نبش قبر نمی‌کرد. لبخند مهدی کمرنگ شد و حرصی گفت:
- ولی دوست دارم خفه‌ت کنم، چند روزه هی میگم چه غلطی کردی که من خبر ندارم؟ داشتم پیگیر پاسپورت می‌شدم تا از کشورم خارجت کنم.
حامد بعد از مدت‌ها با خیالی آسوده نفس عمیقی کشید. مهدی همه چیز را آسان می‌کرد، دیو گرسنگی و بی‌کسی و حتی چیزی مثل این کابوس را هم کوچک و ناچیز می‌کرد:
- من نمی‌دونم این ستایش کیه؛ ولی این اواخر یکی دیگه از دختر عموهام به اسم «ثنا» دم‌پرم می‌پلکه. درباره‌ی اون یه چیزایی یادم میاد، اونم همین حرفایی که تو می‌زدی رو می‌گفت. یکی این وسط همه زورش رو زده که همه چیز گردن مامان و بابا بیفته.
و روی بالشت حلقوی و نرمش لم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #116
چشم‌های حامد گرد شد و خیره به نگاه منتظرش حیرت زده لب زد:
- چی میگی واسه خودت؟ مگه الکیه؟
مهدی باز اصرار کرد:
- ببین فقط یه مدت کوتاهه. باور کن، یکم کارام رو راست و ریس کنم، حله.
وقتی متوجه تغییری در حیرت حامد نشد، ادامه داد:
- اینا حوصله می‌خوان تا بتونم بهشون رسیدگی کنم. تو که کریمی رو می‌شناسی، من این پرونده رو به موقع بهش نرسونم تمومم.
حامد دستی به موهای کوتاه و سیاه پشت سرش کشید:
- ولی مگه تو نگفتی اون دختر عموت «ثنا» تو رو شناخته؟
دلش نمی‌آمد به او جواب رد بدهد؛ ولی شاید می‌توانست اینطور این دیوانگی را از سرش بیرون کند. لبخندی کوچک به روی لب‌های خطی مهدی نشست و چین‌های ریزی روی پیشانی آفتاب‌زده‌اش شکل گرفت:
- اون رو خودم درستش می‌کنم. باید سر فرصت پرونده رو هم باز کنم. می‌دونی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #117
نفسی گرفت و چند بار با کف دست به سطح سرد و فلزی در کوبید. طولی نکشید که در خانه به رویش باز شد. مهدی با گرم‌کن طوسی و تیشرت آبی مقابلش بود. لب‌های ثنا تقریباً آویزان شد و در دلش گفت:
- تو این سرما یخ نمی‌زنی؟
صدای مهدی او را به خودش آورد:
- بلیط می‌خوای تا بیای تو؟
ثنا بین رفتن و ماندن هنوز هم مردد بود؛ اما به خودش جرأت داد و وارد شد. کنجکاو نگاهش در حیاط نقلی گشت. حیاط با سرامیک‌های طوسی و خالدار پوشیده شده بود و در سمت راستش باغچه‌ی سرمازده‌ای که یک نخل بلند و یه توت کوتاه داشت، دید. لبخندی زد و اینبار به بام کوتاه خانه نگاه کرد که آنتنی دیجیتالی رویش خودنمایی می‌کرد. در سمت چپش یک سرپوش ایرانیتی بود که در زیر سایه‌اش یک دویست و شش سیاه و موتور قدیمی مهدی پارک بود. درب ورودی باز شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #118
ثنا ابرو در هم کشید و باز عصبی شد. از آن‌ها روی گرفت و تکیه به اپن دور از آن‌ها روی زمین نشست. حامد چرخید و استکان چای را مقابلش گذاشت که ثنا تخس به او توپید:
- چرا این، این‌جاست؟
حامد با لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش، سر به زیر انداخت:
- من حامدم، حامد ادیب.
لحن ثنا بد و زننده شد:
- کی با تو حرف زد؟ انگار نمی‌دونم کی‌ای!
حامد عقب رفت و پشت به تلویزیون و روبه مهدی چهارزانو نشست. مهدی صاف نشست و تکیه‌اش را از بالشت گرم و نرمش گرفت:
- ثنا خانم، یه چیزهایی هست که باید برای شما روشن بشه. فقط یه چیزی، وسط حرفم نپرید لطفاً.
مهدی بی‌توجه به نگاه تلخ ثنا به حامد شروع کرد به گفتن تمام چیزهایی که قبلاً به حامد هم گفته بود. ثنا با دهانی نیمه باز و ابروهایی گره کرده به همه‌ی آن‌ها گوش سپرد. وقتی حرفش تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #119
و بعد بلندتر ادامه داد:
- باشه، ولی اگه ازش خطایی ببینم حالیش می‌کنم.
مهدی کج‌خلق از یک‌دندگی ثنا دستی به زخم شقیقه‌‌اش کشید:
- حامد و من با هم بزرگ شدیم. ازش خطایی نمی‌بینی، اگه دیدی صاف میای به من میگی. تأکید می‌کنم اگه دیدی!
ثنا ابروهایش را در هم کشید:
- نمی‌تونم به بابابزرگ دروغ بگم. اون عاشق توئه.
- تو حرفی نزن، خودم سر فرصت میرم می‌بینمش و همه چیز رو بهش میگم.
برق امید و شادی در نگاه ثنا نشست:
- واقعاً میگی؟
مهدیِ بی‌خیال، از این رفتار ثنا به ستوه آمده بود و حالا کلافگی‌اش را حامد به وضوح در صورتش می‌دید:
- گفتم وقتی فرصتش پیش اومد. الآن زمانش نیست، منم وقتش رو ندارم.
ثنا کوتاه نیامد:
- باشه؛ ولی جوابش رو خودت میدی. درضمن چیزیم گردنم نمی‌ندازی، چون من گفتم بیا و خودت راضی نشدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,620
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #120
تقدیم به دلبـر که جان فرسود از او _Janan_ عزیزم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
حامد پیاده شد و نگاهش روی پرادوی سیاه شاسی بلند مقابلش نشست. ستایش درب خودرو را قفل کرد و با لبخند شیرینی به حامد، از کنارش گذشت. حامد تلاش کرد رفتار مهدی را تقلید کند و مثل او سرد و بی‌تفاوت باشد. هر دو از میان سنگ‌فرشی که دوسویش را گل‌های زیبای فصل بود، گذشتند و از دو پلکان کوتاه بالا رفتند، نمای بیرون خانه طرحی مینیاتوری پوشیده با گچ‌بری و مرمرهای سفید و شیری داشت، به در بزرگ طلایی رنگی رسیدند. ستایش درب را با فشار اندکی باز کرد و هر دو وارد شدند. نگاه حامد اول به روی چلچراغ‌های زیبای طاق بلند خانه نشست و بعد به رنگ‌های چشم‌نواز کرم و طلایی و قهوه‌ای فضای داخل. چنان محو زیبایی خانه شده بود که افراد نشسته بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا