• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,850
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #131
حامد به سمت در رفت و همزمان پرسید:
- حالا چیکارم داشتی؟
فربد جلویش را گرفت و با یک دستش شانه‌ی او را به سمت عقب و ماشینش تاب داد:
- نمی‌خواد، بشین بریم.
- بریم؟! کجا؟!
- بچه‌ها برنامه ریختن، می‌ریم شوش. چادرم ردیف کردن فردا بیایم.
حامد با یک حرکت شانه‌اش را آزاد کرد و معترض گفت:
- لازم نکرده، من نیستم.
فربد باز شانه‌اش را گرفت و او را به سمت ماشین کشاند:
- ضدحال نشو دیگه، بریم دیر شد.
اینبار وقتی حامد تلاش کرد تا شانه‌اش را آزاد کند، فربد او را محکم‌تر گرفت:
- من فردا شیفت دارم، کجا بیام؟ لااقل قبل برنامه ریختن هماهنگ می‌کردی.
فربد درب راننده را باز کرد و با صورتش شکلکی درآورد:
- بیا بریم، شیفت دارم، شیفت دارم! فردا رو هم دودر کن. تازشم مگه فردا عصری شیفت نداری؟ من تا عصر برت می‌گردونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #132
بعد نگاهش به تماس‌های بی‌پاسخ ثنا افتاد. با یک لبخند نام «ثنا» را لمس کرد و خیلی زود صدای آرام ثنا در گوشش پیچید:
- الو! سلام آقا امیر.
- بگو مهدی، امیر مال بیست و اندی سال پیشه.
ثنا سکوتی کرد که مهدی بی‌حوصله گفت:
- خب، حرفت رو بزن.
- امیر...یعنی... .
مهدی روی تخت حامد نشست:
- ولش کن، حرفت رو بزن.
صدای ظریف ثنا با احتیاط در گوشش پیچید:
- می‌خواستم ببینمتون.
لبخند روی لب‌های باریک مهدی شکل گرفت:
- الآن؟
ثنا دستپاچه شد:
- نه، یعنی اگه می‌شد عصر می‌اومدم، این پسره...یعنی ادیب رو میگم بهتون نگفت؟
دوباره نگاهش در اتاق خالی حامد گشت و نفسی گرفت:
- حامد خونه نیست، موقعیتش هم پیش نیومد تا ببینمش، حالا هم چیزی نشده، حرفی هست بگو.
بعد از مکث کوتاهی ثنا گفت:
- شما به پدربزرگ همه چیزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #133
نیشخند امیرعلی بدتر روی اعصابش رفت:
- حالا هِر و کِرت واسه چی بود؟
اشک‌های ثنا از شدت حرص و خشم تا پشت پلک‌هایش آمد:
- چرا باید بهت جواب پس بدم؟ مگه تو کی‌ای؟
امیرعلی محکم بازوی لاغرش را گرفت که «آخ»ش درآمد:
- من نامزدتم، کوری؟ به انگشترت نگاه کن.
نگاه امیرعلی از روی صورت از درد جمع شده‌ی‌ ثنا به روی دست چپش نشست. جای انگشترش به روی انگشتش خالی بود. ثنا تلاش کرد تا دستش را آزاد کند و پرحرص لب زد:
- کدوم نامزدی؟ مگه زوریه؟ خودت به‌زور کردی تو دستم، من که قبولش نکردم. ولم کن برم تا جیغ نزدم!
خیلی زور زده بود تا صدایش بالا نرود ولی حالا نگاه وحشی امیرعلی و فشار دستش او را ترسانده بود. بازویش زیر پنجه‌های محکمش داشت له می‌شد. امیرعلی چشم درید و از لای دندان‌های بهم چفت شده‌اش غرید:
- جیغ بزن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #134
صادق چرخید و در تیله‌های سیاه امیرعلی خیره شد:
- هذا ليس الحب. دعنا نذهب إلى القاعة ، الجميع. «این دوست داشتن نیست. بیا بریم سالن همه جمعن».
امیرعلی پشت سر صادق که با گام‌هایی کوتاه و عصازنان از بالکن بیرون و به سمت سالن پایین می‌رفت، راه افتاد، درحالی‌که از درون می‌سوخت. هیچ‌وقت نتوانسته بود قلب ثنا را به‌دست آورد و حالا این روزها که ناگهان سر و کله‌ی پسرعموی گمشده‌اش پیدا شده بود، همه به تک و تا افتاده بودند و می‌دید که چطور تا کسی اسم او را می‌آورد، چشم‌های درشت و قهوه‌ای ثنا برق می‌زد و سراپا گوش می‌شد و آن خنده‌های شیرینی که از پشت گوشی به امیر تحویل می‌داد، او را عصبی می‌کرد.
از این‌که هنوز نیامده توانسته بود قلب ثنا را بلرزاند، عصبی بود و حالا برای به دست آوردن ثنا مصمم‌تر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #135
عموی جوان و پسرعموی کوچکش پر از خنده بودند و زن عموی جوانش لبخند زیبا و ملایمی بر لب‌های صورتی‌اش داشت. لبخندهایی که آن‌موقع شاد و از ته دل بودند و هر کسی را هم شاد می‌کردند؛ ولی حالا دردی به روی دل‌هایشان شده بود. مادرش گفته بود این عکس را یک روز قبل از تولد چهارسالگی امیر گرفته بودند. عکس کوچکی که دو ماه بعد از آن حادثه، بزرگ شده بود؛ درست به قدر درد نبودنشان. چشم ثنا به روی سیاهی عمیق چشمان امیر خیره ماند. آن چشم‌ها آن‌موقع بازیگوش بودند؛ ولی حالا معلوم نبود چرا فقط سیاه بودند. نه دردی در آن‌ها بود، نه شادی و نه هیچ چیز دیگری! فقط یک بی‌تفاوتی محض و اعصاب خوردکن که خودش هم نمی‌دانست چرا جذب این چشم‌های بی‌تفاوت شده بود:
- ضع الكتاب هنا. «کتاب رو بذار اینجا».
ثنا به خودش آمد و دست‌پاچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #136
ثنا معذب شد. امیر کسی نبود که اگر سرزده به دیدنش می‌رفتند به آن‌ها روی خوش نشان دهد. باز به شالش دست کشید:
- أبي... حسنًا، إنه شرطي. يقول أن لديه قضية ومن هذه الكلمات يعمل على قضيته من الصباح حتى المساء. إنه ليس في المنزل على الإطلاق. في اليوم التالي لليل الغد، تمكنت من تحقيق ذلك بالقوة. «باباجون، اون‌که...خب اون پلیسه. خودش میگه پرونده داره و از این حرفا، صبح تا شب داره رو پرونده‌ش کار می‌کنه. کلاً نیستش تو خونه. همین پس‌فردا شبم به زور تونسته جور کنه.»
قلب صادق درون سینه‌اش لرزید. شنیدن بزرگ شدن نوه‌ی کوچکش او را به وجد آورده بود. امیر عزیزش که زمانی روی پایش می‌نشست و با آن چشم‌های معصوم سیاهش به او نگاه می‌کرد، پسر عزیزی که بوی بهشت می‌داد و با آن شیرین زبانی‌هایش او را می‌خنداند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #137
صادق گردن کشید تا از ورای صورت ثنا درب سالن را ببیند:
- أي ساعة؟ «ساعت چنده؟»
ثنا نگاهی به ساعت قاب گرد طلایی سالن رستوران انداخت و گفت:
- ثماني وثلاثين دقيقة. «هشت و سی دقیقه.»
صادق به صندلی چرم پشت بلندش تکیه داد و همچنان در اضطراب خوشایندش منتظر ماند. غذا را از قبل سفارش داده بودند. مرد جوانی با یونیفرم مخصوص نزدیک شد. و به سمت صادق کمی خم شد و مؤدبانه گفت:
- سفارشتون رو تا چند دقیقه‌ی دیگه میارم، برای الآن چیزی... .
ثنا سریع به میان حرفش پرید:
- نه، سفارشمون رو بعد از اینکه همراه دیگه‌مون اومد بیارین.
گارسون قد راست کرد و با لبخندی از آنها فاصله گرفت. پدربزرگ نگاهش به درب پشت سر ثنا بود و توجهی به اطراف نداشت:
- ألم يتأخر؟ «یکم دیر نکرده؟»
ثنا در دلش گفت؛ اگر بیاد خیلیه! لبخند عریضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #138
به‌نظرش احمقانه بود اگر برای دلداری پدربزرگش بلند می‌شد و او را بغل می‌کرد، آن هم وقتی که اصلاً دلتنگش نبود. اصلاً نمی‌دانست پدربزرگ داشتن یعنی چه! سال‌ها بود که تمام آدم‌های اطرافش به یک نفر خلاصه می‌شد. حامد بهتر از او می‌دانست حالا باید چکار کند. دست‌هایی به دورش حلقه شدند و او را شوکه کردند! نفهمید پدربزرگش کی از جایش بلند شده بود و او را بغل گرفته بود. آغوش پدربزرگ خیلی گرم و محکم بود و بعد باران بوسه‌های غریبی که بر سر و صورتش و شانه‌هایش نشست و سری که روی شانه‌اش ماند و هق‌هق‌های مردانه‌ی پیرمردی که عصایش روی زمین کنار صندلی‌اش افتاده بود و صدای گریه‌های خفه‌ی ثنا! شانه‌های لرزان پیرمردی که بیش از بیست سال نگاهش به قاب عکس خانواده‌ی از دست رفته‌ی پسرش بود. صادق با صدایی که از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #139
ثنا تلاش کرد فضا را کمی عوض کند، خندید و گفت:
- نعم، انظر ماذا كبر؟ «آره، می‌بینی چه بزرگ شده؟»
حرفش را ادامه نداد وقتی نگاه نافذ مهدی چرخید و به روی او افتاد. خنده روی لب‌هایش خشک شد و سرش را پایین انداخت. انگشتانش بی‌اراده دور پره‌های سفید آویزان رومیزی پیچید:
- بابابزرگ اجازه بدین شام بخوریم بعد مفصل حرف می‌زنیم.
مهدی این را گفت و گارسونی که در نیمه‌راه رفتن بر سر میزی خالی بود و با تعجب به نمایش آن‌ها نگاه می‌کرد، علامت دست ثنا را دید و فوراً به آشپزخانه رفت. پدربزرگ سرش را بلند کرد و به نگاه سیاه امیر چشم دوخت. هیچ اشتیاقی در نگاهش ندید:
- أين كنت؟ «تا حالا کجا بودی؟»
مهدی بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت:
- همین دور و بر.
صادق مشتش به دور عصای سیاهش گره خورد:
- ماذا كنتم تفعلون؟ «چیکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,608
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #140
مهدی به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و پوزخند زد:
- اینو نمی‌گم چون مثلاً مهمه که شما بدونید، فقط چون حامد واسم خیلی عزیزه که بذارم کسی درمورد باباش از این حرفا بزنه میگم؛ ادیب بود که کمکم کرد زنده بمونم.
صادق که دید مهدی به زبان خودش صحبت نمی‌کرد، با فارسی دست و پا شکسته‌ای پرسید:
- پس چرا برت نگردوند؟
- خواست؛ ولی نتونست، بعدش هم که عمرش کفاف نداد، بعد از اونم دیگه خودم نخواستم.
- نخواستی؟! چرا؟ امیر چرا؟ فکر ما نبودی، یا فکر کردی می‌ذاریم کسی اذیتت کنه؟
مهدی تک خنده‌ی پرکنایه‌ای زد:
- اذیت؟! آره شد جریان مامان و بابا. نه، اگه نخواستم برگردم اون دلیلش نبود.
- پس چی؟
مهدی حتی یک لحظه هم نگاهش را از روی صادق برنمی‌داشت:
- دلیلش حامد بود. محال بود برگردم شما ازش حمایت کنید، اون کسی رو غیر از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا