• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,854
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #121
یکی از زن‌عموها قد باریک و نحیفش را کمی از روی مبل بلند کرد و لبخندی زیبا روی لب‌های نسبتاً کلفتش نشاند و چشم‌های قهوه‌ایش را مهربان به او دوخت:
- بشین پات خسته شد.
و بعد کامل بلند شد و مبل‌ها را دور زد و به سمت آشپزخانه رفت. حامد روی یک مبل تکی کنار پدربزرگ نشست و سرش را با حسی از عذاب پایین انداخت. پدر بزرگ گلویی صاف کرد و با صدایی محکم روبه جمع به حرف آمد:
- عاد محمد إلى المنزل ، وكان متعبا. قلت أجلس أمامي ، قال إنه متعب! سأستحم لأنتعش ، سآتي. «محمد اومده بود خونه، خسته بود. گفتم بشین پیشم، گفت خستمه! یه دوش بگیرم سر حال بشم، میام.»
صدای پدربزرگ تحلیل رفت و با یاد و خاطره‌ی گذشته‌ها مدتی با آن چشم‌های ریز و براقش به جایی در مقابلش خیره شد. زن عمو که به آشپزخانه‌ی اپن مقابلشان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #122
صادق دست‌های لرزانش را بالا برد و نگاه حامد رگ‌های بیرون زده روی آن‌ها را رصد کرد. صادق در را باز کرد و هر دو وارد شدند. صادق با تکیه به عصایش خودش را به پشت میز چوبی‌اش رساند. حامد اما جلوی در ماند. پیش رویش کتاب‌خانه‌ی کوچکی از انواع کتاب‌ها بود. همه چیز بوی تمیزی، چوب و جوهر می‌داد. صادق همچنان عصایش را محکم بین پنجه‌هایش گرفته بود. نگاه حامد از روی کتاب‌ها به دو انگشتر یاقوت و عقیق در دستش نشست:
- هل هو بخير؟ «حالش خوبه»؟
نگاه کم‌سوی صادق پر از دلتنگی و سرزنش بود. حامد نمی‌توانست جوابش را بدهد. سرش را با شرمندگی پایین انداخت:
- لماذا لم يأت بنفسه؟ «چرا خودش نیومد»؟
صدایش می‌لرزید و آرام بود. سنگینی نگاهش باعث شد که سرش را کمی بالا بگیرد و برق اشک گوشه‌ی چشمش را ببیند:
- بذارید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #123
ولی حامد نایستاد. از خانه بدونی که متوجه اطراف باشد، خارج شد و به سمت خیابان رفت. برای اولین ماشینی که می‌گذشت دست تکان داد و بعد سوار شد و از آن محیط سرد وخفه کننده دور شد.
آن شب بی‌حوصله روی تختش طاق باز دراز کشیده بود و به آنچه که پشت سر گذاشته بود فکر می‌کرد که در اتاقش به آرامی باز شد و سر مهدی از لای در نمایان شد. لبخند بزرگی روی لب‌ داشت که با حال حامد که تا آن لحظه با درد بزرگی دست و پنجه نرم می‌کرد، سازگاری نداشت. کامل به داخل آمد و نزدیک تختش خم شد و مشتی به بازوی حامد زد:
- پاشو ببینم، هیچ خجالتم نمی‌کشه! پاشو تعریف کن چی شد؟
حامد سر جایش تکیه به تاج مربعی تختش نشست. مهدی خندید:
- قیافه‌ رو! چلوندنت؟ یا یه چک محکم خوابوندن تو گوشِت؟
لحن شاد مهدی، حال حامد را بهتر کرد. زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #124
مهدی باز به خنده افتاد:
- پس من اینجا چیم؟ بیا اول شام بخوریم، لوس بازی واسه بعد.
و با لبخند به سرعت میز شام را چید. حامد حینی که پشت میز می‌نشست، یک تای ابرویش را بالا داد:
- ها! کبکت خروس می‌خونه؟ خوشت اومده زیر دست طایفه‌ت تلف می‌شم.
مهدی که خورشت را هم می‌زد و درون کاسه‌ها می‌ریخت، ناگهان از حرکت ایستاد. نیم‌رخش رو به حامد بود. حالت صورتش طوری بود که حامد را از گفتن چنین حرفی پشیمان کرد. تاریکی چشمانش، عمیق شده بود و لبخند روی لب‌هایش محو شده بود، حامد کمی خودش را رو به جلو خم کرد و لب زد:
- شوخی کردم اینقدرها هم بد نیستن، روغن داغش رو زیاد کردم کمی بخندیم.
مهدی خورشت‌ را درون ظرفی بلوری کشید و آن را روی میز جلوی خودش و حامد گذاشت، پشت صندلی‌اش مقابل حامد نشست و مشغول شد. حامد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #125
مهدی نیشخندی زد و گفت:
- سیگارام رو کجا گذاشتی؟ کل اتاق رو گشتم ندیدمشون.
حامد ابروهایش را در هم کشید و خط عمیقی را بین آن‌ها انداخت:
- تو ترکی یادت رفته؟
مهدی خندید. خنده‌هایش چنگ به دل حامد انداخت:
- عموم رسول یکم شکاکه، یعنی اینطور از حرف‌های ثنا فهمیدم. اون بود که گفت باید ژنتیک بدی، حواست رو جمع کن فعلاً جلوش از من چیزی نگی.
حامد آرام لب زد:
- تا کی؟
مهدی بدونی‌که دستش را از روی لبه‌ی میز بردارد به صندلی‌اش تکیه داد:
- تا خیلی زود.
و بعد لبخند کجی زد. بلند شد و با گام‌هایی بلند اپن را دور زد و به اتاقش رفت. حامد صورتش را میان هر دو دستش گرفت و نالید:
- خدایا خودت بخیر کن!
***
خیابان پررفت و آمدی که حتی در آن‌وقت صبح و با وجود سرمای زیادش جای پارک نداشت، سرش را کم‌کم به درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #126
رسول چشم‌هایش را ریز کرد و در مقابل قد بلند حامد سرش را کامل بالا گرفت و سینه‌اش را جلو داد و با جدیت گفت:
- وقتی معلوم بشه که تو واقعاً امیری، دیگه با اون خونه و آدماش کاری نداری. اینو که می‌دونی؟
دست‌های حامد مشت شد. تلاش کرد آرام بماند. یکی از دست‌هایش را درون جیب بزرگ پالتویش فرو برد و دوبار محکم پلک زد:
- دلیلی نمی‌بینم که این‌کار رو بکنم.
با این‌که حامد گستاخانه جوابش را داده بود؛ اما باز هم آرام بود. نگاهش به روی دو صندلی خالی کنار هم رسید و با دستش اشاره داد تا با هم روی آن بنشینند. بعد از این‌که تکیه به بدنه‌ی نقره‌ای و سرد صندلی دادند، رسول همان‌طور با سری افراشته ادامه داد:
- خیلی چیزها هست که باید بدونی؛ چیزهایی که ازشون بی‌خبری. بذار جواب بیاد، بعد معلوم میشه.
حامد حرصی آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #127
مهدی کارتش را بالا گرفت:
- بریم که زیاد معطل نکنیم.
دکتر مسن با گونه‌هایی سرخ به مقابل آن‌ها آمد و با دست هر دو را نشان کرد:
- کدوم آزمایش کامل خون و کدوم ژنتیک؟
مهدی جلو رفت و مؤدبانه با دکتر دست داد:
- من ژنتیک و آقا حامد ما هم خون.
ابروهای حامد بالا پرید و متعجب گفت:
- من دیگه چرا باید بدم؟
مهدی لبخند موزیانه‌ای زد:
- ببینیم یه وقت خدایی ناکرده کم‌خونی، قندی، چربی‌ای نداشته باشی.
حامد عصبی ابروهای اسپرتش را در هم کشید، ولی چیزی نگفت. مهدی که نگاه معترضش را دید توضیح داد:
- الآن می‌خوای بری بیرون بدون پنبه، اون‌وقت به‌نظرت رسول گیر نمیده؟
و هرهر به حرف خودش خندید. دکتر وسایل را آماده کرد و حامد آستینش را بالا زد. به محض تمام شدن کارش، مهدی جای او نشست. دکتر دور دستش را با بندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #128
حامد عصبی خودش را کمی عقب کشید و تلاش کرد تا تُن صدایش همچنان آرام و مؤدبانه بماند:
- نه، ممنون، خودم میرم.
رسول کنار خیابان پرسروصدای بیرون از آزمایشگاه ایستاد و طعنه زد:
- به محمد نمی‌اومد پسر تعارفی داشته باشه.
و نگاه پرغیضش را روانه‌اش کرد و بدونی‌که منتظر جوابش بماند به آن سوی خیابان رفت. حامد دستی به پس سرش کشید و به حرکت کت گشاد و آبی تیره‌ی رسول در پشت سرش خیره شد و زمزمه کرد:
- خب، پسرش که تعارفی نیست، هیچ روی هر چی پروئه رو هم سیاه کرده.
از خیابان گذر کرد و به کوچه‌ای که ماشینش را آنجا پارک کرده بود رفت و سوار شد و بعد پشت سر پرشیای نقره‌ای رسول حرکت کرد و بعد در گوشه‌ی خیابانی خلوت هر دو پارک کردند و به سوی جیگرکی دخمه مانند و کوچکی راه افتادند. نگاه تیز حامد گرداگرد آن غار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #129
حامد از جا پرید:
- ممنون ولی من سیرم.
رسول با کف دست به روی میز کوبید و تشر زد:
- بشین!
لحن کوبنده و محکمش حامد را شوکه کرد. نشست. ناگهان تمام عضلات صورت و گردن رسول منقبض شد و رگ گردنش تا پشت بناگوشش بیرون زد، طوری که نبض گرفتنش را حامد با چشم می‌دید:
- گفتی قاتل رو دیدی؟ خب، اون کیه؟
حامد کلافه شده بود، هرگز نباید این حرف را می‌زد، تلاش کرد آرام باشد و شمرده حرف بزند:
- نمی‌دونم، یادم نمیاد، ولی مطمئنم هر کی که بود، ادیب نبود. ادیب منو از دستش نجات داد. اگه...اگه نبود منم الآن مرده بودم و... .
ناگهان صدای زنگ تلفنش از جیب پالتویش بالا رفت. دست به درون جیبش فرو برد و آن را بیرون کشید و درحالی‌که دعا به جان نجات دهنده‌اش می‌کرد بی‌توجه به نام روی صفحه آن را پاسخ داد:
- دیدم با عموم رفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,610
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #130
و لقمه ناگهان به گلوی حامد ماند، به سختی آن را قورت داد. مهدی هم زیاد اهل جگر نبود؛ ولی باز هروقت حامد برایش آماده می‌کرد، بی‌حرف آن را می‌خورد. روبه همان مرد جوان که حالا مشغول پاک کردن میز دیگری بود گفت:
- شیش‌تا دیگه آماده کن، با خودم می‌برم.
رسول عصبی پرخاش کرد:
- می‌بری برای کی؟
حامد لقمه‌ی دیگری در دهانش گذاشت و به صندلیش تکیه داد و با خونسردی که برای خودش هم عجیب بود، گفت:
- واسه داداشم، پس ناهار چی بخوره؟
رسول بی‌هیچ حرفی مشغول خوردنش شد. بعد از خوردن غذایشان و حساب کردن، از آنجا بیرون رفتند. رسول در بیرون از جگرکی ایستاد و به آسمان گرفته‌ی بالای سرش نگاهی کرد و با غمی که در صدایش موج می‌زد، گفت:
- تو خیلی چیزا فرق دارید.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- ولی به همون اندازه رئوف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا