همیشه سیگار کشیدنت عذابم میداد، راستشو بخوای بیشتر از روی حسادتم بود، نه که بخوام مثل شاعرها و نویسندهها بگم چون لبات بهش میخورد حسودیم میشد، نه...!
حسادت میکردم چون میدونستم آدما وقتی سیگاری میشن که خیلی غصه داشته باشن و غصه داشتن میتونه از نداشتن یک آدم به وجود بیاد، من که کنارت بودم! پس مطمئنا اونی که غصهاشو میخوردی من نبودم.
آهسته تر ببال
سنجاقک
گنجشکان خیالم را
به بازی
فرا مگیر
همه چیز در گذر است
ابرهای بالدار
به خاموشی های فراموش خویش
فرو می شوند
علفزاری
می وزد آرام
در سکوت مه
رمه های روحش را
به چرای لحظه ها برده است.