• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #531
***
شروع ترم پنج بود. بعد از مدت‌ها دوری از دانشگاه، برگشته بودم. شهرزاد چون مادری مهربان هنوز مراقب و نگرانم بود. مرا روی نیمکت روبه‌روی باغچه‌ی نزدیک بخش شیمی نشانده و خود به بوفه رفته بود. با بی‌حالی آرنج دو دستم را روی پاهایم تکیه کرده، سرم را زیر انداخته بودم و به سطح آسفالته کف حیاط چشم دوخته بودم. شهرزاد که کنارم نشست، متوجه شده و سرم را بالا آوردم. نی را درون پاکت آب‌میوه‌ای فرو می‌کرد.
- دختر! روابط اجتماعیت در حد صفره.
- به روابط اجتماعی من چیکار داری؟
پاکت را به طرفم گرفت.
- بگیر اینو، به فکر خودت نیستی که بدنت زخمیه و عمل کردی، یه وقت ضعف می‌کنی.
آبمیوه را گرفتم.
- شهرزاد! من هفت ماه پیش عمل کردم، زخمم تا الان هرچی بوده بسته شده، دیگه بدنم هم به شرایط نرمال برگشته، باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #532
لبخندی به روی شهرزاد زدم.
- من هم خوشحالم، می‌دونی که من واقعاً غیر تو هیچ دوست دیگه‌ای ندارم.
- ولی خودمونیم‌ ها خوب استراحت کردی.
- به تلافی اون استراحت‌ها حالا مجبورم ۲۴واحد بگیرم تا چهارساله تموم کنم.
شهرزاد ته آب‌میوه‌اش را هم با فشردن تمام کرد و گفت:
- پس کارت در اومده رفیق.
پاکت نصفه خودم را روی نیمکت بینمان گذاشتم.
- اون هم چه در اومدنی! روز و شب فقط باید بخونم کم نیارم.
- نگران نباش! تو از پسش برمیایی.
فقط سر تکان دادم و نگاهم را به گنجشکان روی زمین که دنبال غذا بودند، دوختم.
- اِ... دیلاق هم اومد، یه ترم نبود خوشحال بودیم.
به جایی که شهرزاد نگاه می‌کرد، نگاه کردم. علی از ضلع مقابل باغچه عبور کرده و داخل بخش شد. رویم را برگرداندم.
- منِ بدشانس اَد همون ترمی حالم بد شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #533
***
به طرف پهلو چرخیدم.
- تو با اومدنت توی زندگی من حتی هدف‌هام رو هم بهم ریختی، دیگه نخواستم برم اون‌ور، گفتم ایرادی نداره همین‌جا دکترا می‌گیرم، اما حالا که‌ ولم‌ کردی، دیگه موندم‌ چی‌کار کنم، نه علاقه دارم برم اون‌ور، نه دلم می‌خواد برگردم دانشگاه، نه حتی دوست دارم شیمی بخونم.
نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم.
- عزیزم! فکر کردی بری فقط خودتو ازم‌ گرفتی؟ تو همه‌ی انگیزه و هدف زندگیم رو ازم گرفتی، من دیگه هیچی نیستم، دیگه بدون تو آینده‌ای هم ندارم.
به کمر چرخیدم و نگاهم را به سقف کانکس دوختم.
- روزهای خوشم چقدر زود تموم شد... علی‌جان! خدا می‌خواست چی بهم بگه؟ می‌خواست بگه لیاقت خوشبختی ندارم؟ می‌خواست بگه برای من زیادی؟ یا فقط می‌خواست بهم نشون بده روزهای خوش چه شکلیه تا محروم از دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #534
دوباره به طرف پهلو چرخیدم.
- من آخرش تو رو برمی‌گردونم، هرچه‌قدر سخت، هرچه‌قدر طولانی، تو باید مال من بشی، اگه خدا سختی گذاشت توی زندگی من، فقط به این خاطر بود تا قدر خوشی‌هامو بدونم، من قدر تو رو می‌دونم، دوباره سرنوشتم رو دست خودم می‌گیرم، و دوباره برمی‌گردم به روزهای خوش.
بلند شدم و نشستم.
- من سارینام، می‌فهمی؟ من همونی‌ام که هرکاری اراده می‌کردم انجام می‌دادم، حتی اگه همه مخالف بودن، اما من شکست نمی‌خوردم، کافیه برگردی علی تا دستم بهت برسه، دیگه نمی‌ذارم‌ از توی دستم لیز بخوری، تو فقط باید مال خودم بشی، شده با همه دنیا بجنگم تو‌ رو‌ مال خودم می‌کنم، برای برگردونت با خودت هم می‌جنگم، تو درنهایت پیش خواسته من کم میاری علی‌آقا!
سرم را تکان دادم.
- آره علی! شده به اجبار ولی تو باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #535
***
در یکی از آلاچیق‌های دامنه‌ی کوه دراک بساط پیک‌نیک پهن کرده بودیم. ناهار را مهمان علی بودم که کباب چنجه مخصوص خودش را زده بود و بعد از ناهار کنار هم درون آلاچیق‌هایی سیمانی با سقف چوبی که دیوارهای نیم‌متری‌اش اجازه نمی‌داد داخل آن از بیرون دید داشته باشد، کنار او که نیم‌خیز بود دراز کشیده بودم. سرم را روی بازوی علی گذاشته بودم و علی با دست دیگرش موهایم را نوازش می‌کرد.
- خانم‌گل! امروز خوش گذشت؟
- آره علی! با تو بودن همیشه خوش می‌گذره.
- خوشحالم برات خاطره شد، گفتم امسال جشن سالگردمون رو یه جور متفاوت بگیریم.
- کار خوبی کردی، این پیک‌نیک دونفره چسبید.
- یه کم که استراحت کردی می‌زنیم به دل کوه، نظرت چیه؟
- بد نیست، عالیه.
سرم را بلند کردم و گفتم:
- علی دستتو بکش، سرتو بذار روی بالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #536
با ضربه‌ی محکمی که به کمرم خورد از خواب پریدم و همزمان با صدای «هی» محکمی برگشتم. هیکل درشت چشم‌سبز بالای سرم بود. با اخم و صدای گرفته اعتراض کردم.
- چه خبرته؟
او هم با خشم جواب داد.
- گم شو برو توالت.
همین که بلند شدم و ایستادم متوجه گرسنگی شدیدم شدم. چنگی به دلم زدم و گفتم:
- من گرسنمه.
چشم سبز بی‌خیال گفت:
- خب چیکار کنم؟
- غذا می‌خوام.
از شانه‌ام گرفت و مرا به سمت در کانکس هل داد.
- زر نزن برو بیرون.
شانه‌ام را مالیدم.
- چته؟
ترسیدم «وحشی» بگویم و ادامه دادم.
- غذایی که دادی کم بود.
به در کانکس اشاره کرد.
- اون مشکل توئه.
از در کانکس خارج شدم و او هم به دنبالم آمد.
- آب هم می‌خوام، تشنمه.
بدون توجه به من به راه افتاد.
- مادمازل دیگه چی سفارش دارن؟
به دنبالش راه افتادم.
- سبزه! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #537
همان‌طور‌که به طرف کانکس می‌رفتم گفتم:
- باشه، آب نده، ولی فردا بیهوش شده‌ی منو تحویل رییست بده.
دروغ می‌گفتم. آب خوردن آن‌چنان تأثیر سریعی نداشت، اما او که نمی‌دانست. من باید به آب می‌رسیدم تا از احتمال مشکلاتی که در آینده ممکن بود از کم‌آبی برای کلیه‌ام پیش بیاید کم می‌کردم. در کانکس را باز کرد و مثل همیشه مرا به داخل هل داد و چون پر زور بود من قدرت کنترل نداشته و به زمین خوردم. همان‌طور‌که روی زمین بودم سرم را به طرف او که در آستانه در ایستاده بود، چرخاندم. دست در جیب شلوار بلوچی‌اش کرد و یک‌بطری آب معدنی را بیرون آورد و به طرف من پرتاب کرد.
- کوفت کن و خفه شو.
بطری را که به بازویم خورده و به زمین افتاده بود برداشتم. چشم سبز هم در را بست و‌ رفت. بطری را که بالا آوردم متوجه شدم کمتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #538
***
یکی از شب‌های جمعه دهه اول محرم بود. به همراه علی و مادرش به هیئت محله‌شان رفته بودم و درحال برگشت از مراسم بودیم. مادر علی و مادر سید هم‌پای هم در کوچه خلوت شبانگاهی پیاده می‌رفتند. پشت سرشان سید و زینب همراه هم قدم برمی‌داشتند و در انتها من و علی راه می‌رفتیم. دست در جیب‌های مانتوام کرده بودم و به طرف او که سر به زیر قدم می‌زد رو کردم.
- علی‌جان! خسته شدی؟
چشمان سرخ شده از گریه‌اش را به من دوخت. لبخندی زد و با صدای دورگه‌ای گفت:
- نه، حالم خوبه.
- می‌دونی علی، از حرف‌های سخنران یه چیزهایی فهمیدم اما بازم سوال برام پیدا شد، حال داری ازت بپرسم؟ یا بذارم برای بعد؟
دستش را از پشت شانه‌هایم رد کرد و بازویم را گرفت.
- نه بپرس عزیزم!
دست طرف علی را از جیب درآوردم و‌ پشت کمر علی گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
681
پسندها
4,702
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #539
نگاهم را از کوچه بلند پیش رو گرفتم و به علی دادم.
- پس می‌خوای بگی خدا اون معلمیه که به شاگرد خوباش سخت می‌گیره تا آخر سال نمره خوب بیارن و به نخاله‌هاش کار نداره؟
علی کمی سرش را کج کرد.
- میشه این‌طور گفت، ولی نه دقیقاً، آخه خدا اون نخاله‌ها رو هم ول نمی‌کنه، هی بهشون تذکر میده، اما خب اون‌ها خودشون گوش نمیدن.
سرم را تکان دادم. نگاهم را به بقیه دوختم که فاصله زیادی از ما گرفته بودند چون ما آهسته قدم می‌زدیم.
- حق با توئه، خدا نخاله‌ای مثل منو ول نکرد، تو رو فرستاد برای تذکر به من.
علی دستم را کشید و مرا نگه داشت. چشم در چشم من خیره شد و با کمی اخم گفت:
- این چه حرفیه می‌زنی؟ من کی بهت گفتم نخاله‌ای؟
- علی‌جان! تو نگفتی، ولی خودم که احمق نیستم، سارینای قبل از تو یه نفهمی بود که خدا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا