• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 142
  • بازدیدها 4,694
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
611
پسندها
6,105
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #141
ماهک سری تکان داد و چیزی نگفت.
اهورا دوباره پرسید:
- چیزی شده؟
قطره‌ای دزدانه روی گونه‌اش چکید و ماهک سریع آن را پاک کرد.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینجا نشین سرما می‌خوری.
قطره‌ای دیگر روی گونه‌اش سُر خورد.
اهورا کلافه خم شد و بازویش را از روی مانتویش گرفت و وادارش کرد تا بایستد.
و همچنان ادامه داد:
- میگی چی شده یا نه؟
ماهک لبش را به دندان گزید و بعد گفت:
- هیچی! تو برو بالا!
اهورا کلافه و آمیخته با کمی حرص گفت: - برای هیچی داری اشک می‌ریزی؟
ماهک یک قطره دیگر را هم پاک کرد و در همان حال گفت:
- گریه نکردم!
اهورا ساکت نگاهش کرد و ماهک باحرص نگاه خیسش را به اهورا دوخت و بالأخره زبان باز کرد و عقده‌ی دلش را نتوانست مهار کند و گفت:
- خسته شدم! دوست ندارم ازدواج کنم اما مامان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
611
پسندها
6,105
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #142
اهورا در حیاط را باز کرد و عمو کاوه سوار شد.
بوقی به نشانه‌ی خداحافظی زد و از حیاط خارج شد.
مامان مهتا کاسه‌ای پُر از آب پشت سرشان ریخت و بعد به اهورا گفت:
- اهورا جان شام بیا پیش ما!
اهورا جواب داد:
- نه خاله...مامان غذا درست کرده...منم امروز خیلی خسته هستم! می خوام زود بخوابم...خیلی ممنون.
مامان مهتا پاسخ داد:
- باشه پسرم...هر طور راحتی!
اهورا باز هم تشکر کرد و بعد به سمت ماشین خودش رفت و ماهک و مادرش هم به سمت پله‌ها و خانه‌ی خودشان حرکت کردند.

***
ماهک در قابلمه را باز کرد و گفت:
- به‌به! چه عدس پلویی شده مامان!
مامان مهتا همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بود گفت:
- نوش جونت! بریز بخور.
اخم‌های ماهک درهم شد و جواب داد:
- مگه شما نمی‌خوری؟
مامان مهتا پاسخ داد:
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
611
پسندها
6,105
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #143
پتو را روی مادرش انداخت و گفت:
- الان میرم به اهورا میگم ماشین رو روشن کنه.
مامان مهتا جوابی نداد.
اگر حالش فقط کمی بهتر بود مطمئن بود که حاضر نمی‌شد اهورا را ساعت ۲ نیمه‌شب از خواب بیدار کنند.
ماهک با عجله دسته کلید را برداشت و پله‌ها را پشت سر گذاشت و بعد دستش را روی زنگ فشار داد.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا صدای خواب‌آلود اهورا را شنید:
- بله!
ماهک فوری گفت:
- باز کن اهورا، ماهکم!
در لحظه‌ای بعد باز شد و اهورا را با چشم‌هایی خواب‌آلود دید. بی‌اختیار با دیدن اهورا بغض کرد و با حالی پریشان و درمانده زمزمه کرد:
- اهورا! مامانم حالش بده.
نگاه متعجب اهورا هوشیار شد و ماهک دوباره توضیح داد:
- زنگ زدم آژانس ماشین نداشتن.
اهورا عجولانه دستی به موهایش کشید و گفت:
- برو پایین من الان لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا