• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عاجزان | نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _nazanin_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 704
  • برچسب‌ها
    احتماعی
  • کاربران تگ شده هیچ

سطح این رمان از نظر شما

  • عالی

    رای 0 0.0%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
دست‌های لرزیده‌ام را داخل جیب‌های بارانی‌ام پنهان کردم تا مبادا این لرزش‌های واهی از کنترلم خارج شود.
دیگر از اشک‌های خودکامه‌ی چشمانم خبری نبود، آن بغض لعنتی هم مانند غدّه‌ای بزرگ داخل گلویم می‌تاخت.
جنون آمیز، لبخندی کج و معوج روی لب‌هایم نشاندم و نالیدم:
- اتفاقی بود، خودم... خودمم نفهمیدم... چی‌شد...
مکثی کردم و نگاهم را از چهره‌ی حیرت زده‌اش ربودم، به آسفالت‌های مرطوب این خیابان خیره ماندم و ادامه دادم:
- نمی‌خواستم... بمیره... غزل... نمی‌خواستم.
من آدم بدسرشتی نبودم، من انسان پلیدی نبودم اما با به‌یاد آوردن دیشب، خود را بدطینت می‌پنداشتم. این حس فقط به‌خاطره درماندگی بود، به‌خاطر عجز و صدالبته ترس بود.
غزل جلوتر آمد و صورت برافروخته‌ام را با دست‌های لطیفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
نمی‌دانستم کلمه‌ی "خب" چه‌گونه از مابین لب‌هایم به بیرون درز کرد اما من، همین صوتی که از حنجره‌ام برخاست را نشنیدم.
فقط می‌خواستم غزل زودتر به حرف آید، تا بگوید و من دردهایم را در کفه‌ی ترازو قرار دهم.
مگر حُزن دیگری هم سنگین‌تر از دیشب وجود داشت!
فکر نکنم، نداشت.

من جامه‌ی درد را دیشب بر تن کردم.
غرل انگشتان دستش را درهم پیچاند، نگاه مستأصلش را به عمق چشمان من سپرد و غم‌زده نجوا کرد:
- همه فهمیدن کار تو بوده مهرو، یعنی... یعنی میگن دوربین‌ در ساختمون رو چک کردن و تو باعجله... فرار می‌کردی...
باز همان تعلّل لعنتی را به میان آورد و بعد از چندثانیه، نفسی تازه کرد و نالید:
- میگن یه کِش مو هم دور مچ دست‌ پاشا بوده، دیگه... دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
کاغذ را کف دست‌هایم مچاله کردم و در همان حین با آستین‌ بارانی‌ام، نم اشک را از نگاهم پس زدم.
دیگر نمی‌دانستم چه‌چیزی درست است و چه‌چیزی غلط!
دیگر نمی‌دانستم باید بمانم یا این گونه وهم‌آلود از این شهر متواری شوم!
دلم به ماندن نبود و مغزم هم با رفتن مشکل داشت. از طرفی نمی‌دانستم اگر پدر غزل این موضوع را می‌فهمید چه بلایی سرش می‌آورد! از سوی دیگر منِ وامانده، منِ بی‌چاره هیچ پناهی برای خنثی کردن این غم‌های سیه‌رو نداشتم.
چه می‌کردم! خدایا من چه کنم!
- مهرو مگه من با تو نیستم؟ چرا انقدر دست‌دست می‌کنی؟
این‌بار من دست‌های لطیف غزل را میان یخبندان انگشت‌هایم اسیر کردم.
دوست نداشتم او به‌خاطر من داخل منجلاب دردسر دست و پا بزند. نمی‌خواستم به‌خاطر من آسیبی به روح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
گلوله‌های بی‌اَمان باران، مجالی برای دیدن تصویر غم‌انگیز مقابل را به چشم‌هایم نمی‌داد و فقط، بر وجود این دخترک مغموم شلیک می‌کرد و شلیک.
شعله‌های برافروخته‌‌ی روحم، گویی هیچ‌گاه درمانی نداشت و هرگز از هیزم این آتش، کاسته نمی‌شد!
لغزش اندام‌های منجمد شده‌ام به‌کل از کنترلم خارج شده و حتی این دیده‌گان رنجور، هنوزهم حضور ماشین پلیس را باور نمی‌کرد.
اگر مادرم می‌فهمید آن دخترک مهربانش، آن دردانه‌ی نازپرورده‌اش این ‌گونه بی‌رحمانه همه‌چیز را به خاک و خون کشیده است، به چه حالی گرفتار می‌شد؟
اگر پدرم می‌فهمید عزیز نازدانه‌اش، ماه آسمانش این‌گونه با تنفر و تعفن آدمی را به بیمارستان فرستاده است، به چه روز سختی دچار می‌شد!
نمی‌دانم چند دقیقه پشت این ماشین کمین کرده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
بازهم مُهر سکوت بر لب‌هایم نشست و گویی کلمات، از نگاه شرمگینم پایین می‌چکید! چه‌قدر سخت است آن‌همه فریادی که دقایق قبل، حنجره‌ام را می‌شکافت تمامش سکوت شود و سکوت.
چه ظالمانه‌است آن همه اتفاق تلخ تنها در وجود من خلاصه شود و این‌گونه به اتمام برسد.
اصلاً مگر پاشا بی‌گناه بود؟ چرا تمام این گناه‌ها بر سر من آوار شد؟ چرا آدمِ بد این داستان من شدم و حالا او برای همگان، صاف و معصوم شد!
با فریاد بابا شانه‌هایم تکانی خوردند و با تُن تند صدایش، از دنیای تلخ افکار بیمارم فاصله گرفتم.
- یه چیزی بگو، یه حرفی بزن دختر بگو همه‌چیز اشتباهه...
لب‌های خشک شده‌ام را باز کردم تا جوابش را بدهم. تا بگویم بابا من بی‌گناهم و بی‌پناه‌تر از من وجود ندارد، تا بگویم من در این قصه‌ی لبالب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahdokhtt

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
او می‌خواست مرا به قعر سیاهی بسپارد؟ او می‌خواست دردانه‌اش را به‌خاطر اتفاقات غیر عمد دیشب به طناب زمخت دار پیشکش کند! چه‌طور این حجم از اتفاقات اخیر را هضم کنم! مگر این دختر دیگر قدرتی برای زنده ماندن هم داشت؟
لب‌هایم را با دو دست فشردم تا صدای زجه‌های گوش‌خراشم از خانه به بیرون درز نکند، تا دیگر همسایه‌ها از این مصیبت باخبر نشوند.
این دختر سینه سوخته دیگر مُرده است، این دختر بی‌پناه دیگر از همه‌چیز بیزار است. دیگر از این خانه‌، از این آشیانه هم دلزده است ... شاید هم از پدرش و حتی نگاه‌های جگرسوز مادرش خسته‌ شده‌ است!
صدای مامان، به‌جای من برخاست.
- کلانتری برای چی؟ می‌خوای چی‌کار کنی احمد؟
یعنی مامان نمی‌دانست چه نقشه‌ای در ذهن بابا موج می‌زند یا او هم مثل من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahdokhtt

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
مامان سدّ راهم شد و صورت غرق در اشکم را میان دست‌های منجمد شده‌اش، قاب گرفت.
- مرگ من... مهرو... مرگ من... نرو...
بابا هم تا سدّ بزرگی برای قدم‌هایم دید، سنگ عظیم الجثه‌ی دیگری مقابل گام‌هایم قرار داد.
- اگه پاهام سالم بود، اگه جونی برای راه رفتن داشتم دستت رو می‌گرفتم، نمی‌ذاشتم از پیشم بری.
این هق‌هق‌های کذایی اَمانم را بریده بود، طاقتم دیگر طاق شده بود و دیگر توان ایستادن نداشتم.
بابا از نقطه ضعف من استفاده کرده بود و نمی‌‌دانست این حرفش جگرم را سوزاند، نمی‌دانست خنجر زهرآلود را برای هزارمین بار از قلب پاره‌پاره بیرون آورد و مجدد، تیزی را در دیواره‌ی مخروبه‌ی قلبم فرو کرد.
ثانیه‌ها با‌شدت می‌گذشت و هر لحظه امکان داشت صدای درب حیاط به گوش برسد، نمی‌دانم چه‌جوری اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
69
پسندها
286
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
24
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
غزل تا مخالفت و ترس مرا از رفتن به تهران شنید، به‌سرعت سعی کرد آن‌همه تشویشی که درونم رویانده بود را از ریشه، قطع کند.
- مهرو من یه ساعت پیش داشتم برای دیوار حرف می‌زدم؟ اگه نفس پاشا قطع بشه می‌خوای چی‌کار کنی هان؟ با پلیسا بشینید دور هم وسط خرمای مراسم ختم پاشا گردو بذارید؟
یکم عاقل باش مهرو خیلی داری برای رفتن پافشاری می‌کنی!
طره‌ای از گیسوان پریشانم به‌ناگه از زیر بافت شلی که زده بودم، رها شد و نیمی از صورتم را احاطه کرد.
غرّش‌های پی‌در‌پی ابرهای خاکستری رنگ هم مانند بمب ساعتی داخل مغزم منفجر می‌شد و پیشانی‌ام از درد شدیدی که داخلش می‌پیچید، مدام گزگز می‌کرد.
دیگر برای رفتن به تهران مردد نبودم، نباید هم می‌بودم دیگر زمان زیادی برای من باقی نمانده بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahdokhtt

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا