• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خون، عرق، اشک | نانامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nanami chan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 285
  • کاربران تگ شده هیچ

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رسپینا
نام نویسنده:
نانامی
ژانر رمان:
#تخیلی #تاریخی #عاشقانه
کد رمان: 5613
ناظر: AMIIRALI AMIIRALI


داستان درباره ی دختری به نام رسپیناست.
رسپینا بعد از مرگ ، تناسخ پیدا میکنه به زندگی جدیدش اما تو شب تولد شونزده سالگیش ، با ارزویی که میکنه ، زندگی قبلیش رو به یاد میاره ،که چه اتفاقی برای خودش و خانوادش افتاده. (داستان فلش بک میخوره ب زندگی قبلش و زمان حالش )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,610
پسندها
8,467
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مولانا میگه:
- پس زخم‌هایمان چه؟
شمس میگه:
- نور از محل زخم‌ها وارد می‌شود.
مثل تو!
مثل یه نور از زخم‌هام عبور کردی و باعث شدی اون زخم‌های باز از داخل شکوفه بدن… .

(زمان حال سال هزار و سیصد و نود و هفت، ساعت هشت شب)
امشب تولدمه و حال عجیبی دارم، نمی‌دونم شاید یه قانون نانوشته‌ست که همه‌ی ادم‌ها روز تولدشون محکومن به غمگین بودن؛ ولی من بیشتر از اینکه ناراحت باشم یه حال غریبی دارم انگار که، هوف نمی‌دونم… .
شاید حالم به خاطر این اینجوریه، چون زندگیم یه نواخت و کسل کنندس، از بچگی هرچی خواستم رو فوراً در دسترسم قرار دادن، پس دیگه کادوهاشون منو خوشحال نمی‌کنه ،حالم یه چیز تو مایه‌های سیر بودن از دنیاست، دلم یه هیجان یا یه تنوع تو زندگی میخواد که سرگرمم کنه… .
شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
(فلش بک ۵۰۰ سال قبل)
- رسپینا.
درحالی که می‌خندیدم، جوابش رو دادم :
- هاهاها محاله به من برسی مهزیار .
همینجوری که داشتم بدو می‌کردم، برگشتم سمت مهزیار و زبونم رو تا ته براش بیرون اوردم،
تا بیشتر از قبل فشار بخوره و وقتی دوباره سرجام برگشتم:
- اووخ دماغم.
فک کنم به ستونی چیزی خوردم، اخه دماغم خیلی درد گرفته بود.
ولی من تا اونجایی که یادم میاد، وسط محوطه‌ی قصر، ستونی نبود!
پس این چیه؟ همینجوری که دماغم رو میمالیدم سرم رو بالا گرفتم.
- بانوی جوان قصر جای این بچه بازی ها نیست، بهتر نیست جلوتون رو ببینید؟
اوه اوه بین این همه کَس گیر عجب ادم مزخرفی افتادم.
قبل اینکه چیزی بگم، صدای مهزیار رو شنیدم که داشت می گفت:
- عذر می خوام فرمانده راتین، تقصیر من بود!پرنسس رسپینا تقصیری ندارند، ایشون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
مهزیار هم دستاش رو زد به کمرش و مثل این مادر بزرگ ها شروع کرد به نصیحت کردن ِمنهِ بخت برگشته:
-اگه درس هایی که مربوط به خودته رو بخونی، کلاس اسب سواریت رو کامل بری، بهت قول میدم که خسته نمیشی، البته خسته که میشی، ولی عوضش بیکار نیستی.
منم رو بهش گفتم:
-داری شبیه مامانم حرف میزنی، ولش بابا من فقط ۱۵سالمه هنوز بچم، این حرف ها واسم ترسناکه، یکم دیگه ادامه بدی، شب خوابِ بدمی بینم.
و بعد از گفتن این حرفم، چشم هام رو شبیه گربه کردم، تا باورش بشه.
ولی خوب قیافش یه جوری بود، که انگار باورش نشده، برای همین قبل اینکه باز شروع کنه به غر زدن به جون من، دستش رو گرفتم وکشیدم سمت قصر.
و مهلت حرف دیگه ایی رو بهش ندادم تا بریم یه سری به داداش جذابم بزنیم.
خوب، تا به راهروی اصلی قصر برسیم، بزار یکم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بعد از چند ثانیه مکث، تازه حواسم سرجاش امدو به مهزیار گفتم:
-اومم پس آرتمن کو؟
مهزیار هم چشم هاش رو تو حدقه چرخوندو گفت:
-حتما پیش پادشاهِ چون فرمانده ی جنگ هم تو قصر بوده.
نه چه حیف، می خواستم ببینمش، سرمو انداختم پایین با بغضِ ساختگی ای گفتم:
-اما من خیلی وقتِ که ندیدمش.
مهزیار با تعجب گفت:
- تو که دیروز تو محوطه ی قصر دیدیش .
جوابش رو دادم :
-اره، اما فقط برای چند دقیقه ی کوتاه، اونم از دور.
در ادامه دوباره گفتم :
-حالا که ارتمن نیست، من چیکارکنم؟
مهزیارکه انگار منتظر این جمله از طرف من بود، فرصت و غنیمت دید و با چشمایی که برق میزد گفت :
-اشکال نداره بیا بریم، عوضش یکم تمرین اسب سواری میزنی به کمرت.
به خدا من گناه دارم، به پیر به پیغمبر من گناه دارم، یکی به دادم برسه، من نمی خوام برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
-ساکتی پرنسس.
مهزیار بود، با صداش از فکر بیرون امدم و در جوابش گفتم:
-داشتم به این فکر میکردم چرا چند روزه قصر انقدر شلوغ شده، داره نگرانم می کنه.
برگشتم و مهزیارو نگاه کردم، نگاهش رو ازم دزدید و اب دهنش رو قورت داد.
-منم خبری ندارم.
عجب ادمی بودا، تو تخم چشم هام نگاه می کرد و چاخان به هم می بافت، اخه مگه میشه ندونه.
رو بهش گفتم:
-دروغ نگو، بابات وزیره مگه میشه از اوضاع قصر بهت چیزی نگه.
با همون سر افتاده جوابم رو داد:
-نه، خبر ندارم.
اووف، داشت اعصابم رو خراب می کرد، پسره ی بووق.
-مهزیار، تو امسال هیجده سالت شده، بچه که نیستی خبر نداشته باشی، نمی خوای بهم بگی، خوب نگو، اما بهم دروغ هم نگو.
-اسب سواریت بهتر شده.
با اینکه سرش پایین بود و منو نمی دید، اما چشم هامو براش چپ کردم، تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سریع نگاهش رو ازم گرفت، بهم پشت کرد و سمت خروجی راهرو راه افتاد.
انگار ناراحت بودنم دیگه روش تاثیری نداره، نمیشه از مهزیار حرف کشید باید یه فکر دیگه ایی براش بکنم.
چرا نرفتم تو اتاقم؟ چرا باید پنج دقیقه تو سرجام بایستم و به این فکر کنم چرا مهزیار چیزی بهم نگفت؟ معلومه دیگه دیوونه شدم.
بعد از اینکه مغز معیوبم کار افتاد و به دست هام دستور داد تا در اتاق رو باز کنن، رفتم داخل و با سرعت خودم رو پرت کردم روی تخت و طاق باز دراز کشیدم، اگه الان مهزیار منو می دید، باز غر میزد که یک پرنسس اینجوری رو تخت درازنمیکشه تو دلم بهش خندیدم … .
نه انگاری نمی تونم ادا قهر بودن رو برای مهزیار در بیارم، فردا که دیدمش یکی میزنم پس کلش تا حداقل، دروغی که بهم گفت جبران بشه.
صدای در زدن اتاقم همزمان شد با نشستنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
رو بهش گفتم:
-نمی خواد خودم می‌تونم تو بشین.
خواست اعتراض کنه:
-اما بای… .
ولی نذاشتم حرفی بزنه:
-گفتم که لازم نیست کاری انجا بدی، خودم می تونم، تو رفیقمی خدمتکارم که نیستی.
بعدم بهش لبخند زدم و رفتم گوشه‌ی اتاق بزرگم، جایی که وان چوبیم قرار داشت.
داشتم کمربندم رو از تنم جدا میکردم، که در اتاقم زده شد و پشت بندش صدای یکی از خدمه ها امد:
_پرنسس رسپینا برای شما اب گرم اوردیم.
با شنیدن صدای خدمتکار، سریع با چشم و ابرو به آتوسا اشاره زدم که بیاد پیشم و جوری تظاهر کنه که انگاری داشته کمکم میکرده لباس هام رو در بیارم.
آتوساهم فورا متوجه شد، با خنده امد پشت سرم و خودش رو مشغول کمک کردن به من نشون داد.
بعد اینکه آتوسا امد، خطاب به خدمه ی پشت در گفتم:
-بیاید داخل.
با تموم شدن حرفم، در باز شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد از بیست دقیقه سکوت و احساس ارامش، آروم از جام بلند شدم و با پوشیدن حوله، پرده بلند و ضخیم رو کنار زدم.
با دیدن آتوسا روی تخت، پچ پچ گونه با خودم گفتم:
-پس بگو چرا حرف نمیزدی، احساس کرده بودم خوابیدی.
رفتم سمت کمد بزرگ اتاقم و یه ست لباس خواب بلندِ راحت انتخاب کردم و پوشیدم.
بعد از اینکه موهام رو باز کردم و شونه زدم، رفتم و از داخل یکی دیگه از کمدهام یه پتو اضافه بیرون کشیدم و رویِ آتوسا انداختم، موهاش رو از تو صورتش کنار زدم و رفتم اون سمت تختم، رو به آتوسا دراز کشیدم.
با یاداوری دوباره صحبت هاش سمت گذشته‌ی مبهمی که از نه سالگیم داشتم کشیده شدم.
یادمه یه روز گرم تابستونی بود و من داشتم با مهزیار قایم موشک بازی می کردم و برای اینکه پیدام نکنه دویدم سمت اشپزخونه، در رو که باز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا