• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
7,419
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
و با ابرو به پیرمرد شیک پوش و عصا به دستی اشاره کرد و گفت:
- قربان یکی از اوناییه که اسمش جهانگیره.
رادپور که با نگاهش او را دنبال می کرد گفت:
- جهانگیر جهانی، 80 ساله.
- ولی اصلاً هشتاد ساله به نظر نمیاد. از تیپ و قیافه‌ش هم مشخصه حسابی ثروتمنده.
رادپور ابروی بالا برد و گفت:
- عصای توی دستش هم خیلی قیمتیه، طلا کوب شده ست. شاید هم عتیقه باشه.
امین با تردید گفت:
- احتمال داره خودش باشه؟
- اون یارو که تماس گرفته بود گفت حتما می‌شناسمش، ولی هر چقدر فکر می‌کنم قیافه این برام آشنا نیست.
- بقیه‌شون چی؟
رادپور سری تکان داد و ناامید گفت:
- اونا رو هم نمی‌شناسم.
- می‌گم قربان شاید یه کسی هست که مربوط پرونده کشته شدن پسرتون یا اون قاچاقچی باشه. خب الان سی سال گذشته، چهره‌ی این آدما رو با آدمای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
7,419
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
امین با خنده ی برخواست و عکسی که گرفته بود برای بهرام فرستاد و بعد با او تماس گرفت.
سرهنگ بعد از اینکه امین از مقابلش برخواست لبخندی به روی آن پیرمرد زد و گفت:
- وقتتون بخیر!
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
- وقت شما هم بخیر، گویا شما هم مثل من تحمل گرسنگی رو ندارید.
رادپور با خنده‌ی گفت:
- نه والا ، این پسر من رو آورده کیش کمی آب و هوا عوض کنیم و روحیه‌م بهتر بشه ولی با این کاراش فقط روی مخمه.
پیرمرد هم خندید و گفت:
- جوونن دیگه، دنیای ما با جوونها خیلی فرق داره.
- چی بگم والا؟ ببینید مثلاً رفته بپرسه کی می‌تونیم سفارش غذا بدیم اما معلوم نیست با کی داره حرف می‌زنه.
پیرمرد باز خندید و دستی برای کسی تکان داد و بعد خطاب به رادپور گفت:
- می‌بخشید!
زن جوانی از کنار میز گذشت و مقابل میز همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
7,419
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
امین شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم ولی طاها گفت ترتیبش رو میده.
دقایقی بعد غذای که سفارش داده بودند را برایشان آوردند و روی میز چیدند. کم کم رستوران هم پر می‌شد و افراد بیشتری میزها را اشغال می‌کردند. چند دقیقه بعد از اینکه شام آنها را آوردند دو گارسون در حالی که ترولی حمل غذای را هل می‌دادند تا نزدیکی میز جهانگیر جهانی آمدند و بشقاب‌های غذا را روی میز چیدند و رفتند.
همان لحظه پیامکی از طرف طاها برای امین آمد:
- یه برنامه واسه‌ت فرستادم سریع نصبش کن و با هندزفری گوش کن.
امین برنامه را نصب کرد و هندزفری را به گوش گذاشت که صدای میز بغلی را به وضوح می‌شنید. لبخندی روی لبش جا خوش کرد و گفت:
- آقاجون یه آهنگی تازه دانلود کردم گوش کنید ببینید نظرتون چیه؟
سرهنگ ابروی در هم کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
7,419
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
نزدیک پارک درون ماشینش انتظار یاسمن را می‌کشید اما فکرش جای دیگری سیر می‌کرد. با خوردن ضرباتی به شیشه، نگاهش به سمت صدا کشیده شد. یاسمن در ماشین را باز کرد و در کنارش نشست. آرمین با دیدن دسته گل کوچک نرگسی که در دست یاسمن بود گفت:
- به به چه گل‌های قشنگی.
یاسمن دسته گل نرگس را به سمتش گرفت و گفت:
- به قشنگی دسته گلی که تو برای من گرفتی نیست ولی برای تو گرفتم.
آرمین با شوق گرفت و گفت:
- به قول شاعر هر چه از دوست رسد نیکوست.
یاسمن خندید و گفت:
- خوبه که زود یاد می‌گیری.
- ناسلامتی زبان مادریمه بعدم صفر صفر که نبودم.
و گلها را را با ولع بویید.
یاسمن آرام در جوابش گفت:
- ولی من توی زبان انگلیسی صفر صفرم.
- مگه من مرده باشم. خودم می‌رسونمت روی صد، پدرت بهتره؟
- هی بدک نیست.
آرمین همانطوری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
7,419
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
یاسمن مشکوکانه نگاهش کرد. آرمین موبایل را به یاسمن برگرداند. یاسمن به محض گرفتن موبایلش بازش کرد تا چک کند.
- به نظر میاد به کسی زنگ نزدی؟
آرمین ماشینش را از جا کند و در جواب یاسمن گفت:
- زنگ زدم، اما شماره رو پاک کردم.
یاسمن ناراحت گفت:
- به من شک داری؟
- نه اصلاً.
- خب برای چی شماره رو که گرفته بودی پاک کردی. یعنی شماره کی بوده که من نمی‌بایست ببینم. دفعه قبلم گوشیم رو گرفتی به فریبرز زنگ بزنی زنگ نزده بودی یا اوندفعه هم شماره رو پاک کردی؟
آرمین نیم‌نگاهی نثارش کرد و گفت:
- خب خیلی آدم مهمی نیست.
یاسمن باز بازجویانه گفت:
- اوندفعه با گوشی من زنگ زدی من رفتم آب معدنی واسه‌ت بگیرم. این‌دفعه هم خواستی زنگ بزنی خودت رفتی مثلاً آب معدنی بگیری، در صورتی که آب معدنی توی ماشین داشتی.
- داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
7,419
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
یاسمن رویش را برگرداند و دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
- وای...وای!
و گریه‌اش گرفت. آرمین که متوجه نبود و اصلاً دلیل گریه یاسمن را درک می‌کرد ریلکس گفت:
- چرا گریه می‌کنی یاسمن؟ قبول دارم بی‌اجازه وارد گالری گوشیت شدم اما فکر کردم حق دارم یه عکست رو داشته باشم.
یاسمن به یکباره به سمتش چرخید و توی صورت آرمین زد و گفت:
- عوضی آشغال، به چه حقی اینکارو کردی؟
آرمین که از حرکت یاسمن جا خورده بود دستی به بینی وصورتش کشید. حیران یاسمن را نگاه می کرد. یاسمن عصبانی و گریان گفت:
- ازت بیزارم، آقا سروش راست می.گفت که تو فقط قصد سوءاستفاده از من داری. من خر رو بگو که باورم نشد. این عکسم رو هم برداشتی که ازم سوء استفاده کنی، اما کور خوندی ازت شکایت می‌کنم... لعنتی.
و خواست پیاده شود ولی آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا