• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه زاده آتش | سکینه حمیده دل کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ارغوان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 1,216
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 279
ناظر: Sarina Alipur Sarina Alipur

نام داستان: زاده آتش
نویسنده: سکینه حمیده دل
ژانر: #عاشقانه #علمی_تخیلی #ترسناک
خلاصه: از آتش زاده شدی و به آتش باز خواهی گشت اما نه آتش خشم؛ آتش عشق!
به بند آتشینت چه بی‌رحم کشیده شدم، بندهای آتشینت سرتاسر بدنم را پوشانده! و حرارت از بدنم تصاعد می‌کند و وجود آتشینت را طلب می‌کند.
می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما بدن بی‌اختیارم؛ داد می‌زند که تو و عشق غیر ممکنت را می‌خواهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,444
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
19
 
  • #2
IMG_20210106_073049_056.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
روز‌ها کنار ورودی دانشگاه می ایستاد، و در بوستانی واقع در محیط دانشگاه، زیر درخت بزرگی، که سایه اون همانند چتری، محفوظ و سر به فلک کشیده، بر روی گل ها و چمنزار ها بود، می نشست؛ و ساعت ها درس می‌خواند.
صدای کلمات پر تکرارش، ایکس، وای، فاکتوریل! با صدای جیک جیک گنجشکان، روی شاخه درخت، آمیخته می شد. برایش آواز دلنشینی بود، و تنین لحظه‌های ساکت، و تنهایی‌اش را، در هم؛ می‌انگیخت. صدای باد، هیاهوی دانشجویان در محیط دانشگاه؛ سرتاسر آن جا را پر کرده بود؛ اما او بی توجه به این موضوع به خواندن ادامه می‌داد.
موهای طلایی رنگ و بلندش، همچون گیسو کمند قصه‌ها، بر روی زمین، ریخته بود! اونقدر محو تماشای تصاویر کتاب، و خواندن واژگان شده بود که، وقتی دوستش صداش می زد متوجه حضور اون نشد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هر روز، این مسیر را طی می کرد. تو رختخواب گرم و نرمش؛ خوابیده بود.
- فلورا، فلورا، دخترم؛ بلند شو؛ صبح شده، باید بری دانشگاه.
- اومدم مامان.
از رخت خواب بلند شد؛ خمیازه‌ای کشید، جلوی آیینه، ایستاد، و نگاهی کلی، به خودش انداخت. 《خب دیگه، بهتره آماده شم، و زود تر برم.》
- خدا حافظ مامان.
مادر: خدا حافظ دخترم.
وای، چه روز قشنگی هست، چه هوای خوبی داره. در راه، به اطرافش؛ می‌نگریست. درختان سر به فلک کشیده، با برگان زرد، و نارنجی مانند؛ منظره آن جا را، پر از نقش و نگار، کرده بود.
علف‌ها، و چمن‌زارهایی که، جامه زرد به خود داشتند؛ کم‌کم، رخت می.بستند. چند قدمی بیشتر، به ورودی دانشگاه؛ نمانده بود. فلورا، همچنان، اطرافش را نظارت، می کرد.
بعد از کلاس، جای همیشگی، نشست؛ و مشغول خواندن کتاب، شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
هر دو آن چنان، به هم، خیره شده بودند که، متوجه گذر زمان‌؛ نمی شدند، و عقربه ساعت، گویی برایشان، راکت مانده بود.
نگاه آن‌ها، طوری به هم گره خورده بود که جای دیگری را نمی‌دیدند.
گویی، بین زمین و آسمان فرار بودند.
چندی بعد، فلورا، به خود آمد‌دو تکانی درعمق بدنش، احساس کرد.
از جایش پرید، و فریاد، زد:
- تو، کی هستی؟ از من چی می خوای، مگه با تو نیستم، اسمت چیه!؟
- کارل.
اسم من، کارل هست‌ و شما!؟
- من هم، فلورا هستم. از آشنایی با شما، خوشبختم. کارل: همچنین.
کارل، دیده‌اش را به روی فلورا، باز کرد؛ و گفت:
- یک دختر تنها، این وقت شب، توی پارک‌‌؛ چیکار می کنه!؟
- آخه، داشتم مطالعه، می‌کردم.
آن دو، با هم، سرگرم صحبت شدند، مکالمه آن ها، ساعت ها، طول کشید؛ فلورا، یک آن، به خود آمد، نگاهی، به ساعت‌؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
آن شب را، با یاد کارل، صبح کرد. خورشید، کم‌کم، در حال طلوع کردن، بود.
- فلورا، با صورتی خسته، و چشمانی اشک بار، خمیازه‌ای، کشید. از بی‌خوابی، رنگش، همانند زردچوبه، زرد شده بود؛ پلک‌های بلنداش، همچون یال‌های اسب، بالا و پایین می‌شد!
گویی، در خواب فرو می‌رفت، و یک باره، همانند چراغی روشن می شد.
- از رخت خواب، بلند شد، آبی به دست و صورتش زد، و کم‌کم، آماده رفتن به دانشگاه، شد.
پاورچین‌پاورچین، قدم‌های سنگینش، را بر آسفالت بی‌روح زمین، می‌گذاشت‌؛ قامت‌های بلندش، گویی، با کفه‌ی آسفالت، یک دل شده بود، و آن را به پروا، می‌کشید.
وزش باد، از طرفی، موهای بلند و افشانش را، به هر سمت و سو، می‌کشید.
- دل بی‌رمقش، در فکر کارل، به سر می‌برد؛ لباس عروسکی ماننداش، با آن گل های، ریز و درشت، و صورتی رنگش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
دست نوازش کارل، آرام‌آرام و با حرارت خاصی، بر صورت فلورا، کشیده، می شد. لپ های فلورا، از شدت خجالت، سرخ، شده بود؛ و نگاهش، به جاذبه زمین، اثابت می‌کرد.
« خدایا، این چه حسی هست!؟ چرا هر وقت کارل رو می‌بینم، دست و پام، می‌لرزه!؟ چرا اینقدر روش حساس، شدم؛ نکنه... .
- کارل، با اندکی فکر کردن، رو به فلورا کرد، و گفت: عزیزم، می‌خوام، در مورد یک موضوعی باهات حرف، بزنم!
فلورا، با چشمانش نگاهی به رویش انداخت، و گفت:
- سرا پا گوشم.
کارل، با صدایی هق‌هق کنان، شروع به حرف زدن کرد، از همان لحظه‌ای که، تو رو دیدم، حسی درونم، فوران کرد؛ با خودم گفتم:
- این، همون دختر، رویاهای من هست! چنان غرق در چشمانت، شدم؛ که گویی، عقل و هوش از سرم پریده، بود.
- فلورا با شنیدن، سخنان کارل، به وجد آمد و خوش حال شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
روزها را پشت سر هم سپری می‌کردند.
هر روز وعده همیشگی، دیدار‌های عاشقانه و به یادماندنی در پارک کنار دانشگاه.
لحظه های شیرین و خاطره انگیز، نگاه‌های آتشین و عاطفی، بوسه های زیرکانه و لطیف؛ خاطره‌هایی که هیچگاه از ذهن آنان پاک شدنی نبود.
مردمک‌هایی که فقط برای غرق شدن و در هم آمیخته شدن ساخته شده بودند، یکی از جنس آتش، و دیگری از جنس آب و خاک؛ که هر کدام می‌توانستد همدیگر را خار کنند.
لفظ گفتار عاشقانه آن‌ها، احساس و عواطف رژف انسانی فلورا، وجود آتشین کارل را به بند می‌کشید.
تن و بندنشان گویی به هم گره‌وار، روزگار را سپری می‌کردند.
هر ثانیه، و در هر لحظه نفس کشیدن، بیشتر به بند عشق کشیده می‌شدند؛ به گونه‌ای که یک روز دوری را به سختی تحمل می‌کردند.
کارل: فلورا عزیزم، این دوری داره من رو هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
با لحنی آرام گفت:
- نگران نباش عشقم! فقط یه دیدار ساده هست چرا اینقدر استرس؟
فلورا همچنان در خود می‌پیچید، و با نگرانی و صدایی هق هق کنان می گفت:
-کارل میشه نریم!؟
کارل دستش را محکم گرفت و گفت:
- چشمانت را آهسته ببند.
فلورا چشمان نگرانش را به هر سمت و سو می کشید و پلک های بلندش، کم‌کم به هم فشرده می‌شد.
صدای وزش باد در گوشش در میزد و زمزمه های آرام کارل را می شنید،که می‌گفت:
- عزیزم نگران نباش.
در این لحظات فلورا،صدای باد را به طرز وحشتناکی می شنیدوبعد از چند دقیقه ریتم دلنواز صدای کارل در گوشش پخش شد.
-عشقم چشماتو باز کن.
فلورا با صحنه‌ی شگفت انگیزی روبرو شد، دقیق وسط یک دشت پر از سبزه و گل و گیاه ایستاده بود که دور تا دور آن را کوه های بلند پوشانده بود.
به اطرافش نگاهی انداخت،تا چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
چند قدمی بیشتر به ورودی قصر نمانده بود، دور تا دور قصر نگهبان هایی بودند که همه لباس های سفید بر تن داشتند.
همین که کارل به در ورودی نزدیک شد، در خود به خود باز شد ، وقتی که وارد سالن شدند فلورا کسانی را دید که همه جامه سفید بر تن دارند و هر کدام کاری را بر عهده داشتند.
و به این طرف و آن طرف گویی جست و خیز می کردند.
این موضوع ذهن فلورا را به خود مشغول کرده بود ، آخر به چه دلیل همه ی کارکنان قصر لباس سفید بر تن دارند!؟
همین‌طور که در فکر فرو رفته بود، ناگهان زن و مردی را دید که از طبقه ی بالا روی پله ها به پایین می آیند.
فلورا آنچنان غرق در چهره ی درخشان و زیبای آن دو شده بود که متوجه نشد آن ها بدون اینکه پا بر زمین بگذارند در حال پایین آمدن از پله ها هستند.
کارل: خب فلورا عزیزم، می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا