• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه زاده آتش | سکینه حمیده دل کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ارغوان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 1,214
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
کارل: فلورا عزیزم آرام باش.
این تنها راه رسیدن ما به هم هست ، پس باید انجامش بدی .
- آخه کارل من چطور می‌تونم بدون اطلاع خانواده ام ازدواج کنم !؟
آخه دلیلش چیه که نباید به خانوادم بگم!؟
- عزیزم قرار نیست اونا چیزی بفهمن!
در آخر بخاطر علاقه ی شدید فلورا به کارل،شرط خانواده کارل را پذیرفت و قول داد در این‌باره با خانواده اش هیچ‌گونه صحبتی نکند.
کارل با نگاهی آرام و لطیف رو به پدرش کرد و گفت:
- من و فلورا بیشتر از این نمی‌تونیم صبر کنیم.
پدر کارل از همسرش مشورت خواست و در آخر قرار عروسی کارل و فلورا در همان روز گذاشته شد.
کارل خیلی خوشحال بود ولی فلورا با صدایی نگران رو به کارل کرد و گفت:
-آخه چرا اینقدر با عجله؟ ما چطور می تونیم مقدمات عروسی به این بزرگی رو تو نصف روز فراهم کنیم؟!
کارل با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
در هر گوشه از آن اتاق بر خلاف بیرونش ترسناک و تاریک بود.
هر قسمت از دیوار را که نگاه می کرد سر های حیواناتی را می دید که گویی تازه شکار شده بودند.
چشمان فلورا از شدت وحشت سرخ شده بود و اطراف را نظاره گر بود.
صدایی به گوش فلورا می رسید که تحمل کردنش برایش خیلی سخت و دشوار بود.
صداهایی از جنس صلیب
از جنس مرگ... .
لابه لای آن صداها، صدای نرم و لطیف کارل، توجه فلورا ، را به خود جلب کرد.
فلورا، گوشه ی اتاق سمت راست را بنگر. سرش را به آن طرف چرخاند.
در روزنه ی باریک نوری که از لا‌به‌لای در به آنجا انعکاس داشت، لباس سفید بلندی را دید که به چوبی آویز شده بودو پایین آن حالات پاره ای داشت.
جلوتر رفت.
هر چه پیش تر می رفت، لباس برایش عجیب تر می شد.
بر روی آن لباس سفید لکه های قرمزی دیده می شدند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
فلورا دست در دست کارل پله ها را رو به پایین طی می کرد و گه گاهی سرش را رو به عقب می چرخاند که نکند از پشت سر خطری جان او را تهدید کند.
بلند بلند قدم بر می داشت و دستان کارل را از ترس به جلو می کشید.
در طبقه ی پایین پدر و مادر کارل به انتظار آن دو بودند و کف سالن را ضرب دری طی می کردند.
مادر کارل همین‌که فلورا را دید که با عجله رو به پایین می آید به سمت او روانه شد.
-فلورا جان چه شده چرا پریشانی!؟
فلورا با چشمان نگران و صورتی سرخ نگاهی به مادر کارل کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد.
مادر کارل به همسرش نظری انداخت و زیر ل*ب چیزی می‌گفت.
فلورا سخنان آن ها را نمی‌شنید.
انگار وردی می خواند و همزمان با خواندن ورد ذهن فلورا از دیدن قضایا پاک میشد.
با اتمام آن فلورا دیگر چیزی از آن قضیه یادش نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- فلورا جواب بده مگه با تو نیستم!؟
- ام ام پدر آخه من چیزه... .
- چی دخترم؟ تاحالا کجا بودی!؟ چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو. آخه چه دختری رو دیدی تا این وقت شب تنها بیرون باشه؟
- آخه پدر، من چند روز پیش با یه دختری آشنا شدم، دختر خیلی خوبی هست، با هم دوست شدیم و اینکه... .
- اینکه چی!؟ چطور ما هیچی درموردش نمی‌دونیم!؟
- معذرت می‌خوام، پدر راستش اونقدر درگیر مشغله بودم که یادم رفت درموردش باهاتون صحبت کنم. حقیقتش امشب به من اصرار کرد که خودم تنها هستم و خانواده اش رفته بودند مسافرت.
من هم شارژ گوشیم تموم شده بود و نتونستم به شما خبر بدم، خلاصه با کلی حرف زدن پدر و مادرش را متقاعد کرد که حرف هایش را باور کنند.
- باشه! دخترم حالا برو استراحت کن، دیر وقته، تو هم باید بری دانشگاه، حتما الان خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
قدم قدم در خیابان پا می نهاد و فکر مشغولش همواره متوجه کارل بود.
هوای پاییزی خوبی بود نسیم ملایم آرام دستش را بر زیر موهای افشان فلورا میزد و آن را به بالا و پایین هدایت میکرد .
به اطرافش نگاه می‌کرد، و با خوشحالی به سمت دانشگاه می‌رفت.
گل های ریز و درشت در زیر درختان بلند و سر به فلک کشیده، قرار داشتند؛ گویی با دیدن لبخند فلورا شاد می‌شدند و لبخند ناچیزی بر لب می‌نهادند.
ابر های پاره در آسمان به گونه‌ای، به هر سمت و سو جست و خیز می‌کردند.
گه گاهی خورشید روشن لبخندش را، از گوشه و کناره های ابر به زمین نشان می‌داد.
گاهی هم ابر جدی بر سر راه آن قرار می‌گرفت.
فلورا نظاره‌گر تمام این لحظات بود و در همین حین به دانشگاه رسید.

مانند هر روز جای همیشگی نشست تا ساعاتی را به مطالعه بگذراند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ارغوان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
فلورا با چشمان خ*مار و آهویی‌اش در صورت کارل زل زد و گفت:
- خیلی هیجان دارم.
آخه چند ساعتی بیشتر به عقدمون نمونده، و از طرفی نگران و ناراحت بود که به دور از خانواده اینکار رو انجام میده.
کارل دستای فلورا رو آروم گرفت و فشرد و گفت:
- عشقم، من هم استرس زیادی دارم بالاخره داریم به آرزومون می‌رسیم.
فلورا غم کوچکی ته چشماش دیده می‌شد که توجه کارل رو به خودش جلب کرده بود.
کارل: فلورا جان، نبینم بابت موضوعی غمت باشه همه چیز درست میشه و این هم میگذره.
مطمئن باش بعد از جاری شدن عقد میریم و خانوادت رو متقاعد می‌کنیم.
فقط کافیه به قولی که به پدر و مادرم دادی عمل کنی اونوقت هست که من همه چی رو به پات می‌ریزم.
فلورا با کمی نگرانی موهاش رو به طرفی زد و کمی من‌و‌من کرد.
جواب داد:
- خیالت راحت، من زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Elay
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا