- تاریخ ثبتنام
- 8/1/18
- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,220
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
سطح
38
- نویسنده موضوع
- #91
لبخندش را آن قدر وسعت داد که همهی ردیف دندانهای سفیدش دیده شدند و ادامه داد:
-تو باید در تمام مدتی که زندهای به من وفادار باشی و مطمئن باش...
برخاست و صاف ایستاد. لبخندش را کمی جمع کرد و با لحنی که حتی باوجود آن لبخند، لرز بر تن انتا انداخت جملهاش را کامل کرد:
-از این به بعد، یک لحظه به من خ**یا*نت کنی، زنده نمیمونی!
انتا ترسیده بود ولی اخم کرد. سرش را روی زانوانش گذاشت و با لحن سرد و جدیای، گویا چیزی نشنیده بود خطاب به رابرت گفت:
- باز من رو زندانی کن! من نمیخوام به حرفت گوش بدم. نیازی هم ندارم از من محافظت کنی. من اگه به ناجی نیاز داشتم هیچ وقت این جا نمیاومدم.
رابرت یک تای ابرویش را بالا برد. قهقههای زد. با لحن متعجب و خندانی پرسید:
-پس کجا به دنبال ناجی میرفتی؟
انتا بیآنکه...
-تو باید در تمام مدتی که زندهای به من وفادار باشی و مطمئن باش...
برخاست و صاف ایستاد. لبخندش را کمی جمع کرد و با لحنی که حتی باوجود آن لبخند، لرز بر تن انتا انداخت جملهاش را کامل کرد:
-از این به بعد، یک لحظه به من خ**یا*نت کنی، زنده نمیمونی!
انتا ترسیده بود ولی اخم کرد. سرش را روی زانوانش گذاشت و با لحن سرد و جدیای، گویا چیزی نشنیده بود خطاب به رابرت گفت:
- باز من رو زندانی کن! من نمیخوام به حرفت گوش بدم. نیازی هم ندارم از من محافظت کنی. من اگه به ناجی نیاز داشتم هیچ وقت این جا نمیاومدم.
رابرت یک تای ابرویش را بالا برد. قهقههای زد. با لحن متعجب و خندانی پرسید:
-پس کجا به دنبال ناجی میرفتی؟
انتا بیآنکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.