• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
- بسیار عالی!
زلفا ریز خندید.
- قصد ندارین کیفم رو بدین تا برم؟!
مرد پا روی پا انداخت و ابرویش را بالا پَراند.
- کجا؟ تازه اومدی حالا.
زلفا نیم‌نگاهی به ساعتش انداخت و نجوا کرد:
- باید برم، کار دارم.
- به یه شرط!
زلفا سوالی نگاهش کرد. منتظر بود شرطش را به زبان بیاورد. مرد لب‌هایش را با زبان تَر و نجوا کرد:
- هفته دیگه مهمونی تولدمه...از دوستات کسی دعوت نیست؛ میای؟
زلفا متعجب چشم گرداند و به کنایه گفت :
- چه‌قدر زیاد مهمونی می‌گیرین!
مرد خندید و بینی زلفا را کشید.
- چه عیبی داره مگه؟
زلفا شانه‌اش را بالا انداخت و چیزی نگفت.
- نگفتی میای؟
- اگه بگم نه، کیفم رو نمی‌دی؟
مرد ریز خندید. مشخص بود که از این گفتمان لذت می‌برد و دلش نمی‌خواهد آن را به انتها برساند.
کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و بی‌فکر پرسید:
- تو از کجا می‌شناسیش؟
رضوان نگاهش را به چهره درهم زلفا دوخت و لب زد:
- من تو رو می‌شناسم، معمولا کسی کنجکاوت نمی‌کنه...چی شده آمار آدمی رو می‌گیری که یه بارم باهاش همکلام نشدی؟
زلفا آب دهانش را قورت داد. کوشید میمیک چهره‌اش را ثابت نگه‌دارد و واکنش زیادی از خودش نشان ندهد تا رضوان بیش از این مشکوک نشود. دلش می‌خواست رابطه‌اش با ایمان را تا جایی که می‌تواند مخفی نگه‌دارد. شانه بالا انداخت و به آرامی گفت:
- یه سوالم نمیشه ازت پرسید ها! رفته بودم یه رستورانی ناهار اونجا دیدمش انگار مدیر اونجا بود هر چند به قیافه‌ش نمی‌خورد اونقدر موفق باشه!
رضوان پوزخند زد. مقداری از نوشیدنی مقابلش را نوشید و بعد در حالی که با موهای کراتین شده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
استکان چایش را روی میز کوباند و با عصبانیت گفت:
- چند شب پیش اینجا بودن که...چه خبره هر روز هر روز!
شهرزاد لقمه صبحانه‌اش را به آرامی جوید و لب زد:
- نیست خیلی تو خونه‌ای واسه همونه در جریان همه چیز هستی...اون شب پرهام تنها اومده بود چون باباش سَر اون دعوای تو هنوز قهره.
زلفا بی‌هوا وسط حرفش پرید:
- خب به جهنم که قهره...حالا دعوت کردنش چیه؟!
شهرزاد ابرو درهم کشید و تیز و برنده چهره دخترش را از نظر گذراند.
- دختر یکم از خودت خجالت بکش. بزرگترته! بریم اونجا قهر و کینه رو تموم کنیم دیگه!
زلفا شبیه به زغالی آلو گرفته از جا پرید و شروع به جلز و ولز کرد. با صدایی بلند فریاد زد:
- مادر من، شهرزاد جان...یعنی چی که بری اونجا؟! می‌خوای بری دست‌بوس بگی دخترم غلط کرد حرف حق زد؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
- اینجا خونه نیست، قطعا یه جهنمه!
عصبی روی تختش نشست و پتویش را در آغوش گرفت. هیچ چیز نمی‌خواست جز ذره‌ای آرامش ولی دریغ و صد دریغ!
تیرگی بر آسمان شهر پرده انداخته بود و ستاره‌ها با تلالو درخشانشان سعی در شکاندن سد ظلمت داشتند. زلفا راضی از چهره‌ای که برای خود ساخته بود؛ مقابل آیینه گرد دست به کمر ایستاد و سرش را بالا گرفت. آرایش دودی و رژ اناری به خوبی به چهره‌اش نشسته بود. نگاه شب‌گونش تابناک‌تر از همیشه بود مانتوی بلند مشکی‌اش را روی پیراهن کوتاهش پوشید و گوشواره‌های بلندش را به گوش آویخت. باکس کادو به دست گرفت و بی‌‌حرف از خانه خارج شد. هنوز استارت نزده بود که گوشی‌اش زنگ خورد.
با دیدن نام شخص مدنظر، لبخند چون رود روی لبش جاری‌ شد، عمداً جواب را به تأخیر انداخت و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
ایمان با نگاهی عمیق چهره زلفا را از نظر گذراند و به آرام‌ترین شکل ممکن نجوا کرد:
- مراقب خودت باش ماه‌گون.
رفت و زلفا را جایی میان خاطرات کودکی و امروز به حال خود رها کرد. "ماه‌گون" خطاب شدنش در عین شیرینی، مزه‌ی تلخی داشت. گویی یادش می‌آورد که روزی ماه از دهان پدرش نمی‌افتاد و او چه‌قدر آن زمان ماه‌گرفتگی‌اش را دوست داشت.
با حالی مکدر شده وارد سالن شد و چهرهاش از تاریکی بیش از حد و رقص‌نور درهم شد. پس از آنکه مانتویش را آویخت و باکس کادو را به دست خدمتکاری که انجا ایستاده بود، داد. وارد حیاط شد و پشت میزی نشست. نگاه گرفته‌اش را به آسمان دوخته بود و رقص ستاره‌ها را تماشا می‌کرد.
- هرگز حضور غایب شنیده‌ای؟ / من در میان جمع و دلم جای دیگریست
زلفا نگاه متعجبش را به سمت صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
شبیه به آدمی شده بود که از او نفرت داشت. به نظرش آدمی باید آنقدر قدرت داشته باشد تا بماند و معضلش را به هر نحوی که شده، حل کند. فرار کار آدم‌های ترسو بود و زلفا این‌روزها ترسو شده بود. برای بار دهم گوشی‌اش زنگ خورد و نام ایمان روی صفحه نقش بست اما زلفا میلی به جواب دادن نداشت. هم می‌خواست و هم نمی‌خواست انگار مشاعرش را از دست داده بود. با هر بار تماس گرفتن ایمان ته دلش سَر ذوق می‌آمد و دستش را می‌کشید برای پاسخ دادن از سوی دیگر اما عقلش محکم‌تر روی دستش می‌کوبید و پرهام را یادآوری می‌کرد. اگر دلش حرف فرق داشتن پرهام را به میان می‌آورد که مصیبت عظیمی در وجودش به پا میشد! عقلش ظالم می‌شد و حرف ممنوعه‌ها را وسط می‌کشید؛ نام امیرحافظ و رفتن یکباره‌اش با وجود نگاهی که حرف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
- مامان تو تنها نیستی!
شهرزاد سرش را به طرفین تکان داد.
- تو، زانیار، خواهرام و برادرم...همتون درگیر زندگی خودتونین! هر کدومتون به نحوی سرش به کار خودش بنده...اونی که واسه آدم می‌مونه یارته!
لب‌هایش را بهم فشرد و آه تلخی از سینه‌اش بیرون جست.
- اینا رو نگفتم که دوتایی بشینیم غصه بخوریم...من تاوان اشتباهم و دادم با تنهاییم سیاوش با حسرت شما تاوان اشتباهشو میده...اما میون خطاهای کوچیک و بزرگ ماها نمی‌خوام تو و زانیار آسیب ببینین؛ دو‌دو می‌زنه چشات امشب، حدس مادرانه‌م میگه پای یه مرد وسطه، بهش فرصت بده.
سپس دست دخترش را فشرد و بی‌حرف به سمت آشپزخانه رفت تا بغضش را سر ببرد. زلفا زانوهایش را جمع کرد و سرش را روی آنها گذاشت. سرش بازار مسگرها بود و تنش کوره آجرپزی. چه در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
- چه‌قدر ثانیه‌ها امروز کند شده بودن زلفا، جونم به سَر اومد تا شب رسید و چشمم به جمالت روشن شد!
زلفا نگاهش را از ایمان دزدید و سرش را به زیر انداخت. حرف‌های ایمان، زلفای سرکش را رام می‌کرد و نگاه شیرینش زبانش را غلاف.
باز هم در آن رستوران و مقابل همان منظره پر شکوه نشسته بودند. زلفا شرمگین و معذب بود و ایمان پر از شور و شعف. نگاه بی‌قرارش چنان گربه‌ای در کمین بود برای به دام انداختن دیدگان گریزان زلفا.
- توی دیدارهایی که تا به حال داشتیم؛ هیچوقت نگاهت گریزون نبود!
زلفا با گوشه آستین کتش بازی کرد و لب زد:
- هیچ وقت بحث دلتنگی و این دست مزخرفات نبود!
ایمان سرزنشگر نگاهش کرد. سکوتش آنقدر به درازا کشید که زلفا سر بلند کرد و نگاه طلبکارش را شکار. بی‌انکه واژه‌ای رد و بدل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
آنقدر تنهایی احاطه‌اش کرده بود که با وجود تمام دست و پا زدن‌های عقلش، دستش را به دست ایمان سپرد. در خیالش او معجزه زندگی‌اش بود؛ نور وسط تاریکی رخنه بسته بر لحظاتش.
چنان نفسش به نفس ایمان گره خورده بود که اگر روزی او را نمی‌دید؛ حالش بد میشد. معتاد شده بود، معتاد حضور ایمان. ایمان تبدیل شده بود به دین و خدایش! هر چه از دهانش درمی‌آمد راست بود و غیر آن غلط!
- زلفا می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
زلفا آبمیوه‌اش را روی میز گذاشت و نگاه سؤالی‌اش را به ایمان دوخت. ابتدا یک دور قربان صدقه زیبایی‌اش رفت. دلش ضعف رفت برای نگاه سیاه و موهای پریشانش.
- جونم؟
دخترک خردباخته مگر چیزی غیر از ایمان را به چشم می‌دید؟!
- میشه قول بدی ناراحت نشی؟
زلفا کمی چهره درهم کشید و سرش را تکان داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,571
پسندها
19,493
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
تگ جدید دل‌پرست مبارکش ^_^

سردرد باعث دَرهم شدن چهره‌اش شده بود و هر کس از دور او را می‌دید با خود فکر می‌کرد این دختر را به اجبار به مهمانی اورده‌اند.
نخ سیگاری جلوی چهره‌اش گرفته شد با تعجب نگاه تلخش را به سمت فرد مقابلش دوخت و یک تای ابرویش را بالا سراند.
- شما؟
- شاهانم، دوست ایمان.
زلفا سرش را تکان داد و لب زد:
- خوشوقتم
شاهان بدون انکه توجهی به دست دراز شده و سیگار نگرفته‌اش بکند؛ کنارش روی مبل زرشکی نشست. نگاه عسل‌گونش را به زلفا دوخت و با عادی‌ترین لحن ممکن نجوا کرد:
- شکل بقیه دوست دختراش نیستی!
دخترک کمی به خودش لرزید. سردش شده بود. ترس پَس زده شدن دوباره او را عجیب ضعیف کرده بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا