- تاریخ ثبتنام
- 13/1/18
- ارسالیها
- 1,211
- پسندها
- 16,576
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 24
- سن
- 20
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #21
این کارِ تو را که نباید یک زنگ خطر در نظر میگرفتم، مگر نه؟
همهچیز بینهایت عادی بود. یک کارت، چندینتایی عدد و یک تو... که از قضا میخواستی «خودت» را به داستانهای «خودم»دارِ زندگیام پیوند بزنی.
همهچیز عادی بود، بالا رفتنِ گوشهی لبهایم هم... لبخند که محسوب نمیشد، میشد؟
رَسام، کاش میشد قبلِ رفتنت اما بگویم که در هزاران نقطه از مسیرِ زندگیام، از لحظهی تولد و شاید تا زمانی که چشمهایم بسته میشد و تمام پیکرهام یخ میزد، بارها احساسِ ناکافی بودن کرده و خواهم کرد ولی چارهای جز اینکه به همین وجودِ نصفه و نیمهام اکتفا کنم، نداشتم.
حالا فرض کن یک نفر از آسمانِ سوراخ شده پائین بیاید و به تویی که داری به این اوضاعِ پیچیده، به این حالِ نااحوال، عادت میکنی؛ دلگرمی بدهد...
همهچیز بینهایت عادی بود. یک کارت، چندینتایی عدد و یک تو... که از قضا میخواستی «خودت» را به داستانهای «خودم»دارِ زندگیام پیوند بزنی.
همهچیز عادی بود، بالا رفتنِ گوشهی لبهایم هم... لبخند که محسوب نمیشد، میشد؟
رَسام، کاش میشد قبلِ رفتنت اما بگویم که در هزاران نقطه از مسیرِ زندگیام، از لحظهی تولد و شاید تا زمانی که چشمهایم بسته میشد و تمام پیکرهام یخ میزد، بارها احساسِ ناکافی بودن کرده و خواهم کرد ولی چارهای جز اینکه به همین وجودِ نصفه و نیمهام اکتفا کنم، نداشتم.
حالا فرض کن یک نفر از آسمانِ سوراخ شده پائین بیاید و به تویی که داری به این اوضاعِ پیچیده، به این حالِ نااحوال، عادت میکنی؛ دلگرمی بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش