- تاریخ ثبتنام
- 29/7/22
- ارسالیها
- 163
- پسندها
- 1,013
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 7
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #121
بیانکا خیلی زود هوشیاریش رو بدست آورد. باور کردنی نبود که یه آدم بتونه فقط با حرفاش اونقدر تحت فشارت قرار بده که از هوش بری. اونم یه دختر قوی مثل بیانکا رو. بیانکا به محض اینکه تونست حرف بزنه گفت:
- دلا خواهش میکنم منو ازینجا ببر.
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- حتما. حتی اگه نمیگفتی هم نمیذاشتم بیشتر از این اینجا بمونی.
بیانکا با ناراحتی گفت:
- ازش متنفرم. دیگه اصلا نمیخوام برای یک لحظه ببینمش.
بلند شدم و همونجور که داشتم وسائلم رو جمع میکردم و تو کیفم میذاشتم گفتم:
- با هم ازینجا میریم. رسیدیم خونه من برات ازون املتهای خوشمزهام میپزم. و بعدش میشینیم کلی حرف میزنیم.
لبخند بیرمقی رو لب بیانکا اومد و ادامه دادم:
- وقتی حالت بهتر شد میتونی بهتر تصمیم بگیری چیکار کنی...
- دلا خواهش میکنم منو ازینجا ببر.
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- حتما. حتی اگه نمیگفتی هم نمیذاشتم بیشتر از این اینجا بمونی.
بیانکا با ناراحتی گفت:
- ازش متنفرم. دیگه اصلا نمیخوام برای یک لحظه ببینمش.
بلند شدم و همونجور که داشتم وسائلم رو جمع میکردم و تو کیفم میذاشتم گفتم:
- با هم ازینجا میریم. رسیدیم خونه من برات ازون املتهای خوشمزهام میپزم. و بعدش میشینیم کلی حرف میزنیم.
لبخند بیرمقی رو لب بیانکا اومد و ادامه دادم:
- وقتی حالت بهتر شد میتونی بهتر تصمیم بگیری چیکار کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.