• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 142
  • بازدیدها 3,176
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #131
چیزهایی مبهم که به آرامی واضح شده و حاضران توانستند، تصویری از جنگی خونین را به وضوح ببینند. سربازانی شجاع و دلیر که با افتخار جنگیدند و کشته شدند. تصاویر ماهیت یک جنگ به همراه ترس‌ها، وحشت‌ها، دردها، شجاعت‌ها و فداکاری‌ها را به نمایش گذاشته بودند. جمعیت حاضر در تالار، غرق در این تصاویر، شوک‌زده ایستاده بودند.
دقایقی بعد صدای بتاروس خاموش شد و تصاویر دردناک و دلاورانه‌ی جنگ از بین رفت. بتاروس چند لحظه‌ای قد خم کرد تا نفسش جا بیفتد و بعد روبه تراویسا که در نزدیکی حوض روی پاهای عقبی‌اش نشسته بود و با لذت پنجه‌هایش را لیس می‌زد، گفت:
- بیا اینجا!
تراویسا نگاه تیزی به او انداخت و با تمسخر خرخر کرد:
- می‌خوای غرقم کنی؟
و بعد از دیدن نگاه‌های خیره و سخت اطرافش، به ناچار بلند شد و با گام‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #132
تراویسا از جایش بلند شد و در مقابل صورت‌های شگفت‌زده به سمت هانس گام برداشت. نگاه هانس از روی حوض چرخید و در چشمان زرد او نشست. در نگاه روشن و زرد تراویسا چیزی بود که همه را هوشیار کرد. تراویسا به روی یک پایش خم شد و سرش را برای احترام به او پایین گرفت و با صدایی محکم و رسا گفت:
- برای خدمتگذاری به شما حاضرم!
***
چهل و پنجمین سال از شروع سلطنت شاه فیوروسانتا (پانزده سال قبل)
آسمان در بالای گلوریا نیمه ابری بود و زمستان کم‌کم از راه می‌رسید. حیاط قصر گلوریا پر از رژه‌ی مداوم سربازها و رفت و آمد خدمه و نگهبانان و درباریان بود. باد ملایمی به آرامی موهای تیره‌ی پسرک را در سایه‌ی مجسمه‌ی غول‌پیکر شاه در وسط حیاط قصر به بازی گرفته بود. نگاه ریز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #133
و روبه پسرک لبخندش را عمیق‌تر کرد:
- شنیدم شاه امروز قهرمانای آینده رو می‌بینه، امیدوارم موفق باشی.
نور کم روز برقی به موهای عقب‌زده و بلندش انداخت و با چشمکی روبه پسر، چرخید و به سمت بخش غربی قصر با گام‌های آرام و مطمئن به راه افتاد. پسر خیره به عمویش، لبخندی صورتش را روشن کرده بود. درباره‌ی عمویش خیلی چیزها شنیده بود؛ اما این اولین‌باری بود که او را اینطور از نزدیک می‌دید، خطاب به پدرش و خیره به شمایل عمویش از پشت‌سر پرسید:
- عموی من هم راز شما رو می‌دونه؟
نگاه کینا روبه پسرش تیره و کدر شد. چشم‌های ریز و محتاطش بی‌پلک زدنی به او خیره ماند و جواب داد:
- نه، اون یار وفادار شاه و دشمن قسم خورده‌ی شبحه.
پسر ابتدا متعجب به صورت اندوهگین پدرش خیره ماند و بعد سرش را پایین انداخت و لب زد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #134
باید چیزی در وجود شبح او را آزار داده باشد. نه، محال بود باور کند که شاه شکست‌ناپذیر است!
صدای بلند سربازی او را به خودش آورد. مردمک تنگ‌شده‌اش را به سمت سرباز گرداند و سرباز بی‌حوصله ته‌ریش‌های روی گونه‌اش را خاراند:
- تو پسر کینا، سرپرست جادوگران سایه‌ هستی؟
پسر تأیید کرد و به همراه او به سمت ساختمان اصلی قصر رفت. از دروازه‌‌های کوچک و بزرگ و پرترددش گذشت تا به تالار اصلی رسید. تالار بزرگی که در آن حتی از دیوارهایش شکوه و جاه‌طلبی می‌بارید. پنجره‌های بزرگ با شیشه‌های دودگرفته‌ و سرتاسری، دیوارهای مرمرین سفید و قهوه‌ای تیره و ستون‌های بلندی که تا سقف منبت‌کاری شده‌اش می‌رسید و مجسمه‌های غول‌پیکری از شاه و خانواده‌‌ی مُرده‌اش و جادوگران قدرتمندی که صدها سال قبل در خدمت دربار سلطنتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #135
تصویر، مقابل نگاه لرزان پسرک محو شد و شاه لبخندی زد که ذره‌ای گرما به صورت سرمازده‌اش نبخشید. سرش را کمی مایل کرد و وزیر اعظم کاریفان از میان سایه‌ی ستون پشت سرش نزدیک شد و روبه او به آرامی پچ زد:
- کینا پسر خوبی تربیت کرده.
و چرخید و به سمت تخت طلانشانش رفت. کاریفان پوزخندی به روی پسرک زد و درحالی‌که با تحقیر سرتاپای او را برانداز می‌کرد با لحن خشک و عبوسی که عضو جدا نشدنی صدایش بود، تأیید کرد:
- بله، از بین تمام بچه‌هایی که دیدم این از همشون سرتره.
و نگاهش را تحقیرآمیز از او گرفت و با حرکت دستش او را مرخص کرد. پسر تا کمر خم شد و دستش را برای ادای احترام به روی سینه گذاشت و در همان حال چند گام عقب رفت و بعد ایستاد و به سرعت فضای خفه‌ی تالار را ترک کرد. از خودش حرصش گرفته و حسابی شرم‌زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #136
روی دیوارهایش سپر و تبر و شمشیر و خنجر و نیزه به چشم می‌خورد و در تمام آن فضای به نسبت بزرگ تنها یک میز چوبی و چند جعبه که حدس می‌زد درون آن‌ها هم ابزار جنگی باشد، بود. با صدای داد عمویش، خودش را در پشت فضای تنگ و باریک جعبه‌های روی هم چیده شده‌ی کنار دستش پنهان کرد:
- خ**یا*نت! اون هم به شاه؟
سکوت، کنیاک با همان لحن تند و زننده‌اش ادامه داد:
- شالین به من بگو که برادرم از این ماجرا بی‌خبره؟
پسر نگاه مات و گردش را از میان درز جعبه‌های چوبین جلو برد. بوی تند روغن و زنگ‌زدگی در بینی‌اش پیچید. شالین در هیبت جنگی‌اش شمشیر باریک و بلندی به دست داشت و در مقابل کنیاک چشم ریز کرده و آماده به حمله بود. صدای دو رگه و عصبی‌اش در فضا پیچید:
- اون احمق‌تر از اون چیزیه که حتی به ذهنش برسه چنین کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #137
می‌دانست قدرت این را دارد تا جلوی آنها را بگیرد. نه دلش می‌خواست عمویش را از دست دهد و نه مادرش را؛ ولی ترس مانع از هر حرکت او می‌شد.
بندبند وجودش از ترس می‌لرزید و قدرت هیچ کاری را نداشت. از وقتی که فهمیده بود پدرش شبح است، حتی از سایه‌ی خودش هم می‌ترسید. او می‌دانست در حال حاضر چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و کافی‌ست فقط وردی به زبان بیاورد تا عمویش بیهوش شود و با مادرش فرار کند، ولی حتی توان این کار ساده را هم نداشت. بغض کرده بود و دلش می‌خواست از شدت ضعف، زار بزند.
عمو تاب سریعی به لبه‌ی شمشیرش داد تا گردن شالین را بزند. مادرش با یک چرخش ماهرانه کنار رفت و موهای بافته و بلندش از روی تیغه‌ی تیز شمشیر کنیاک گذشت و در هوا به پرواز درآمد و سپس به آرامی به روی زمین خاکی زیر پایشان نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #138
یک لحظه نگاه سرخ و تار شالین به سمت جعبه‌ها رفت و بعد درحالی‌که به چشم‌های درشت و مردمک لرزان پسرش خیره بود، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روان شد و به پهلو افتاد. پسر جان دادن مادرش را دیده و حالا به سختی می‌توانست از میان شدت ضربان قلبش و لرزش شدید بدنش، نفس بکشد. صدای تپ‌تپ گام‌های آرامی که به سمتش می‌آمد را شنید و پاهایش بدون اختیار ذهن از کار افتاده‌اش او را از جا بلند کردند و مانند تیری که از چله رها شده باشد، دوید. چند لحظه بعد او در بیرون از خزانه‌ی اسلحه در حال دویدن بود. خیلی زود خودش را مقابل دری بزرگ و چوبین یافت. در را با اضطرابی جنون‌آمیز باز کرد و با دیدن چیزی که در مقابلش بود، نفس در سینه‌اش ماند.
فضای بزرگی از اتاقک‌های کوچک نگهداری اسب و پشته‌های کاه و علوفه و تک و توک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #139
مردمک چشمان تیره‌اش گشاد شده به روی سطح صیقل یافته‌ی آن خشک شد و به‌خاطر آورد، این سنگ به روی عصای بلند شاه چقدر ترسناک و سرد بود. سنگی عجیب و جادویی که به نوعی به او مرتبط شده بود. ذهنش از کار افتاده و قطرات زلال اشک از گوشه‌ی چشمانش روان شد. اگر کسی او را با این سنگ می‌دید، زندگی خودش، پدرش و تمام دوستان و نزدیکانشان به خطر می‌افتاد. تنش از تصور چنین چیزی لرزید. قلبش با هر شیپوری که در بیرون از استطبل نواخته می‌شد، تندتر می‌تپید؛ انگار قصد افتادن از میان سینه‌اش را داشت. احساس کسی را داشت که زندگی‌اش را در میان پرتگاه می‌دید. اولین فکری که به ذهنش رسید را عملی کرد. درست جلوی پایش و نزدیک به پشته‌ی کاه، انبوهی از خاک‌های نرم بود. تندتند با پنجه‌های کوچکش گودالی درست کرد. اشک می‌ریخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,132
پسندها
13,688
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #140
آسمان ظهر نیمه تاریک و برف رقیقی زمین سیاه کف خیابان‌ها و بام‌های مقابل کِلِسفورد، قصر بزرگ ناویتا را پوشانده بود. دقایقی بود ابرها از بارش ایستاده بودند. فیچ از پنجره فاصله گرفت، خبرهایی که شنیده بود او را عصبی کرده بود:
- لعنتیا! ما باید یه کاری کنیم.
نیوا دست‌هایش را از سرمای نسبی اتاق کوچک در هم چلیپا کرد و پاهایش را روی یک‌دیگر انداخت و عصبی پچ زد:
- لازم نیست جنگی راه بیفته، حداقل نه حالا!
فیچ دستش را به بند غلاف پیچیده به دور کمرش گرفت و غرولند کرد:
- میگی بی‌خیالشون بشیم؟
و نگاهش را حول چهره‌های عصبی اطرافش چرخاند. لحظه‌ای سکوت شد و صدای آرام چرق‌چرق چوب‌های خشک درون شومینه در فضای روشن اتاق پیچید و بعد نیوا تکیه از صندلی چوبینش گرفت:
- میگم همین تعدادم برای آزادیشون کافیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا