• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 131
  • بازدیدها 3,048
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
و به سمت پنجره‌ی بسیار کوچک دیوار مقابلش رفت و بدون این‌که از تاریکی‌های پشت‌سرش بیرون بیاید، نگاهی به فضای بیرون از آن اتاقک انداخت. فضای تاریک و خلوت بیرون و آسمان صاف بالای سرش او را متأثر کرد و لحظه‌ای به خودش لرزید. تراویسا تنه‌ی کوچکی به او زد و خودش را تا لبه‌ی پنجره جلو کشید و در جواب اعتراض نیوا خرخر کرد:
- من قبلاً به اینجا اومدم.
چهره‌ی نیوا از هم باز شد و متعجب به سمت او سر خم کرد و با سوءظن پرسید:
- اومدی؟!
نگاه زرد و کوچک تراویسا لحظه‌ای برق زد و تیز به صورت براق او پرخاش کرد:
- من از اول گرگ نبودم، بچه!
گوشه‌ی لب‌های کلفت و صورتی نیوا به پوزخندی کش آمد و نگاهش را به فضای سرد و آرام بیرون از پنجره داد. تراویسا با تکانی به تن عضله‌ایش از پنجره فاصله گرفت و در همان حال پچ زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
سال نوتون مبارک. الهی که سالی پر از آرامش و شادی داشته باشین.
ـــــــــــــــــــ
هیچ زنگ‌ خطری به صدا درنیامده بود و بنظر نمی‌آمد هیچ درگیری‌ای صورت گرفته باشد. شبح به نوعی توانسته بود بدون دیده شدن، پنهان شود. تراویسا پوزخندی در میان صورت وحشی‌اش نشاند. نیوا با دیدن صورت هیولایی‌اش، لحظه‌ای به خود لرزید و نگاه از او گرفت. در همان لحظه دسته‌ای از سربازها از نزدیکی آن‌ها گذشتند. مردی جوان از میان آن‌ها صفوف منظم رڗه را ترک کرد و با چند گام پرتردید به سمت گروه کوچک شورشی‌ها آمد. نگاه درشتش به سمت آن‌ها باریک شد. فیچ پچ زد:
- چی شده؟ اون ما رو می‌بینه؟
بتاروس عرق‌ریزان لحظه‌ای دست از وردخوانی کشید و جواب داد:
- نه، اون یه جادوگره و فقط وجودمو حس کرده.
و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
و تازه علت گیجی جوان جادوگر را فهمیدند. نیوا درحالی‌که به سمت دروازه گام برمی‌داشت، متفکرانه لب زد:
- پس حق با تو بود وحشی، این کار شبحه.
تراویسا غرولندکنان به دنبالش راه افتاد:
- تراویسا! اگه خوشت نمیاد بگو گرگ نه وحشی!
و با نگاهی خیره به علامت شعله و عصای جادوگرهای ناویتا بر روی ردای خاکستری جوان سردرگم از کنارش گذشتند. همهمه‌ای به جان ارتش ناویتا افتاد. در یک لحظه همه چیز به هم ریخت. چیزی که آن‌طور که از رفتارشان پیدا بود، انتظارش را می‌کشیدند. ترس در نگاه هیچ‌کدامشان حضور نداشت.
در نزدیکی دروازه و در چند قدمی برجی کوتاه، فیچ ناگهان از حرکت ایستاد و با نگاه به اطراف لب زد:
- عجیبه! یه چیزی درست نیست.
نیوا خودش را به او رساند و پچ زد:
- تو هم حسش کردی؟
تراویسا با خوشحالی خرخر کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
به فیچ که نفس در سینه‌اش مانده بود و نگاه روشن گردش روی او میخ شده بود، پشت کرد و به سمت راهروی باریکی که دو برج را از میان باروها به هم وصل می‌کرد دوید. راهرو با مشعل‌های پیه‌سوزی روشن شده بود و حتی بدون آن‌ها هم چشم‌های تیزش به راحتی تاریکی را می‌شکافت و راه را پیدا می‌کرد. راهرو را پشت سر گذاشت و به درون تک‌تک درب‌های مسیرش سرک کشید تا بالاخره چرخ‌دنده و دستگیره‌ی بالابر را دید.
چند نگهبان درون اتاقک مقابلش بودند. این اتاقک احتمالا درون برج چسبیده به دروازه‌ی شهر بود. نگهبان‌ها سلاح‌های سبک و کوچکی مانند نیزه به دست داشتند. کار آن‌ها باز و بسته کردن دروازه بود، برای همین بعد از دیدن او و فیچ و نیوا که با فاصله پشت‌سرش وارد شدند یکه خوردند و فورا فریادشان بلند شد و نیزه کشیدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #115
(برای این قسمت یه هفته وقت گذاشتم، چند تا مقاله درمورد اسبا و انواعشون و رنگاشون و الی اخر خوندم، که فقط بنویسم اسب ابلق شایر)
ــــــــــــــــــــ
و صدای دیگری پشت سر فریادش بلند شد:
- روشنی برای آنمون!
و فریادها یک‌صدا تکرار کردند:
- به امید پیروزی! روشنی برای آنمون!
هانس نگاه کوتاهی به سمت چپش و جایی که موکا فرمانده‌ی سرخ‌پوست، سردار جناح چپش بر روی اسب شایرش نشسته بود، انداخت و برقی در نگاه سیاه و ریز موکا افتاد. موکا کمان بلندش را بالای سرش گرفت و اسب چابک و ابلقش را به پیش تاخت. پشت سرش، صدای گام‌های محکم و بلند افرادش میدان را دربرگرفت. همگی بدون هیچ زره و لباسی که نیم‌تنه‌ی بالایی آن‌ها را بپوشاند با بدن‌هایی سیاه شده از زغال آب شده، در سرمای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #116
خب، مثل اینکه شخصیتا همچنان در حال ورودن،
این پارتا مارویی‌ها، ایده‌ش از ژاپنی‌ها بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
مردمی که صدها سال در تاریکی و خفای پشت کوه‌های المونت زندگی کرده و ناگهان با شروع جنگ علیه پادشاهی پا به درون روشنایی‌ها گذاشته بودند. یوشیو با نگاه به برادر جوانش فوجی ادامه داد:
- ماروها هرگز شما رو در نیمه راه رها نخواهند کرد. ما فقط زندگی ساده‌ای رو مانند گذشته می‌خواهیم.
لهجه‌ی عجیب و غلیظ آن‌ها را به سختی متوجه می‌شد، اما خلوص کلام یوشیو مارو را به خوبی حس می‌کرد. بعد از آن روز بود که مردان مارو در صف اول جنگ آماده به خدمت بدون ذره‌ای تردید، ایستاده بودند.
هانس نوعی ترس همراه با احترامی متقابل به آن‌ها داشت. به هر حال ماروها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #117
کنیاک به سرعت تأیید کرد:
- چرا من اون رو نمی‌بینم؟
مرد جوان، ردای بلند سبز تیره‌اش را روبه عقب تکانی داد و صورتش را با انزجار در هم برد:
- برای اینکه منتظره تا راه رو باز کنن و افتخارات رزیلانه‌ش رو... .
کنیاک بی‌توجه به سمت پلکان‌های آن‌سوی برج رفت و بی‌میل لب زد:
- پس ما دلیلی برای وقت تلف کردن در اینجا نداریم. اون‌ها هیچ شانسی ندارن.
مشاور به دنبال او پا تند کرد و تکرار کرد:
- بله، هیچ شانسی ندارن.
و درست همان‌موقع تیری آتشین از کنار سرش گذشت و درست روی نرده‌ی سنگی دیوار مقابلش فرود آمد و لحظه‌ای با وحشت نفس در سینه‌اش حبس شد.
دروازه‌ی باز مقابل موکا و افرادش بود و حالا تعداد کمانداران و افراد پشت‌ منجنیق کم شده بود. تیری آتشین به هوا پرتاب کرد و با علامتش، ایوانس در آن‌سوی میدان و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #118
خورشید غمناک از میان ابرها به آرامی سر بیرون می‌آورد، اما دود و غبار، فضای نسبتاً روشن صبح‌گاهی را تیره کرده بود و بوی غلیظ خون و عرق حالت رقت‌انگیزی به جو ناویتا می‌داد. خانه‌های سنگی با دیوارهای مرمری سراپا با خون و تپه‌های اجساد پوشیده شده بود.
زمین پر از چاله‌های خون و جسدهای تکه‌پاره و بی‌روحی شده بود که زیر سم اسب‌ها و پوتین‌های چرم و آهنین له می‌شد و بی‌توجه به آن‌ها همچنان به کشتن و پیشروی ادامه می‌دادند. جنگ عادلانه‌ای بدون حضور جادو!
تراویسا پنجه‌ی خونینش را با زبان باریکش لیسید و نگاه از آخرین جنازه‌ی اتاقک نگهبانی گرفت. دقایقی بود که هر کس نگاهی به درون اتاقک می‌انداخت با دیدن سلاخ‌خانه و کپه‌‌های اعضای بدن با حالی منقلب پا به فرار می‌گذاشت. با این حال، او هنوز هم میل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #119
فیچ فکر کرد؛ مردم بیچاره و از همه‌جا بی‌خبر بهای سنگینی می‌دادند و حاکم ناویتا هیچ فکری برای آن‌ها نداشت. در پایان فقیرترها برده شده و بقیه با دادن مالیات‌های سنگین جنگ، رها می‌شدند.
سرش را با تأسف تکان داد و در پناه تاریکی روبه افول سحرگاه، پشت‌سر تراویس پیش رفت. در جایی نزدیک به محلی که احتمالاً محل کسب و کار تجار ناویتا بود، گروهی سرباز را دیدند. صورت‌هایشان رنگ پریده و حیران بود و با دیدن هیبت غول‌پیکر و حیوانی تراویسا حتی بیشتر وحشت کردند. تراویسا نگاه پر از تهدیدش را به تن لرزان آن‌ها انداخت و با انزجار غرید:
- خیال ندارم بکشمتون، اگه می‌خواید زنده بمونید همین حالا خودتون رو یه جا گم و گور کنید و الا... .
سربازهای بخت‌برگشته حتی منتظر تمام شدن حرفش هم نایستادند. شمشیرهایشان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,525
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #120
نگاه‌ها اینبار به جایی دورتر و به دیوارها و برج‌های بلند دژ ناویتا رسید. مرمرهای سفید و قهوه‌ای برج‌ها و دیوارها در تیررس مستقیم انوار صبح‌گاهی بود. به قدری باشکوه و بلند بودند که ناگهان صدای آهشان بالا رفت. دژ مستحکم و نفوذ ناپذیر به نظر می‌رسید. تراویس با چند پرش خود را به زمین سیاه، بازارچه رساند و بلند گفت:
- پشت قصر و درست مقابل ما، جایی هست که خدمه آشغال‌ها رو از اونجا به بیرون می‌ریزن. محل کوچیک و ناپیداییه. دنبالم بیایید.
و دقایقی طولانی را از میان مسیر باریک بازارچه گذشتند و نگاه‌ها به روی صندوق‌های خالی و شیشه‌های شکسته و پاتیل‌های سوخته چرخید. چیز زیادی از فروش روزهای طلایی ناویتا باقی نمانده بود. همه چیز به تاراج رفته و دیگر اثری از آن نمانده بود.
وقتی مسیر بازارچه تمام شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا