- تاریخ ثبتنام
- 30/11/23
- ارسالیها
- 44
- پسندها
- 354
- امتیازها
- 1,703
- مدالها
- 3
- سن
- 17
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #21
توی عمارت همهمه بپا بود همه به نحوهای درحال آماده شدن برای مهمونی امشب بودن؛ سما و زندایی برای تحویل لباسا رفته بودن.
آقاجون، دایی و آقاکیان توی سالن درحال صحبت بودن.
استرس رو توی چهره همگی میشد دید.
اما من از وقتی بیدار شدم پشت عمارت لابه لای درختهای کاج مدیتیشن انجام میدادم؛حس خیلی خوبی بود!
دستام رو که به حالت o روی دوتا زانوهام گذاشته بودم برداشتم.
با یه حال خوب روی چمن ها دراز کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم چشمهام رو که نمیدونم دقیقا چند ساعت بود بسته نگهداشته بودم باز کردم.
خورشید درحال غروب بود آسمان به زیبایی درحال اثبات برتریت خودش نسبت به زمین بود.
یه لحظههایی توی زندگی وجود داره که دلت میخواد هرگز تموم نشن.
دقیقا مثل همین لحظه، انگار زندگی فقط توی همین لحظات جریان داره...
آقاجون، دایی و آقاکیان توی سالن درحال صحبت بودن.
استرس رو توی چهره همگی میشد دید.
اما من از وقتی بیدار شدم پشت عمارت لابه لای درختهای کاج مدیتیشن انجام میدادم؛حس خیلی خوبی بود!
دستام رو که به حالت o روی دوتا زانوهام گذاشته بودم برداشتم.
با یه حال خوب روی چمن ها دراز کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم چشمهام رو که نمیدونم دقیقا چند ساعت بود بسته نگهداشته بودم باز کردم.
خورشید درحال غروب بود آسمان به زیبایی درحال اثبات برتریت خودش نسبت به زمین بود.
یه لحظههایی توی زندگی وجود داره که دلت میخواد هرگز تموم نشن.
دقیقا مثل همین لحظه، انگار زندگی فقط توی همین لحظات جریان داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش