• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کبوتر نارنجی من (جلد دوم) | زهرا_ز کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
آدمی بودم که گریه نمی‌کردم اما وقتی گریه می‌کردم بی وقفه گریه می‌کردم و اشکام بند نمی‌اومد.
اینطور نمی‌شه؛ باید برم باشگاه تا حواسم پرت شه. لباس ورزشی پوشیدم و رفتم باشگاه. ورزش تونست حالمو بهتر کنه؛ دمبل ها رو گذاشتم سر جاش و همونطور که هدفون تو گوشم بود بدنمو سرد کردم.
روزام خیلی تکراری و خسته کننده بود؛ با اینکه آدمی بودم که از برنامه متنوع خوشش نمیاد ولی الان خیلی احساس تنهایی بهم غلبه کرده. دیگه کتاب و نقاشی کشیدن سر حالم نمیاره و تنها سرگرمیم پیانوعه. حتی دیگه محتوای اینستا رو هم دوست ندارم، دلم هوای دوستامو کرده، دلم می‌خواد برم ایران و کلی باهاشون بگردم و بریم بیرون. وقتی تو جمعشونم حالم خوبه چون از دردام خبر دارن و سوالای نامربوط نمی‌پرسن و من برای مدت کوتاهی خنده روی لبام میاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
بی توجه به نگهبان از برج بیرون زدم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن. ایرپاد توی گوشم بود و ترکیب بارون و آهنگ و اشک چیزی بود که من عاشقش بودم...
"بزن باران ببار از چشم من
بزن باران... بزن باران بزن...
بزن باران که چتر بسته یعنی دل سپردن
بزن باران که من هم ابری‌ام
بزن باران پر از بی صبرم‌ام
بزن باران نوازش از تو باشد گریه از من...
بهانه ای بده به ابر کوچک نگاه من
در اوج گریه ها فقط تو می‌شوی پناه من
به داد من برس... هوا هوای خاطرات اوست..."(بزن باران از ایهام)
آره بزن باران... هوا هوای خاطرات اوست...
بارون هم به حرفم گوش داد و شدتش رو بیشتر کرد. سرما خوردنم قطعی بود ولی این دلیل نمی‌شد برم خونه.
از بارون فیلم گرفتم، آهنگ پیش زمینه‌ش خیلی بهش می‌اومد و واقعا از زبون من بود...
بزن باران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
دستی روی شونه‌م گذاشته شد و از فکر و خیال در اومدم و وایسادم. برگشتم و ایرپادم رو از گوشم در آوردم. با دیدن رهام روبروم سلامی کردم که بعید می‌دونم شنیده باشه. با تعجب داشت به من نگاه می‌کرد. مطمئنم با اون چشمای اشکی و دماغی که قرمز شده بود متفاوت تر از دفعه های قبل شده بودم. منی که جلوی همه خودمو قوی نشون میدم ولی تو تنهاییام و واقعیت اینجور نیست...
رهام چترش رو روی سر من گرفت و آروم گفت:
- رایا... حالت خوبه؟
سرم رو به پایین تکون دادم. مطمئن بودم اگه لب باز کنم بغضم می‌ترکه و اینو نمی‌خواستم.
به چشمام نگاه عمیقی کرد و گفت:
- نه، خوب نیستی. چشمای قرمز و اشکیت که اینو نمی‌گن.
دوباره اشکام سرازیر شد. چشمامو بستم تا اشکامو نبینه ولی موفق نبودم و دیر شده بود...
با غم تو چشمام نگاه کرد و زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
نفس عمیقی کشیدم و با سری که پایین بود گفتم:
- یه پروژه خیلی بزرگ به شرکتشون پیشنهاد شد. یه مجتمع تجاری تفریحی تو چالوس. مجتمع.... که خیلی هم ترکوند و اسمش در رفت. بیشتر کاراش به عهده سینا بود و زمان طولانی ای رو صرفش کردن.
حرفمو قطع کردم چون گارسون اومد و سفارشاتمون رو روی میز گذاشت.
رهام: من اون مجتمع رو رفتم و دیدم. معماری و ایده هاش و کلا همه‌چیش خیلی مدرن و عالی بود. واقعا کار سینا بوده؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- شهربازیش رو دیدی؟
رهام: آره! متفاوت و جالب ترین بخشش همین بود.
جرعه ای از هات چاکلتم خوردم و با همون لبخند ژکوندم گفتم:
- ایده اون شهربازی از من بود... روزی که این پروژه بهشون پیشنهاد داده شد من تو شرکتشون بودم. وقتی سینا داشت طرح اولیه و کلی رو می‌چید این ایده رو دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
حرفمو قطع کردم و گفتم:
- خسته شدی؟
رهام: نه اصلا!
با چشم به هات چاکلتم اشاره کرد و گفت:
- فکر کنم سرد شد.
هات چاکلتمو خوردم. ادامه دادم:
- کاشکی کَر می‌شدم ولی به حرفای مامان گوش نمی‌دادم. داشت می‌گفت: من چطوری بهش نگم؟ نه الان حواسش نیست داره فیلم می‌بینه. آوردنش یزد؟ نه بهش نمی‌گم
قطعا هرکی بود می‌فهمید در مورد من صحبت می‌کنن. مامان یواش حرف میزد ولی من گوشام تیز بود. تلفنش که تموم شد گفتم:
- چی رو نمی‌خوای به من بگی؟
به وضوح دیدم که رنگش پرید و با تته پته گفت:
- هیچی...چیزی نیست!
اصرار کردم و گفتم:
- مامان بگو دیگه
یکم من من کرد ولی وقتی دید جدیم گفت:
- باشه میگم ولی خودتو کنترل کنی ها
یادمه داشتم از استرس سکته می‌کردم.
مامان: سینا تصادف کرده، ترمز ماشینش بریده و تصادف کرده. با هلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سکوت کرده بود و هیچی نمی‌گفت. اشکامو که نفهمیده بودم کی سرازیر شده رو پاک کردم و گفتم:
- ببخشید سرتو به درد آوردم و وقتت رو گرفتم.
سرشو آورد بالا و چشمای قرمزش توجهم رو جلب کرد. یعنی گریه کرده بود؟
رهام: واقعا متاسفم به خاطر سینا... راستشو بگم تو دلداری دادن اصلا آدم خوبی نیستم. فقط اینو بدون که تو اینجا تنها نیستی و می‌تونی مثل یه دوست روی من حساب کنی. کافیه یه زنگ بهم بزنی.
- مرسی رهام... مرسی
رهام: میشه یه درخواستی داشته باشم؟
سوالی نگاهش کردم.
رهام: می‌تونم عکس سینا رو ببینم؟ تو پیجت فقط عکسای خودت بود و من هیچوقت فکر نمی‌کردم مردی تو زندگیت بوده...
عکس خودم و سینا بک گراند گوشیم بود. قفل گوشیمو باز کردم و گوشیمو دادم دستش.
رهام: خدا رحمتش کنه... از چهره‌ش هم مهربونی می‌باره...
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
چمدونامو کشیدم و دنبال مامان و بابا گشتم. با صدای سارا با ذوق به سمتشون رفتم.
همه‌شونو بغل کردم. چقدر دلم برای این آدما تنگ شده بود. بابایی که موهاش کم و بیش سفید شده بود با اینکه سنش زیاد نبود. مامان که صورتش جا افتاده تر شده بود و چندتا خط رو پیشونیش افتاده بود. سارایی که الان چهارده ساله بود. یه سال بود ندیده بودمشون و الان با دیدنشون فهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود.
سوار ماشین بابا شدیم. مامان و گاهی بابا سوال می‌پرسیدن و من جوابشونو کوتاه می‌دادم. سارا هنوز توی بغلم بود. دلم براش حسابی تنگ شده بود. همیشه سارا که بچه بود با خودم می‌گفتم وقتی سارا بزرگ شه میشم یه خواهر بزرگتر که پایه‌ست و دوست خواهر کوچیکترشه؛ ولی نشد و نتونستم پیشش باشم. سارا ببخش منو که خواهر خوبی نبودم.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
کمک کردم و ظرفا رو جمع کردم. با اینکه ساعت ده و نیم بود ولی خوابم می‌اومد؛ ساعت بیولوژیک بدنم به هم ریخته بود.
خمیازه ای کشیدم که بابا گفت:
- خوابت میاد؟
- آره. تو هواپیما هم همش خواب بودم ولی هنوزم خسته‌م.
مامان: برو بخواب خسته ای.
- باشه حالا میرم.
مامان و بابا مشغول صحبت کردن در مورد یه موضوعی بودن. سارا کنارم نشسته بود سرش رو برگردوند و گفت:
- آجی میشه من امشب پیش تو بخوابم؟
از بچگی به جای اینکه اسمم رو صدا کنه بهم می‌گفت آجی و چقد این عادتش رو دوست داشتم.
- آره عزیزم بیا بخواب. دلم واست تنگ شده. بیا واسم تعریف کن من نبودم چیکارا کردی چقدر فساد کردی؟!
مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
- من و فساد؟! دخترِ به این خوبی!
- من تورو می‌شناسم خواهر خودمی
خندید و هیچی نگفت.
- پایه ای فردا بریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
سارا زیر لب گفت:
- رایا و رهام. اسماتونم به هم میاد. اصلا چقد اسمش قشنگه.
- در مورد جمله اولت که کوفت! ولی در مورد جمله دومت، آره اسمش خوشگله.
سارا: گفتی چندسالشه؟
- ۲۸
سارا: فامیلش چیه؟ بیا تو گوگل اسمشو سرچ کنیم ببینیم چیزی میاره یا نه.
- جالبه ولی فامیلش با ما یکیه! بعدشم، تو گوگل چیزی نباید ازش باشه چون طرف اصن ایران نبوده که بخواد چیزی ازش تو گوگل باشه!!
سارا: منطقی بود.
- ولی سارا یه چیز عجیب! فرزاد عکس مامانبزرگشونو به من نشون داد یعنی کپی من بود! انگار پیری من بود!
سارا: واقعا؟
- آره
سارا: چه عجیب!
- میگما من خوابم میاد بگیر بخواب
سارا: آخ منم خوابم میاد صبح باید برم مدرسه. شب بخیر.
- شبت بخیر
پتو رو روی سرم کشیدم و چشمامو بستم. به اتفاقات این چندوقت اخیر فکر کردم. با رهام صمیمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
371
پسندها
1,052
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
رفتم تو اتاقم و لباسامو از تو چمدونم چیدم تو کمدم. واسه عروسی امین یه لباس از جنس ساتن آمریکایی نقره‌ای خریده بودم. روش خیلی کم با گل‌های نقره‌ای کار شده بود و قدش تا روی مچ پام بود و آستیناشم بلند بود.
گوشیم زنگ خورد. مامان بود؛ چه عجب یادش به من افتاد!
- الو؟
- سلام. بیدار شدی؟
- سلام. آره بیدار شدم. کجایی؟
- اومدم خونه خاله کار داشت کمکش کنم. نمیای اینجا؟
- می‌خوام برم دوش بگیرم وقتی بیام دیگه ظهر میشه.
- خب برو دوش بگیر سارا هم الاناست که بیاد خونه با هم بیاید اینجا. ناهار اینجاییم.
- باشه حله.
- خداحافظ.
- بای.
تلفن رو قطع کردم و لباسامو برداشتم و به سمت حموم رفتم. دوش بیست دقیقه‌ای گرفتم و خودمو خشک کردم و موهامو با سشوار خشک کردم.
رنگ پایین موهام زرشکی بود و الان که شستمش یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا