• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کبوتر نارنجی من (جلد دوم) | زهرا_ز کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
بعد از کلی ابراز دلتنگیای خاله و ساناز نشستم رو مبل و مثل گاو به دور و برم زل زدم. مامان و خاله داشتن کارای مربوط به عروسی رو می‌کردن.
- خاله کمک می‌خوای؟
- نه خاله اینجا کاری نیست. ببین تو آشپزخونه ساناز کمک نمی‌خواد.
- باشه
عمو(شوهر خاله) و سامان و امین نبودن. برای همین شالمو درآوردم. درسته که تو آمریکا بی حجابم ولی اینجا ایرانه و خب قطعا نمی‌شه اون‌طور باشم.
ساناز عروس خاله بود.
- ساناز چه می‌کنی؟
- هیچکار. اومدم یه سر به این غذا بزنم. تو چقدر کم پیدایی کجایی نیستی؟
- درگیر کارامم دیگه. برای عروسی لباس خریدی؟
- آره انقدر خوشگله. بذار عکسشو نشونت بدم
- ببینم
یه لباس زیتونی رنگ خریده بود که خیلی خوشگل بود. به عنوان لباس جاری خوب بود.
- خوشگله مبارکت باشه.
- مرسی قابل نداره. تو لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
- الهی بگردم اونجا تنهایی چی می‌کشی. غذا درست می‌کنی یا می‌گیری؟
- اگه حال داشته باشم درست می‌کنم ولی بیشتر اوقات می‌خرم به صرفه‌تره.
امین: رستوران ایرانی نداره اونجا؟
- چرا داره. غذاهاشم خوبه. ولی خیلی از من دوره.
بقیه مشغول به حرف زدن شدن و منم داشتم نگاهشون می‌کردم.
سارا اومد کنارم نشست و یواش گفت:
- شب چی می‌پوشی؟
- یه کت و شلوار با خودم آوردم احتمالا اونو بپوشم. رفتیم خونه بهت نشون میدم ببین چطوره. اگه هم خوب نبود یک دست از کت و شلوارای قبلیمو می‌پوشم. زیاد با خودم لباس نیاورم هنوز بعد عروسی می‌خوام برم و حسابی خرید کنم.
- حالا اگه لباسات خوب نبودن لباسای منم هست.
منو سارا سایز لباس و کفشمون یکی بود. تنها تفاوت جسمی من و سارا تو قدمون بود که من یکم بلندتر بودم. اونم خیلی اختلاف زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
اومده بودم پیش سینام... دلم واسش تنگ شده بود و این نامردی بود که بعد از یک سال که اومدم بهش سر نزنم و برم پی خوشیم. آروم آروم راه رفتم تا به سنگ قبرش رسیدم. زانو زدم و زمزمه کردم:
- سلام سینا...
سکوت عجیبی پیچیده بود و تنها صدایی که می‌اومد صدای هوهو باد بود.
- چطوری سینا؟ دلم برات خیلی تنگ شده. خیلی نامردی که حتی به خوابم هم نمیای! نگفتی من بی تو می‌میرم؟ نگفتی اینجا یه نفر هست که جونشو واسه تو می‌داد؟ جات راحته؟ خونه‌ت خوبه؟ احساس تنهایی نمی‌کنی؟ نمی‌دونم تو احساس تنهایی می‌کنی یا نه؛ ولی من به شدت احساس تنهایی می‌کنم. کاش منو با خودت می‌بردی. این دنیا رو بدون تو نمی‌خوام. سینا تو عاشق موی بلند بودی؛ ولی از وقتی تو رفتی موهای من همیشه کوتاهه. بدون تو موی بلند می‌خوام چیکار؟ می‌گفتی رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
به شیشه ماشین تقه‌ای زدم. سارا که چشماشو بسته بود چشماشو باز کرد و دکمه قفل در رو زد. هوا تاریک شده بود و من متوجه نشده بودم.
سارا به چشمام که در اثر گریه زیاد قرمز شده بود نگاهی و انداخت و هیچی نگفت. با اینکه اون موقع هفت سالش بیشتر نبود ولی سینا رو خوب یادش بود. کی می‌تونست سینا رو از یاد ببره که من بتونم؟
دست بردم طرف ضبط و آهنگی که تو این هفت سال همدمم شده بود رو گذاشتم.
"یه روز سرد دیدمت تنها تر از من
خسته از این مردم بی رحم
با دیدنت سرپا شد این تن...
تا زخمتو بستم دیدم یهو خالیه دستم
حالم خوب نمیشه اصلا
خدا به همرات نارنجی من..."
از سارا ممنون بودم که هیچی نگفت. خودش خوب می‌دونست چمه! می‌دونستم که چشمام حسابی قرمز شده و دنبال جوابی قانع کننده بودم!
"شکستی دلمو
بگو دیگه چی می‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
کفشامونو پوشیدیم و سوار ماشین بابا شدیم. بابا آهنگ شادی گذاشت اما من بدجور پوکر بودم. حال سارا هم گرفته بود؛ همش تقصیر منه... .
آروم بهش گفتم:
- سارا چیزی شده؟
- نه! چطور مگه؟
- ساکتی!
- نه چیزی نیست
حرفمو نمی‌تونستم به زبون بیارم. دستمو دور شونه‌ش حلقه کردم و گونه‌شو بوسیدم.
-‌ اون اخماتو باز کن ببینم.
با بغض نامحسوسی که تو صداش بود گفت:
- وقتی تورو اینجور می‌بینم، اینجور ساکتی دلم نمی‌خواد اصلا هیچی بگم.
لبخند زدم و گفتم:
- من حالم خوبه سارا! اینی که تو امروز دیدی برای من یه چیز عادی و طبیعیه! اتفاقاً الان حالم بهتره، خالی شدم! بخند!
مثل اینکه کمی روش تاثیر گذاشتم چون اخماشو باز کرد. سارای شاد و شیطون وقتی دو دقیقه ساکت باشه خیلی جلب توجه میشه، و از سکوت سارا و چشمای قرمز من ترکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
احوالپرسی با عموعلی هم همینطور بود... توی دورترین نقطه از زندایی و زهرا خانم نشستم. منی که هرجا زندایی بود به زور جای خودمو باز می‌کردم کنارش می‌نشستم و حرف می‌زدم، الان ازش فراری‌ام! با دیدنش یاد سینا می‌افتم...
پناه بزرگ شده بود و یازده سالش بود. پرهام هفت سالش بود و امسال می‌رفت مدرسه. چه زود بزرگ شدن و من بزرگ شدنشونو ندیدم. بچه‌های داییم! پناه که جونمو واسش می‌دادم... پرهام که عشق من بود... الان از خانواده سینا فراری‌ام چون با هرکدومشون یه نوعی خاطره دارم و یاد سینا می‌افتم.
مردا یه طرف نشسته بودن و زنا هم یه طرف دیگه. به جز سامان که نشسته بود کنار ساناز؛ یعنی روبروی من، کنار خاله. مثل حموم عمومی شده بود! منتظر بودیم امین و زنش بیان و من بالاخره این عروس خانومو ببینم. خنده داره نه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
- سلام! تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
تازه چشمم افتاد به امین که پشت سرش بود.
امین: خونه مادرشوهرشه دیگه!
چشام داشت از کاسه می‌افتاد بیرون.
- چی؟
تازه قضیه رو فهمیدم. نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
- حالا عروس خاله‌م میشی به من نمی‌گی؟
زینب در حالی که دستشو ماساژ می‌داد گفت:
- تقصیر امینه! من همون اولش خواستم بهت بگم.
به امین چشم غره رفتم و گفتم:
- امین غلط کرده با تو. بیا اینجا من کارت دارم.
امین: هو زنمو کجا می‌بری؟
- زنت از بچگی دوست من بوده. برو دزد ناموس. نمی‌خورمش!
انگار همه می‌دونستن و هیچی به من نگفته بودن! نامردا.
زینب رو پیش خودم نشوندم و گفتم:
- خب.
با تعجب گفت:
- خب چی؟!
- منتظرم تعریف کنی
- بذار سر یه فرصت مناسب!
- اوکی
هیچکس حواسش به ما نبود.
- ولی خیلی بیشعوری. چرا نگفتی بهم
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
از اتاق رفتیم بیرون. اول زینب و بعد من. به محض ورود زینب همه کل کشیدن. آخی... نشد این صحنه ها رو برای خودم ببینم... نشد کسی برای من اینطور کل بکشه...
آدمک آخر دنیاست بخند...
آدمک مرگ همین‌جاست بخند...!
به اپن تکیه دادم و به زینب و سانازِ در حال رقص نگاه کردم. حضور کسی رو کنارم احساس کردم. قبل از دیدن چهره‌ش صداش به گوشم رسید:
- تو چرا وایسادی؟ برو برقص؛ تو که عاشق رقص بودی!
زندایی بود. دلم می‌خواست بگم:
- یعنی خودت نمی‌دونی؟
زندایی و زهرا خانم راحت‌تر از من با مرگ سینا کنار اومده بودن ولی من هنوز درگیر بودم... .
- همین‌طوری!
حرفم انگار گویای همه چیز بود چون باعث شد دیگه هیچی نگه و ساکت مثل به اون وسط نگاه کنه.
لبخند روی لبم بود و می‌خندیدم؛ اما فقط خدا می‌دونست از ته دلم دارم زار زار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
از جام بلند شدم و رفتم توی حموم. حموم رفتنم یک ساعت طول کشید و بعد از یک ساعت رایا با موهای خاکستری نقره‌ای روشن اومد بیرون! پایین موهام نقره‌ای شده بود خوشگل بود! موهامو سشوار کردم و رفتم پایین.
مامان: بیدار شدی رایا!؟
اگه موقع دیگه‌ای بود می‌گفتم:
- نه خوابم. الانم روحم داره اینجا می‌چرخه!
ولی حوصله نداشتم و فقط سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
مامان نگاهی به موهام کرد و گفت:
- حموم هم که رفتی. بیا صبحونه‌تو بخور؛ سارا که از حموم در اومد آماده شیم بریم آرایشگاه. امروز خیلی شلوغه!
- حالا چرا انقدر زود؟ مگه از چه ساعتی مراسمشون شروع میشه؟
- ساعت ۶. گفتم می‌خوایم ساعت چهار و نیم آماده باشیم. تازه سه نفر هم هستیم.
- اوکی.
صبحانه خوردم و بعدش طبق عادت هر روزم بعد صبحانه، قهوه اسپرسو خوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
ناهار رو خوردم و رفتم پیش خانمی که رها نام داشت و اون باید میکاپ منو انجام می‌داد. داشت یکی دیگه رو میکاپ می‌کرد و گفت منتظر بمونم. نشستم روی صندلی و به گوشیم چشم دوختم. توی تلگرام همینطور می‌چرخیدم که برام پیام اومد.
از طرف رهام بود. نوشته بود:
- سلام
آنلاین بود. جوابش رو دادم و نوشتم:
- سلام.
اونجا نصفه شب بود. نوشتم:
- تا الان بیداری؟
- آره خوابم نمی‌برد؛ دیدم تو آنلاینی گفتم پیام بدم خبری ازت بگیرم. چیکار می‌کنی؟ عروسی رفتی؟
- نه امشب عروسیه. الانم آرایشگاهم.
- آهان رفتی چیتان پیتان کنی
با ایموجی خنده. ریپلای زدم:
- آره متاسفانه (ایموجی که آدمه دستش رو صورتشه)
- چرا متاسفانه؟
- حوصله جشن و عروسی ندارم. خصوصا عروسی که توش فامیلا هم هستن. مخصوصا زنداییم.
- خواهر سینا؟
- آره
رهام برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا