• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کولادا | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع معصومه فخیری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 543
  • کاربران تگ شده هیچ

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- شغلم؟! شغل خاصی ندارم. یعنی اصلا شغلی ندارم‌. کار خاصی هم نمی‌کنم.
- پس چطور زندگی می‌کنی؟
- اکسیژن رو میدم داخل ریه‌هام و نفس می‌کشم.
- جدی پرسیدم.
- منم جدی جواب دادم.
- کی تو رو بزرگ کرده؟!
- منو؟! من تو پرورشگاه بزرگ شدم‌. یه پرورشگاه مختلط ولی فقط ده نفر بودیم.
با تعجب گفتم:
- چطور فقط ده نفر بودین؟ مگه پرورشگاه نبود؟!
- چرا بود؛ ولی فقط اسمش به پرورشگاه می‌خورد. شبیه هرچی بود به غیر از پرورشگاه. باغ وحش تا حالا رفتی؟!
- آره.
- تمیز بود؟
با تعجب گفتم:
- آره!
پوزخندی زد و گفت:
- پس یعنی ما از حیوون‌ها کمتر بودیم.
به سرتاپاش دقت کردم. شاید قیافش شبیه من بود؛ ولی طرز لباس پوشیدنش زمین تا آسمون با من فرق می‌کرد. شاید تا ده سالگی تو پرورشگاه بودم ولی بعد از اون پیش عموم زندگی می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
نمی‌تونستم بهش واقعیت رو بگم. هرچی باشه اون کسیه که تازه اومده تو زندگیم و اصلا معلوم نیست کیه. با پوزخند گفت:
- عمو داری؟! درس خوندی؟! چقدر مزخرف!
انتظار یه همچین واکنشی نداشتم.
- منظورت چیه؟!
- هیچی! بهتره بگیری بخوابی.
و بی‌اهمیت به من به سمت پنجره متمایل شد. برای بار هزارم میگم. این دختر خیلی رو مخه. من هم به تقلید ازش چشم‌هام رو بستم و مثل همیشه مثل همه‌ی آدم‌ها نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای خروس بیدار شدم. اینجا دیگه کجاست؟! من چرا توی ماشینم؟! با یادآوری این‌که برای چی اینجام؛ به صندلی کمک راننده نگاه کردم که دیدم ژینا هنوز خوابه. چه جالب! فکر می‌کردم الان مثل رمان‌ها و فیلم‌ها سر جای خودش نیست؛ ولی این دختر کلا فرق می‌کنه. جوری که مطمئنم اگه در حال مرگشم باشه با بیخیال‌ترین حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
به سمت یکی از مردم روستا رفتم.
- ببخشید خانم.
به سمتم برگشت، اخمی کرد و گفت:
- بله بفرمایید!
قیافه‌ی خیلی معمولی داشت چشم‌های قهوه‌ای روشن با پوستی سبزه.
- شما آدرس خونه‌ی خاتون رو نمی‌دونین کجاست؟
چهرش تغییر کرد و با خوش‌رویی گفت:
- شما از اقوام خاتون هستید؟
- بله اگه می‌تونین لطف کنید و آدرس خونه‌ی خاتون رو به ما بدید.
- بله فقط کاری با اون خونه نداشته باشید اون یادگاره خاتونه.
با تعجب گفتم:
- چرا ما باید به خونه‌ی خاتون کاری داشته باشیم. وقتی خودش داره اینجا زندگی می‌کنه؟
لبخندی زد و گفت:
- درسته! خاتون همیشه توی اون خونه با چایی همیشه حاضرش منتظره که یکی در خونشو باز کنه. سلام من رو هم بهش برسونید. آدرسشم همین راه رو مستقیم برید به یه درخت توت می‌رسین. روبه‌روش یه خونه‌ای با در سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
تا ده سالگی تو پرورشگاه بودی و بعد از اون هم پیش کسی بزرگ شدی که اون خرجیت و می‌داده!
شروع کرد به خندیدن و گفت:
- واقعا شرم‌آوره! آدم حقیری مثل تو حق نداره منو تحقیر کنه. بهتره که زودتر راه بیفتی بعداً به حقیر بودن خودت فکر کنی.
کاملا رفته بودم تو شوک. هیچ آدمی تا الان منو تحقیر نکرده بود. چون همیشه خوب رفتار می‌کردم؛ ولی این آدم چیزی که تموم این سال‌ها باهاش کلنجار می‌رفتم رو زد تو سرم.
اما اون از کجا می‌دونست تا ۱۰ سالگی توی پرورشگاه بودم؟! این دختر خیلی نفرت‌انگیزه.
هیچ حرفی نزدم. می‌دونستم اگه ادامه بدم بازنده‌ی واقعی منم. جلوی یک خونه ایستاد که فهمیدم خونه‌ی خاتونه! درش باز بود. وارد خونه شدیم. از این همه زیبایی حیاط دهنم باز موند. واقعا خیلی زیبا بود. دورتا دور حیاط پر بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
خاتون: درست بیست سال پیش بود که مادرتون شما رو به‌دنیا آورد. اون شب رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره! مادرتون اون شب مرد. قبل از مرگش بهم گفت شما رو من بزرگ نکنم و دوتاتون و بزارم توی پرورشگاه‌های مختلف. گفت یه کاری کنم یکیتون تو ناز و نعمت بزرگ بشه و اون یکی تو سختی. برای همین ژینا رو تو یه پرورشگاه بد و ستاره رو توی پرورشگاه خوب گذاشتم و بعد کاری کردم عموتون بره سراغ ستاره، ژینا می‌دونم در حق تو بد کردم ولی این خواسته‌ی مادرتون بود. نمی‌تونستم به تنها خواستش از من عمل نکنم. 25 ساله که منتظر شمام. همون‌طور که انتظار می‌رفت دوتای شما الان 25 سال‌اید ولی با موقعیت‌های مختلف، ستاره توی خانواده‌ی پولدار و ژینا برعکس. نمی‌دونم هدف مادرتون چی بود ولی امیدوارم به هدفش رسیده باشه.
متعجب بودم. یعنی چی؟!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
حتی اهمیت هم نداد. خاتون صدامون زد که می‌تونیم بریم و بخوابیم. به‌سمت اتاق رفتیم. ژینا خیلی راحت خودش رو روی تشک انداخت. منم آروم دراز کشیدم.
ژینا: راست میگن پیری فراموشی میاره. یادش رفت برامون شام بیاره از صبح هیچی نخوردم.
- بهتره که هیچی نگی شاید توی مردم روستا رسمه که شام نخورن.
ژینا: رسم چی؟ کشک چی؟ غذا نخوردن هم شده رسم؟! از این به بعد من نفسم نمی‌کشم چون رسمه.
- ژینا بگیر بخواب انقدر حرف نزن.
گفتم شاید الان حداقل یکم حرص بخوره دیدم نه این بیخیال‌تر از این حرف‌هاست. راحت گرفته خوابیده. چشم‌هام رو بستم؛ اما چرا انقدر زود شب شد؟! مگه ما داشتیم چی می‌گفتیم که زمان انقدر عجولانه گذشت یا چرا ذره‌ای احساس گرسنگی نکردم؟! ژینا راست می‌گفت از صبح بود که هیچی نخورده بودیم. ذهنم رفت سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
- کسیِ که ازش متنفرم. یه قاتل سریالی، یه باند مافیایی یا هرچی که توش خلاف باشه. یاقوت قرمز یه خلاف‌کارِ. خیلی معروفه که همه ازش می‌ترسن و پلیس‌ها دنبالشن.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- همونی که خیلی خفنه و هیچ کی ازش هیچ مدرکی نداره؟!
- تو از کجا می‌دونی؟!
ژینا: آدم‌های خلافکار زیاد دیدم. آدم‌هایی که چاقوکشی و چهارتا زخم روی صورت و دادو قال کردن و زور گفتن رو جزئی از خلافکار بودن می‌دونستن. آدم‌هایی که زن رو ضعیف می‌دونستن. از اینجور آدما زیاد دیدم. زن‌هایی رو هم دیدم که خیلی ضعیف بودن و غیر از کتک خوردن و دم نزدن چیز دیگه‌ای بلد نبودن. بجای این‌که دلم براشون بسوزه حالم ازشون بهم می‌خوره. حالم از کسایی که یکی دیگه بزرگشون کرده و یکی دیگه کاری کرده روی پای خودشون وایستادن بهم می‌خوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
دختری که تا به حال زیاد مرده است. هر سخنی از مردم مانند چاقویی در بدن او فرو می‌رفت.
چه می‌دانست آن دختر که لب‌‌ تر می‌کرد خواسته‌هایش نزدش بود. غافل از آنکه جفت دیگرش برای آنکه شب گرسنه نخوابد چه کارها که نکرده بود. از چه کسانی که دزدی نکرده بود.
ژینا راست می‌گفت. دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده است و خرجیش را کسِ دیگری می‌دهد حق ندارد او را تحقیر کند.
ژینا آن دختر درد کشیده در میان خنده‌های هستریک وارش گفت:
- کی‌ها رو بکشه؟! آدم‌هایی که آدم می‌کشن؟! همین مردم عادی که سنگشون و به سینت می‌زنی روزی هزاران نفر و می‌کشن. منتها بجای تفنگ و چاقو از زبونشون استفاده می‌کنن. نمی‌فهمی چی میگم. نمی‌فهمی، چون روزی هزار بار روحت نمرده. جسمت حرکت کنه چه فایده‌ای داره وقتی روحت مرده؟!
ستاره هیچ یک از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
آن هم موقعی که می‌توانست نجاتش دهد اما نجاتش نداد و همه‌ی این بلاها را زیر سر یک نفر می‌دانست. آن هم یاقوت قرمز بود. اما او به تنهایی نمی‌توانست کاری کند و به کمک کسی احتیاج داشت. به کمک کسی که او هم از یاقوت قرمز کینه داشت و او را خوب می‌شناخت. در و تخته باهم جور شده بودند؛ اما می‌توانستند آن دختر روانی را شکست بدهند؟! هیچ چیز را نمی‌توان پیش‌بینی کرد.
لذتش هم در غافلگیری است. از این رو اتفاق‌های جالبی در راه است خوب یا بد معلوم نیست. فقط جالب است.
***
(ژینا)
آهن داغ رو به صورتش نزدیک کردم. طوری دادو بی‌داد می‌کرد انگار زنش می‌خواد همین الان زایمان کنه و این بین دوراهی مونده که پول عمل زنش و بده یا با پولش عینک دودی شیک بخره بره سر قبرش. دیگه کم‌کم داشت رو مخم راه می‌رفت. با صدایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
148
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
- حالا که تو هیچی نمی‌گی پس بهتره خودم انتخاب کنم. بنظرم دستت خوبه!
با دریل به سمتش می‌رفتم و اون هی عقب‌عقب می‌رفت که در آخر کفشم و گذاشتم روی سینه‌ش و دریل رو به سمت دستش بردم. شاید نباید این‌قدر رو مخم می‌رفت که این‌جوری داد و بی‌داد کنه و زجر بکشه. البته این‌ها از نظر من لذت بخش بودن.
***
ستاره: آره منظورم همینه! خب، نظرت چیه؟!
به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- مسخره‌ست!
اخما‌هاش تو هم رفت.
ستاره: کجاش مسخره‌ست؟
- همه‌جاش.
ستاره: ببین ژینا، اگه بخوای من درکت کنم یا حداقل بفهمم اون‌جایی که این‌جوری ازش تعریف می‌کنی چجوریه باید جاهامون و باهم عوض کنیم.
- اون‌وقت تو چرا فکر کردی برام مهمه که تو منو درک کنی؟
نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- میشه یه بار رو مخ نباشی؟
- نه!
انگار همین حرفم کافی بود تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا