• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کولادا | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع معصومه فخیری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 477
  • کاربران تگ شده هیچ

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
نیما: تا کی می‌خوای بزاری زنده بمونه؟ یک همچین آدم کثیفی اصلا حق زنده بودن رو داره؟ کسی که برادرم و کشت این بود. چرا هر کاری می‌کنه رو ما نکنیم؟چرا زنده بزاریم یک همچین آدم کثیفی‌ رو!
- می‌دونی چرا بهم می‌گن یاقوت قرمز؟چرا از تو جلوترم؟ چون همیشه می‌دونستم اگه بخوام از کسی ضربه بخورم، اون کس جز خودی نیست. دلیل بی‌اعتمادی به آدما همین‌جوری شکل می‌گیره. الان می‌خواین منو بکشین؟
سر تا پای هر سه‌شونو نگاه کردم.
- بنظرتون می‌تونید؟
سحر: فعلا که می‌بینی سه تا تفنگ روبه‌روته. تنها کاری که لازمه اینه که یکی از ما ماشه رو بکشه. تازه فقط این نیست. تو اونقدرها هم زرنگ نیستی و اگه بودی، همه ی ادماتو با خودت می‌اوردی. در هر حال الان کل کاخت رو محاصره کردن و الان داخل اون کاخین که کلی مواد توش جاسازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
کل ساختمون به خاک‌و خون کشیده شده بود و نیمایی که دستش غرق خون بود، با چشمای وحشتناکش بهم خیره شد. ناامید شده بود و این عجیب بود. پوزخندی زد:
- آفرین! البته کمتر از اینم ازت انتظار نمی‌رفت.
کم کسی هم نیستی. اگه به راحتی می‌تونستیم شکستت بدیم جای تعجب داشت. ولی این پایان همه چیز نیست! اگه تو یاقوت قرمزی من نیمام!
و بعد از این حرفش تعداد بی‌شماری آدم ریختن تو، همشون مصلح بودن.
شروع کرد به خندیدن:
- نگران نباش! فقط این نیست؛ اتفاقات جالب‌تری قراره بیفته. اتفاقات خیلی خیلی جالب.
صدای خندش بلندتر شد؛ که در همون لحظه آتش سرتا سر باغ رو فرا گرفت.
با تعجب به آتش که داشت فوران می‌کرد خیره شدم. یعنی چی؟ چرا این اتفاق افتاد؟
به نیمایی که پوزخند کنج لبش بود و چشماش انگار پروژکتور روشن کرده بودن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
«ستاره»
با تعجب به سرهنگ نگاه کردم.
- یعنی چی سرهنگ؟ چطور ممکنه حتی یک نفر هم از اعضای باند یاقوت قرمز نمرده باشن؟ ولی همه‌ی آدم‌هایی که اونجا حضور داشتن مردن. اصلا مگه می‌شه؟!
سرهنگ که خودش هم گیج شده بود گفت:
- ما هم هیچی نمی‌دونیم؛ ولی یک قتلی در یکی از دانشگاه‌های تهران اتفاق افتاده. از دانشجوها نبوده. آبدارچی اونجا بوده. ما هم می‌خوایم یکی از مأمورا رو برای این مأموریت بفرستیم. شاید هیچ ربطی نداشته باشه؛ ولی کسی که مرده مثل همه‌ی طعمه‌های یاقوت قرمز خیلی شکنجه شده.
اخمام تو هم رفت.
یک آدم چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه؟
ولی اون با تمام این کارهاش معلومه که از حیوون کمتره. چطور میشه اسم آدم روش گذاشت؟
-‌ سرهنگ! من این مأموریت رو می‌پذیرم.
سرهنگ: نه نمی‌شه تو بری، خیلی خطرناکه.
- از همه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- یعنی چی مگه شهر هرته؟! همین‌جوری الکی الکی؟! مگه می‌شه؟
- حالا می‌بینی که شده.
پس کم کم قراره توی کل دانشگاه این خبر پخش بشه.
موندم چرا دانشگاه رو کلا تعطیل نکردن. ولی برای یاقوت قرمز فرقی نداره. اینجا نباشه یک جای دیگه، کشتن آدما جزء سرگرمیشه. اون به معنای واقعی یک پست فطرته.
« یاقوت قرمز»
به جسدهای روبروم خیره شدم. نمی‌دونم چند تا بودن!
اصلا مگه تعداد مهمه؟ وقتی میگن کسی کشته شده، چه یک نفر چه صد نفر مردم می‌ترسن.
کسی تعداد براش مهم نیست. براشون فقط و فقط مرگه که مهمه.
از چیزی می‌ترسن که می‌دونن قراره یه روزی براشون اتفاق بی‌افته.
این طبیعت انسانه. همیشه از چیزهایی ترس دارن که قراره توش قرار بگیرن.
همه‌ی آدم‌های اون روز مرده بودند و تنها کسی که جون سالم به در برد، سحر و آرش بودن. هه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد از یه نگاه کلی به کلبه خودم رو روی کاناپه پرت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. خب این یه عادت روزانست. خوشحالم اما ناراحتم. بعد از چند لحظه خوشحالی، انگار تمام حس‌های بد عالم توی بدن من نفوذ می‌کنن.
انگار از من خوششون اومده یا از خوشی‌ها متنفرن که تا پیدا میشن بدی‌ها از بین می‌برتشون گاهی اوقات میگم ای کاش هیچ‌وقت خوشحال نشم. ولی... ! بلندبلند خندیدم. جوری‌که دلم می‌خواست صدای خنده‌هام همه‌جا برسه، همه بفهمن من حالم خوبه.
چرا هیچ‌وقت خوشحال نشم؟! من همیشه باید خوشحال باشم. اصلا من و ناراحتی؟! من هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شم!
با خنده بلند شدم و چرخ می‌زدم و می‌رقصیدم!
ناراحتی!؟ من اصلا چنین واژه‌ای نمی‌شناسم.
رفتم جلوی آینه و به خودم خیره شدم. صورتم در کسری از ثانیه از چهره‌ی خندان به چهره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
انسان‌ها اذیتت کردن؟ من بخاطر تو هم که شده همشون رو می‌کشم. شده حتی یکی‌شونم زنده نمی‌زارم. خداحافظ کلبه‌ی زیبای من.
***
(راوی)
پسرک با تعجب به حرکات دختر روبه‌روی کلبه نگاه می‌کرد و با خودش چنین زمزمه می‌کرد.
- اول می‌خنده بعد گریه می‌کنه. خودش کلبه رو سوزوند و الان انتقام یک کلبه‌ی ناچیز و سوخته رو می‌خواد از انسان‌ها بگیره؟ واقعا این حرکات برای یک انسان عادیه؟ نه من مطمئنم اون یک روانیه!
***
(ستاره)
- ببین، بهتره که به حرف‌هام گوش کنی. اصلا الان تو موقعیتی نیستم که باهات بیام خرید.
یلدا با لحن التماسانه‌ای گفت:
- خواهش می‌کنم ساحل. نمی‌تونم تنها برم و تو تنها دوستی هستی که من دارم. خواهش می‌کنم فقط این یه بار و بیا!
به چشم‌هاش نگاه کردم و دیدم واقعا بعد از این همه خواهشی که ازم می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
توی راه هیچ کدوم‌مون حرفی نزدیم. شاید برای دوتا دوست عجیب باشه ولی این رابطه‌ی دوستی ماست!
نمی‌دونم بعد چه مدتی اما فهمیدم که رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و به سمت پاساژ حرکت کردیم.
یلدا کلا فقط مشغول خرید کردن بود. نه این‌که چیز زیادی خریده باشه بلکه انتخاب کردن براش سخت بود. رو به یلدا گفتم:
- یلدا من میرم دستشویی و بعد میام. یکم حالم بده.
سرش و تکون داد و خیلی بی‌اهمیت رفت برای ادامه‌ی خریدش. براش چیزی جز یک وسیله نبودم. شک یک درصدم شد پنج درصد. به سمت دستشویی زنانه رفتم. یه نفر روبه‌‌روی آینه بود و از صورتش آب می‌چکید، صورتش خیلی واضح نبود که خودش صورتش و به طرفم چرخوند. وقتی صورتش رو دیدم انگار چیزی حس نمی‌کردم. هیچی! اون هم از صورتش معلوم بود که خیلی تعجب کرده.
فرد روبه‌روم صورتش با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
رفتم سمتش و یقش و گرفتم و گفتم:
- هر چی من میگم تکرار نکن. عین آدم جوابم و بده.
بازم لبخند اعصاب خورد کنش رو زد و گفت:
- وقتی این اتفاق‌ها افتاده یک چیز دیگه بگم؟!
یقش و ول کردم و گفتم:
- واقعا که آدم اعصاب خورد کنی هستی.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- یه چیز جدید بگو!
- پس خیلی‌ها این حرفو بهت گفتن!
- تا دلت بخواد.
- معلومه اصلاً، چون خیلی رو مخی.
بازم بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و همون‌طور که به سمت در می‌رفت گفت:
- صدات نمیاد.
دختره‌ی عوضی!
- کجا میری؟!
- باید بهت توضیح بدم؟
- یعنی اصلاً برات مهم نیست یکی دقیقاً کپی خودت جلوت وایستاده؟
- نه.
- واقعا که!
- تهش که چی؟ می‌شیم خواهر دیگه!
- غیر ممکنه من خواهر آدمی مثل تو باشم.
- اولاً من چمه؟ دوما مگه دلیل دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه؟
- آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سرش رو تکون داد. دوباره روی مبل نشستم و شروع کردم به حرف زدن اما این‌بار به عنوان برادر زاده!
- عمو من یک خواهر دیگه هم دارم؟!
از قیافش معلوم بود تعجب کرده.
- معلومه که نه چی‌شده که همچین فکری کردی؟!
- امروز رفته بودم بازار و یک دختری رو دیدم کپی برابر اصل خود من بود. چجوری ممکنه انقدر شبیه من باشه؟!
عموم هم معلوم بود از این قضیه خیلی تعجب کرده.
- من وقتی تو ده سالت بود تو رو دیدم. قبل از اون هیچ‌وقت ندیده بودمت. وقتی که تو رو از پروشگاه هم آوردم بیرون فقط تو بودی و هیچ‌کی شبیه تو اونجا نبود. حتی وقتی از خاتون هم پرسیدم گفت فقط تو بودی و هیچ بچه‌ی دیگه‌ای وجود نداشته و راجب این‌که تو میگی یه دختر دیدی که شبیه تو هستش من هیچی نمی‌دونم. بهتره که بهش بگی که بیاد تا ببینمش شاید چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
132
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
به سمتش دویدم و صداش زدم:
- ببخشید یه لحظه می‌تونین صبر کنید؟!
وایستاد! قیافش زیاد از دور معلوم نبود. وقتی نزدیکش شدم قیافش نمایان شد.
- تو؟!
- اِ بازم که تو!
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- خودت اینجا چیکار می‌کنی؟
- باز داری شروع می‌کنی؟
- سوال‌های تو سوال‌های منم هست. برای دومین بار.
این دخترِ باز داره میره روی اعصابم.
- من اومدم پیش خاتون که فکر نکنم بشناسیش. تا بتونم بفهمم تو کی هستی. حالا تو بگو اینجا چیکار می‌کنی؟
- من اومدم پیش خاتون که فهمیدم تو می‌شناسیش تا بفهمم تو کی هستی.
- تو خاتون رو می‌شناسی؟!
- آره.
- فکر نمی‌کردم برات مهم باشه.
- فعلا می‌بینی که مهمه!
- با این که برام خیلی سخته ولی بهتره دوتایی باهم خونش و پیدا کنیم.
- اون‌وقت چرا برات سخته؟!
- تحمل کردن آدمی مثل تو بعد از کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا