• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کولادا | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع معصومه فخیری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 483
  • کاربران تگ شده هیچ

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کولادا
نام نویسنده:
معصومه فخیری، ملینا صیادی، مرجانه سبحان‌زاده
ژانر رمان:
#مافیایی #پلیسی
کد رمان: 5605
ناظر: ♡°DINA° ♡°DINA°

خلاصه: یاقوت قرمز، یک رییس مافیا که هر کسی نمی‌تواند با آن رقابت کند! او قدرتمند است ولی در رده‌ی دوم! کسی هست که یاقوت قرمز از او پایین‌تر است. یاقوت قرمز تمام تلاشش را می‌کند تا به او برسد!
در این بین او خواهر دوقلویش را پیدا می‌کند. خواهر دوقلویی که پلیس است. و داستان این دو خواهر از اینجا شروع می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

سرپرست ادبیات + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
1,807
پسندها
24,385
امتیازها
44,573
مدال‌ها
37
سن
19
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
قوی بودن با قوی بودن فرق می‌کند . با ارزش بودن با زیبا بودن فرق می‌کند. باطن و ذات با ظاهر فرق میکند.
این قانون ها را هیچ وقت نمیتوان تغییر داد؛ و نه میتوان از این قانون ها فرار کرد. ولی یک راه برای فرار وجود دارد و مرگ تنها راه فرار است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
در اتاقم را باز کردم و روی صندلی چوبی‌ام نشستم . چقدر جالب، انبار اسلحه رو خالی کرده بودن. شاید می‌شد تهش اونجا موشی چیزی پیدا کرد. لبخندی روی لبام جا خشک کرد.
شاید کسی که این‌کارو کرده یک قاتل سریالی باشه یا مثلاً یک ادم روانی، حتی می‌تونه یک پلیس باشه. حس هیجان وارد بدنم شده بود و کنترل کردنش کار سختی بود. یعنی چند تا ادم و تا حالا کشته؟!
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون و به فردی که اومد تو خیره شدم.
میترا بود یکی از سنگدل ترین و کسل کننده‌ترین ادمای سازمان.
مو و چشم‌‌های مشکی داشت و پوستی برنزه.
نمی‌دونم چرا چون فکر می‌کنه دستور مرگ خانوادشو دادم می‌تونه یک آدم عوضی باشه و حسی مثل نفرت به منو داشته باشه. نگاه کردن بهش فرقی با نگاه کردن به یک مرده نداشت همون قدر سرد همون قدر زشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو؟! جای من؟!
با عصبانیت داد زدم:
- تو داری برای من تایین تکلیف میکنی که چیکار کنم چیکار نکنم؟! خیلی خودتو بالا دیدی!
با ترس اب دهنشو قورت داد و گفت:
- من غلط بکنم بخوام جای شمارو بگیرم. کلا منظورم این بود که ممکنه برامون دردسر شه اگرنه من کسی نیستم که بخوام جای شما باشم.
به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
- این دفعه رو کاریت ندارم ولی دفعه ی بعد با موهات تاب بازی می‌کنم. می‌دونی که تاب بازی دوست دارم!
زود گفت :
- مطمئن باشید که دفعه آخره که همچین چیزی اتفاق می‌افته.
بدون نگاه کردن بهش و خیلی بی‌اهمیت از پله ها بالا رفتم.
دلیل این که اون هاکان عوضی زندست کمک‌هاش نبود. می‌دونم که اون یه چیزایی رو می‌دونه که من نمی‌دونم و اینکه هاکان آدم معمولی نیست. چیز هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
«میترا»
با عصبانیت هر چیزی رو که روی میز بود رو پرت کردم. اون عوضی، حالم ازش بهم می خوره. حالم از این‌که مثل یک برده باهام رفتار می کنه بهم می‌خوره. چه حرف مزخرفی! مگه بردش نیستم؟
چه مقصر باشی، چه نباشی تویی که باید معذرت خواهی کنی!
یکی دیگه کاری کنه عصبانیتش رو سر تو خالی می کنه. باید جلوش تا کمر خم شی. آره دیگه من چه توقعی دارم؟! اون یاقوت قرمزه !
حالم از این اسم و هم از اسم ملکه بهم می‌پیچه.
این دو نفر، عامل تمام بدبختی‌های زندگیمن.
اینا کسایی هستن که خیلی قدرتمندن، ترسناکن، بی‌رحمن، خطرناک‌ترین‌ها هستن.
در اتاقم باز شد و دیانا اومد تو؛ با دیدن شیشه‌های دور و اطرافم فهمید قضیه چیه.
دیانا کل موهاش رو بخاطر دیوونه بازی‌های یاقوت قرمز از دست داد. حتی می‌خواست چشم‌های سبز رنگش رو هم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
چقدر بی حس و سرد بود. چشم‌های آبی با صورتی نه سفید و نه سبزه، یک چیزی میون این دو با ابروهایی مشکی و لبی ساده!
دختر روبروم با تمام بی‌روح بودنش جذاب بود.
ولی نمی‌دونم چرا از آن چشم‌های آسمانی می‌ترسیدم.
بی‌روح بودنش به قدری زیاد بود که می‌دونم آدم هم می‌تونه بکشه؛ البته اگه تا به الان کسی رو نکشته باشه.
این دختر چرا این جوریه؟!
چرا انگار از همه کینه داره؟! یا بهتر می‌شه گفت تمام ریشه‌های درد و سختی که انگار قرن‌ها در قلبش به درختی پیر خشکیده تبدیل شده بود رو به اعماق چشم‌هاش ریخته بود.
نگاهش مانند همون درخت، استوار و با تجربه بود. انگار تمام دردهای این دایره سیاه رنگ «زمین» رو تجربه کرده.
این دختر چرا انقدر خطرناک به نظر می‌رسه؟! این دختر کیه؟!
به چشمام داخل آینه نگاه کردم.
چقدر برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
روبه‌روی در قرمز رنگ بودم. بعد از کد مخفی که دو تا بوق پشت سرهم و یک تک بوق بود در رو باز کردن. ماشین‌ها رو داخل حیاط پارک کردیم و پیاده شدم. پشت سر من حرکت کردن. میترا نبود تعجبی هم نداره. من هیچ وقت دست چپ یا دست راست نداشتم. چون به این چیزها هیچ وقت متکی نبودم و نیستم.
به میز بزرگی که همه اونجا جمع شده بودند و به من نگاه می‌کردن خیره شدم. پوزخندم در اومد اینا همون بچه های پونزده سالن ولی جالب بود قیافه هاشون اصلا تغییر نکرده. فقط بعضی هاشون ریشاشون در اومد.
به سمتشون رفتم و روی بلندترین صندلی نشستم.
آرش باخنده گفت :
- بعد از چند سال دوباره داریم همو می‌بینیم. واقعا لحظه‌ی به یاد موندنی هستش!
آرش قیافه‌ای کاملا معمولی داشت؛ چشم‌های قهوه‌ای با موهای قهوه‌ای، پوستش هم سبزه بود.
نیما با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
درسته که اون هم یکی از کله‌گنده‌های خلافه
ولی من که می‌دونم تنهایی به اینجا نرسیده و یکی مثل نیما بهش کمک کرده یا میشه گفت این دوتا باهم کار می‌کنن چیزی که هیچ کی نمی‌دونه
هیچ کی غیر از من!
سهیل برای عوض کردن جو گفت:
- به گوش شما هم رسیده آرمین مرده؟! میگن تمام بدنشو تیکه تیکه کردن و تیکه‌های بدنشو انداختن جلوی سگ.
سهیل شبیه این بچه درس خونای نخبه بود.
موهای بلند و همیشه زل زده. با عینک نمایشی که روی چشم‌هاش می‌‌زاشت.
این دفعه سحر دهن باز کرد و گفت:
- اره! اون یکی از بزرگترین باندها رو داشت توی کارشم خیلی حرفه‌ای بود کسی که این کارو باهاش کرده مطمئنا خیلی حرفه‌ای‌تر از اون بوده!
آرش هم گفت:
- مرگ خیلی بدی داشته معلومه خیلی زجر کشیده!
این دفعه منم با ناراحتی گفتم:
- اره وقتی هر تیکه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

معصومه فخیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/4/24
ارسالی‌ها
42
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
چون فقط یک لحظه انگار این اتفاق افتاد.
یهو یک لبخند سرد زد و به سحر و سهیل خیره شد.
زنگ خطری توی سرم زده شد.
پس می‌خواستن با هم به من، به یاقوت قرمز که بعد از ملکه بیش‌ترین قدرت به اون تعلق داره در بیوفتن. بلایی به سرشون بیام که کفتارهای آسمون به حالشون خون گریه کنن.
ولی نباید هنوز نشون می‌دادم که فهمیدم. برای همین به سحر خیره شدم.
هول شده بود و با یک جور احساس که توی چشماش پیدا بود که نمی‌شد حدسش زد، بهم نگاه کرد.
جو خیلی ساکت و بدی بود و آرش برای این‌که مجلس رو یکم از سردی بیرون بکشه با خنده‌ی مسخره‌ای گفت:
- یعنی این نگاه‌هایی که شما به هم می‌ندازین رو اگه حواله‌ی مرغ کنین، همون جا تخم می‌ذاره.
بعدشم هرهر به جک بی‌مزه‌اش خندید و وقتی دید هیچکس محل سگم بهش نمی‌ذاره، با یک سرفه به خندش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا